پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
روایت عبدالمجید مجیدی از عوامل انقلاب سال ۱۳۵۷
عبدالمجید مجیدی سیاستمدار ایرانی، وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه ایران در سالهای (۱۳۵۶–۱۳۵۱) بود.او در ۲۱ دی سال ۱۳۰۷، در خانواده ای اصالتاً مازندرانی در تهران متولد گردید. پدرش قوام الدین مجیدی، از اهالی روستای کلا-توابع شهرستان نور، وکیل دادگستری، از پایه گذاران حرفه وکالت به شکل نوین در ایران بود. مادرش بانو فاطمه مقصودی فرزند محمد یوسف ملک زاده مقصودی، ملقب به ملک التجار مازندرانی، بود. بنابر گفته عبدالمجید مجیدی پدربزرگش، محمد یوسف ملک زاده، از اولین فراماسونرهای مازندران بوده است. عبدالمجید، فرزند دوم خانواده، همراه با هفت برادر و یک خواهر خود، تحصیلات مقدماتی و دانشگاهی را در تهران طی کرد و برای ادامه تحصیلات همچون سایر افراد خانواده عازم اروپا گردید
وی در ۲۱ سالگی از دانشکده حقوق دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد و برای ادامه تحصیل راهی پاریس شد. در سال ۱۳۳۱ ش پس از اخذ درجه دکتری به ایران بازگشت. در سال ۱۳۳۵ با سمت کمک کارشناس اقتصادی در سازمان برنامه استخدام شد. چهار سال بعد برای تحصیل در رشته مدیریت به آمریکا رفت. در سال ۱۳۴۴ به سمت معاون نخست وزیر و رئیس دفتر بودجه منصوب شد. در سال ۱۳۴۷ به وزارت کار و امور اجتماعی ایران رسید و چهار و نیم سال در این سمت باقی ماند.در دی ۱۳۵۱ در مقام وزیر و رئیس به سازمان برنامه و بودجه بازگشت و تا مرداد ۱۳۵۶ (استعفای دولت هویدا) این مسئولیت را بر عهده داشت. بعد از دولت هویدا به دبیر کلی بنیاد فرح رسید.
در دوران نخستوزیری بختیار بازداشت شد؛ ولی در نخستین روزهای انقلاب از زندان گریخت و پس از سه ماه و نیم زندگی در خفا به فرانسه رفت.
وی از وزیران مهم دهه آخر سلطنت پهلوی بود. در مقام رئیس سازمان برنامه و بودجه نه تنها با نخستوزیر و کلیه وزیران تماس روزمره و مستمر داشت بلکه به طور منظم برای دادن گزارش و دریافت دستور با شاه دیدار میکرد و در بیشتر جلسات مهم تصمیمگیری حضور داشت یا از طریق روابط نزدیکش با امیرعباس هویدا از نتایج آنها آگاه میشد
عبدالمجید مجیدی درسال 1364 و در مصاحبه با حبیب لاجوردی به مسائل منتهی به انقلاب و عوامل دخیل در آن می پردازد که خواندنی است در نهایت او در ۵ اسفند ۱۳۹۲ در سن ۸۵ سالگی درگذشت
یک جلسهای که یک سال قبل از اینکه حکومت [امیرعباس] هویدا برود بود، یک جلسهای حضور اعلیحضرت تشکیل دادیم که در آن جلسه اعلیحضرت بودند و هویدا بود و هوشنگ انصاری، وزیر امور اقتصادی و دارایی، بود و حسنعلی مهران، رئیس بانک مرکزی، بود و من بودم که به حساب وزیر مشاور برای برنامه و بودجه که مشکلات رو آمده بود دیگر. گرفتاریهای واقعاً سخت و لاینحلی به وجود آمده بود [و بابت این مسائل] خیلی اعلیحضرت مغموم و دپرس بودند و خیلی روحیه چیزی داشتند اینها.
