پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
شاه توت هایی که با امتحانات نهایی می رسیدند!
حدس مي زنم كه الان بايد فصل رسيدن توت هاي باخرز باشد. چون يادم هست كه رسيدن توت ها، مصادف مي شد با فرارسيدن دوره اي كه بايد براي امتحان ثلث سوم و پايان سال تحصيلي آمده مي شديم. همان «سه ماه تعطيلي» معروف كه هميشه، منتظرش بوديم
در روزهاي اول خرداد، معمولا كلاس هاي درس برگزار نمي شد، تا ما، فرصت مطالعه بيشتري داشته باشيم. اما براي دانش آموز دوره ابتدايي، مطالعه اي كجا بود؟! صبح ها و عصرها در دو شيفت به بهانه درس، كتابي بر مي داشتيم و مي زديم به دشت و دمن و باغ و باغچه هاي اطراف
روستاي ما (سلطان آباد) درختان توت زيادي داشت كه حتي طعم و ميزان شيريني هريك را نيز از حفظ بوديم اما همه درختان، توت سفيد مي دادند و تعجب مي كنم كه چرا در تمام همه آن سال ها و دهه هاي قبل، هيچ كس به فكر كاشت درخت «شاه توت» يا به قول ما، «توت سرخ» نيفتاده بود ؟!
چند كيلومتر آن طرف تر اما در قسمت پايين روستاي قلعه نو ، توتستان زيبا و مصفايي وجود داشت كه در محور آن، چند درخت قديمي «شاه توت» قرار داشت. درختاني بلند و با شكوه كه آن زمان 40 يا 50 ساله مي نمودند و الان اگر مانده باشند، بايد داراي قدمتي 80 يا 90 ساله باشند. اين درختان در حاشيه يك «كال» يا رودخانه قديم كاشته شده بود كه زير درختان هم فرشي از ريگ و شن تميز داشت به طوريكه اگر توتي به زمين مي افتاد هم، قابل خوردن بود.
حالا اينكه، اين درختان را كدام آدم «واقعا آدمي» كاشته بود را ما نمي دانستيم{ بعدا متوجه شدم که حاجی گل محمد کاشته}، اما مي دانستيم كه توت خوردن و توت بردن از اين درختان، براي همه ما آزاد بود. به گمانم «توت» تنها ميوه اي بود كه در كل باخرز و همينطور در جام و تايباد «ميوه ممنوعه» به حساب نمي آمد و هر كس، هر وقت اراده مي كرد، مي توانست از درخت توتي بالا برود و بي دعوا و غوغايي پايين بيايد. خانواده هاي زيادي بويژه آنها كه باغ و باغجه اي نداشتند را به ياد دارم كه مي رفتند و زير درخت توت چادري پهن مي كردند و به قول امروزي ها ويتاميني به رگ مي زدند و بر مي گشتند
الان كه من دارم به آن روزها فكر مي كنم، مي بينم كه اگر قرار باشد، ميوه اي از بهشت آمده باشد، بايد همين ميوه توت باشد كه حق استفاده آن در انحصار هيچ كسي نبود؛ وگرنه انجير و انار و انگور و از اين رديف ميوه ها، كه بعضا كيلويي خداد تومان است و انبوهي از بندگان خدا، ماه به ماه نمي توانند بخرند و بخورند، همان بهتر كه شاخه هايشان، هيزم آتش جهنم باشد!
خلاصه، عصرها و در شيفت دوم درس خواني، به همراه دوستان و همكلاسيان، پياده به سراغ شاه توت هاي قلعه نو مي رفتيم. كتاب ها را روي هم مي چيديم و به سرعت و مهارتي مثال زدني از آن درختان بلندمرتبه، بالا مي رفتيم. مسابقه بچه گانه و خطرناكي هم بين ما در جريان بود كه چه كسي مي تواند، بالاتر و بالاتر برود ؟
به جايي مي رسيديم كه شاخه ها تحمل وزن ما را نداشتند و همراه ما، رو به زمين خم مي شدند. در آن بالاي بالا، كه دست هر كسي به آن نمي رسيد، توت هاي رسيده و كاملا سرخ و مايل به سياه از شاخه ها آويزان بود. ارتفاع آنقدر زياد بود كه به نظر مي رسيد اين درختان به جاي اينكه از زمين به هوا رفته باشند، از آسمان به زمين آمده اند!. شايد هم همان ميوه هايي بود كه خدا از بهشت براي ما فرستاده بود و در نيمه آسمان و زمين گير كره بود!
