پیوندهای مرتبط
 
					
												شرکت ها و تشکل های منتخب
 
					
												شيرين ترين خاطره از روزهاي سخت انتخابات مجلس ششم در تربت جام و تايباد
در آن دوران جواني و سالهاي پر از اميد بعد از دوم خرداد 76، بدون هيچ مقدمه اي از حوزه انتخابيه تربت جام، تايباد، باخرز و صالح آباد كانديداي انتخابات مجلس شده بودم
نه پولي داشتم و نه امكاناتي و نه حتي يك خودرو شخصي براي رفت آمد. يكي از بستگان، يك پرايد سفيد هاچ بك در اختيار من قرار داده بود كه البته آن روزها براي خودش در مقياس با پيكان هاي قديمي، مختصر اعتباري داشت. شايع كرده بودند كه اين ماشين را آقاي خاتمي به او داده است! شايعه شيكي بود، من هم خيلي در صدد تاييد و تكذيبش برنيامدم
پرايد در مقايسه با خودروهاي شاسي بلند ديگر رقبا، ماشين سبكي بود. به همين دليل هواداران من در برخي مناطق ، از بابت تشويق و تبليغ و ابراز خوشحالي، آنرا به همراه سرنشينان بلند مي كردند و بر زمين مي كوبيدند. خلاصه تا جايي كه من يادم هست در پايان كار و زار انتخابات، چيزي از آن خودروي نگون بخت باقي نمانده بود. يك بار هم يكي از دوستان به اشتباه، گازوئيل در باك همين ماشين ريخته بود كه كلا موتور پياده كرد و يك هفته اي بي ماشين بودم.
همراهان من هم اغلب جوانان با گرايش هاي دوم خردادي، ملي و يا مخالف وضع موجود بودند كه بدون هيچ محاسبه منفعت طلبانه اي در كنار من بودند و تا آخرين روزها ماندند. در باره اين دوستان و شرح شرافت و رفاقت و ازخودگذشتگي هاي آنها، جا دارد كه بعدا بيشتر بنويسم خاصه اكنون كه كانديدا نيستم بدانند كه آن بزرگي ها را فراموش نكرده ام. يك گروهي از دوستان تربت جام در همان روزها حرفي زدند كه تلخ اما صادقانه بود. گفتند ما تا الان با هركاندايي بوده ايم، او راي نياورده است. به حال آنچه مسلم بود، براي پيروزي و بعد پيروزي در كنار من نبودند.
من هم انصافا به دنبال همچين آدمهايي بودم. حرفهايي داشتم كه بدون هيچ ترس و مصلحت انديشي بيان مي كردم. به سراغ هر كسي از معتمدين و متنفذين محلي هم مي رفتم اول من حرف مي زدم و عقايد خودم را توضيح مي داد و سپس تقاضا مي كردم كه اگر موافق است مرا همراهي كند. هيچ وقت و در هيچ محفلي باب ميل حاضرين و يا براي خشنودي كسي و گروهي حرفي نزدم. بگذريم و از بحث اصلي منحرف نشويم.
اوايل كار، ما را جدي نمي گرفتند اما در نيمه راه قضيه جدي تر شد. به همان ميزان كه اقبالي صورت مي گرفت، فشارها و تهديدهاي اشخاص و نهادها هم شدت مي گرفت. فضاي انتخابات هم به سمت مذهبي شدن و قطبي شدن پيش مي رفت و ما تقريبا در ميان دو تيغه قيچي متعصبين شيعه و سني منطقه گير افتاده بوديم.
خلاصه خستگي، بي پولي،دوري از خانواده و كشمكش هاي قومي و مذهبي، فضاي بسيار ياس آوري را پديد آورده بود. در روز اول و يا دوم شروع تبليغات رسمي انتخابات، در ميان جمع هوادارن در يكي از خيابان هاي تربت جام و از كنار ديوارهايي كه هيچ تصويري از من نبود، در حال پياده روي به سمت فلكه مركزي بودم. گمانم خيابان معدن بود.
مردي حدود 35 تا 40 ساله با پالتويي سرمه اي رنگ، به آرامي از سمت راست، خود را به من رساند. دستم را گرفت و به كناري كشيد. فكر كردم مثل خيلي هاي ديگر قصد نصيحت دارد و مثلا مي خواهد بگويد حرفهاي تند نزنم و به جواني ام رحم كنم و يا اينكه بگويد كه شانسي براي پيروزي ندارم و بي خود وقت خودم را نگيرم. اما لحن او مهربان تر از ديگران بود. بدون اينكه كسي متوجه شود پاكتي در جيب من گذاشت و گفت كه اين بخشي از حقوق معلمي من است كه خواستم از اين طريق به شما كمكي كرده باشم. سپس بدون اينكه خودش را معرفي كند، دور شد.
من الان يادم نيست در آن پاكت چقدر پول بود، حتي درست نمي دانم كه آيا پاكت را باز كردم و پول را شمردم و يا خير. اما آن اقدام و آن حرفي كه او زد، تمام خستگي ها و مصائب و شدايد چند ماهه را به يك باره از جسم و جان من زدود. احساس مسئوليت ناشناخته و عجيبي در من بر انگيخته شد كه نه تنها در آن روزها مرا در استمرا آن مسير ناهموار، مصمم تر كرد بلكه بر زندگي شخصي من نيز عميقا تاثير گذاشت. من در آن انتخابات، راي نياوردم و نماينده مجلس نشدم، اما احساس كردم نماينده عقايد و باورهاي افرادي مثل او هستم. اين حس، به درست يا غلط، هنوز در من زنده مانده است.
اكنون كه نزديك به دو دهه از آن دوران گذشته است، آرزوي دارم كه اي كاش آن انسان نازنين، اين مطلب را بخواند و آن خاطره را بياد آورد. اي كاش من اين فرصت را داشته باشم كه او را ببينم و او همين روزهاي سخت و ياس آور كنوني، دوباره به همان گرمي ،دست مرا بفشارد ومنبع انرژي و اميد براي من شود.
 
					
													 
					 
					 
					 
					 
				 
						 
					 
					 
					 
					 
					 
					 
					 
					 
					 
					 
					 
					 
					
												