فرمودند: «چطور شد یک دقعه به این وضعیت افتادیم؟» خب، آقایان همه ساکت بودند. من گفتم: «قربان اجازه بفرمایید به عرضتان برسانم. ما درست وضع یک مردمی را داشتیم که در یک دهی زندگی میکردند و زندگی خوشی داشتند. منتها خب، گرفتاری این را داشتند که خشکسالی شده بود و آب کم داشتند و آن قدر آب نداشتند که بتوانند کشاورزی بکنند. خب هی آرزو میکردند که باران بیاید و باران بیاید. یک وقت سیل آمد. آن قدر باران آمد که سیل آمد زد تمام این خانهها و زندگی و چیز مزروعی اینها همه را خراب کرد و شکست و این حرفها. آدمها خوشبختانه زنده ماندند که توانستند جانشان را به در ببرند. ولی زندگیشان از همدیگر پاشید و از اصلاً دیگر به هم ریخت. ما هم درست همین وضع را داریم. ما یک مملکتی بودیم که خوش داشتیم زندگی میکردیم. خب، پول بیشتری دلمان میخواست، درآمد بیشتری دلمان میخواست که [مملکت را] بسازیم. یک دفعه این [افزایش] درآمد نفت که آمد مثل سیلی بود که تمام زندگی ما را شست و رفت». که [اعلیحضرت] خیلی هم از این حرف من خوششان نیامد و ناراحت شدند و پا شدند جلسه را تمام کردند و رفتند بیرون.
همه هم به من اعتراض کردند که «این چه حرفی بود زدی؟» گفتم: «آقای انصاری، این واقعیت است بایستی به اعلیحضرت بگوییم. این درآمد نفت است که پدر ما را درآورد». ببینید حتی میگویم، بحثهای اینطوری هم داشتیم دیگر. توجه میکنید؟
س- آها
ج- به هر صورت، این را میخواهم بگویم که گرفتاری ما این بود. گرفتاری ما این بود که ۱) institution (نهاد)های مملکت درست کار نمیکرد. بنیادها درست کار نمیکرد. یعنی مجلس [شورای ملی] یک مجلس واقعی که طبق قانون اساسی عمل بکند نبود. دادگستریمان یک دادگستریای که آن طور که به اصطلاح قانون اساسی مستقلاً و با قدرت عمل بکند نبود. دولتمان که قوه مجریه بود آن طوری که باید و شاید قدرت اجرایی نداشت. توجه میکنید؟ این فرمها و این بنیادهایی که میبایست عمل بکند. این institutionهایی که بایستی عمل بکند و در نتیجه آن حالت اعتماد و گردش منطقی امور را به دنبال خودش داشته باشد، وجود نداشت دیگر.
در نتیجه، آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد [که] گاهگداری یک گروهی بروند [و] گروه دیگری بیایند، وجود نداشت. آن اعتمادی که مردم بایستی به دستگاهها داشته باشند که [احساس کنند] وقتی وکیل مجلس صحبت میکند حرف مردم را دارد میزند، وجود نداشت. آنجایی که یارو پروندهاش میرفت به دادگستری، میبایستی اعتماد داشته باشد که قاضی با بیطرفی قضاوت میکند، وجود نداشت. در نتیجه…، خب در طول زمان تمام کوشش در این بود که از نظر مادی و از نظر رفاهی وضع مردم بهتر شود و بهتر هم شد.
موفقیت فوقالعادهای هم در این زمینه داشتیم که از نظر تغییر مادی، از نظر تغییرشکل زندگی، از نظر مدرنیزه شدن، از نظر توسعه آموزش مدرن [توانستیم] خیلی پیش برویم. وضع زندگی مردم از نظر رفاهی خیلی بهتر شد. غذای بهتری میخوردند، زندگی بهتری داشتند، خانههای بهتری داشتند. ولیکن آنچه که میبایست اینها را با هم متحد میکرد و به آنها این چیز را میداد که از دستگاه حمایت بکنند از رژیمشان، از مملکتشان، از سیستمشان دفاع بکنند، به علت اینکه آن اعتقاد در آنها وجود نداشت، [حمایت] نکردند دیگر. یعنی در جایی که میبایستی آن گروه، بهخصوص طبقه متوسط که از تمام این پیشرفتها بهرهگیری حداکثری کرد، میایستاد، هم از خودش دفاع میکرد، هم از منافع خودش دفاع میکرد، هم از منافع مملکت، هم سیستم را حفظ میکرد، وا زد. گذاشتند در رفتند یا اینکه آنجا همراه آخوندها شدند، همراه مخالفین رژیم شدند.