وقتي كه به پايين نگاه مي كرديم، آدم هاي زير درختان را خيلي ريز مي ديديم اما وقتي از ما تقاضا داشتند كه براي آنها هم شاخه اي را بتكانيم، دريغ نمي كرديم. احساس مي كرديم كه واسطه تقسيم روزي و رحمت الهي براي بندگان خدا هستيم
لگدهايي به شاخه هاي درخت مي زديم كه هريك از آنها مي توانست، باعث شكستن شاخه زيرپاشده و زودتر از توت، سقوط كنيم اما خوشبختانه، آن زمان ها، خيلي دچار مرگ انديشي نبوديم. شايد رفتن به دنبال توت هاي خوب در ارتفاع خطرناك، نوعي تمرين ريسك پذيري در زندگي بود الان كه تصور آن ارتفاع را مي كنم دچار سرگيجه مي شوم. اما هر چه بود، آن لگدهايي كه به شاخه توت مي زديم و عده اي را در آن پايين ها، خوشحال مي كرديم، سودمندترين لگدهايي بود كه در زندگي زده بوديم يا خورده بوديم
هنگام غروب كه با شكم سير از درختان پايين مي آمديم، ظاهر ما بي شباهت به كارگران كشتارگاههاي گاو و گوسفند نبود. پنچه ها و لباس ها از بالا تا پايين سرخ و سرخ بود. آبي قرمز و خون مانندي از گوشه لبمان شُره كرده بود و در آن ميان، تنها چيزي كه تميز مانده بود، همان كتاب هايي بود كه لايشان را باز نكرده بوديم !
اما خداي شاه توت ها با ما بود. آخر سال امتحان مي داديم و هميشه با نمره خوب به كلاس بالاتر مي رفتيم و حتما آن شاخه هاي شاه توت ها هم رشد مي كردند و از چهار گوشه درختان به زمين نزديكتر مي شدند. تا اينكه بالاخره، روزي رسيد كه ما و شاه توت ها، از هم جدا افتاديم و بي خبر مانديم…
🟩 شاه توت هاي قلعه نو باخرز، ميراث جاويدان حاجي گل محمد غفوري
🖌جواد اسدالهي
چاشتگاه آفتاب از دهانه کوه گَرگاب جوانه زد و چتر خود را بر جلگه بالاولایت گستراند.طبیعت چشم باز کرد و به آسمان قلعه نو خندید . طوطیان، غزل سپیده دم نسیم صبح را در وُلَنگاه به تمثال نشستند.بوکان بر کرانه رَوَس به پرواز درآمدند و مرغان آواز خوان بر نیزارهای کال مرغابی ترانه شادی سر دادند و دَر میانه عِیشِ قَرچَه نجوای عاشقی سرودند. خلائق پنجره ئی نو بر هستی گشودند و از طلب روزی به تکاپو افتادند و مزرعه های شِیجو و بَقَرِه را در نوردیدند.
پیرمرد شاداب آبادی عرق چین بر سر، واسکَت بر تن، گیوه و ساق بر پا می کند و گوسفندان را روانه دشت مینماید و از پی روزی حلال ، دل در دامان طبیعت می سپارد و ذکر گویان با زبان شاکر خود طی روزگار می نماید. ملالی در خاطر او نمیگنجد مگر اتفاقی که آرامش از او ربوده است و با بغضی بی صدا ، رخسار پژمرده رنگ درخت شاتوت خاطره های کودکی که آثار زوال در آن هویدا بود را به نظاره می نشیند. باحسرت سر به آسمان می نهد و نجوا کنان در حالی که دستی به آسمان و دستی بر تکیه گاه خود دارد ،تیمار آن را از دادار خود تمنا میکند.
از پای نمی نشیند و رطوبتی که از زیر دست خود احساس میکند چشمه ای را احیا میکند که بعدها به چشمه حاج گل محمد معروف میشود.
پیر مرد با اشک شوق با دستان پینه بسته، آب را به سمت درخت هدایت میکند و با عرق جوین خود آن را احیا و تیمار میکند. درخت جانی دوباره میگیرد و جوانه میزندو ثمره آنرا حاجی وقف عام میکند
خانواده ها صبح به هم وعده شاتوت می دهند و با گُذَر از وُلَنگِ حاجی رسول خود را به باغ شیجو (شاهجوب) میرسانند چشمه حاجی گل محمد میشود کانون شور نشاط و شادی و صِلِه رَحِم که حاج گل محمد آن را به ارمغان آورده است.زنها و بچه ها زیر درخت چادر پهن نموده اند و از بالای درخت مردها مشغول گلاندن و تکان دادن شاخه ها می شوند و ازپایین بقیه مشغول جمع آوری شاتوت.
حاجی گل محمد با دیدن شادی مردم لبخند ملیحی بر چهره میزند که حاکی از رضایت او از این منظره می باشد.
چندین نسل از درخت شاتوت و چشمه حاجی گل محمد خاطره ها دارند اما حیف که حالا حاجی گل محمد دیگر در کنار ما نیست و باخزان او مِهر چشمه نیز بی رمق مانده است و شاید درخت شاتوت هم……..
( روحت شاد مرد دوست داشتنی آبادی ، هرگز از تو خاطره ای ناخوشایند در ذهن کسی نیست و امروز همه دلتنگ رفتنت هستند و با خود می گویند کاش در میان ما می ماندی ولی افسوس که نماند
روانش شاد 🌺