پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
از نفی مارکسیسم تا پذیرش مبانی آن: مطالعهای در فلسفه سیاسی
شاید شما هم دوست و/یا آشنایی داشته باشید که وقتی درباره مسائل سیاسی و اقتصادی با او صحبت میکنید، زبان به نقد و حتی ناسزا علیه چپ میگشاید و ریشه تمام مشکلات کنونی ایران را «چپها» میداند. قصد بررسی درستی یا نادرستی این گزاره را ندارم، بلکه میخواهم از جنبه دیگری به این پدیده نگاه کنم. نکته قابلتوجه درباره دیدگاه دوست/آشنای ما زمانی آشکار میشود که پی میبریم خودِ او به افکار چپ باور دارد؛ برای مثال با مالیات زیاد بر ثروتمندان، بیمه درمانی رایگان، ثابت نگه داشتن اجاره خانه، محدود یا ممنوع کردن بیمارستان خصوصی، آموزش رایگان، تعیین حداقل دستمزد، دخالت دولت در اقتصاد و... موافق است و حتی به تبلیغ این ایدهها بین نزدیکانش میپردازد. اگر شما هم تجربه مشابهی داشتید، احتمالاً اولین سوالی که برای شما پیش آمده این است: چرا؟ چرا او از «چپها» متنفر است، اما خودش، نادانسته، با تمام وجود به ایدههای چپ باور دارد؟
اویس ارشادیان- من اطلاعی ندارم که آیا میزس هم تجربهای مشابه تجربه ما داشته است یا خیر، اما واضح است که پدیدهای مشابهِ آنچه در بالا ذکر شد را مشاهده کرده است. لودویگ فون میزس در فاصله دوم تا دوازدهم تیر ۱۳۳۱، نُه سخنرانی در کتابخانه عمومی سانفرانسیسکو درباره مارکسیسم انجام داد؛ این سخنرانیها توسط بنیاد آموزش اقتصادی (FEE) به مدیریت ریچارد ابلینگ با عنوان «مارکسیسم بینقاب؛ از توهم تا نابودی» منتشر شده است و به فارسی نیز ترجمه شده و در دسترس قرار دارد. در این یادداشت قصد دارم به نخستین سخنرانی او با عنوان «ذهن، مادهگرایی و سرنوشت مردم» بپردازم.
این نکته که میزس اولین سخنرانی خود را به فلسفه اختصاص داده است، نه اقتصاد، بسیار مهم است؛ او در جملات ابتدایی خود میگوید: «فلسفه مهم است؛ چرا که هر کس، آگاهانه یا ناآگاهانه، فلسفهای ویژه دارد و اندیشههای فلسفی او، کنشهایش را سامان میدهد.» انسان بر اساس ایدههایی که در ذهن دارد، دست به کنش میزند. اگر شما تنبیه بدنی را یکی از اصول تربیتی بدانید، هر زمان که فرزندتان کار نادرستی انجام داد یا آنچه شما از او خواستهاید را انجام نداد، او را کتک میزنید، اما اگر تنبیه بدنی را رد میکنید و این روش را بسیار نادرست قلمداد میکنید، سعی میکنید در مقابل لجبازیهای فرزندتان آرامش خود را حفظ کنید، اما اگر آرامش خود را از دست دادید و او را کتک زدید، احتمالاً بعد از مدتی به خاطر این کار از او معذرتخواهی میکنید. در واقع فلسفه زندگی شما نه تنها کنشهایتان را مشخص میکند، بلکه حتی چارچوب واکنش شما به زیر پا گذاشتن اصول خودتان را نیز مشخص میسازد. بنابراین، برخلاف آنچه این روزها در فضای سیاسی و اقتصادی ایران فراوان دیده میشود، فلسفه یا ایدهها مفاهیمی انتزاعی و محدود به کلاسهای دانشگاه نیستند؛ بلکه در جزئیترین کنشهای روزمرة ما نقشی تعیینکننده دارند.
زمینه تاریخی و اجتماعی سخنرانی میزس
اهمیت و جایگاه ایدههای میزس در تاریخ اندیشه، تنها زمانی به درستی درک میشود که تصویری روشن از دورهای که او به این مباحث میپرداخت، در ذهن داشته باشیم؛ در سال ۱۹۵۲ (۱۳۳۱ شمسی)، زمانی که میزس این سخنرانی را ایراد کرد، استالین در شوروی قدرت را به دست داشت، اروپای شرقی زیر سلطه احزاب کمونیست اداره میشد، و چین در اختیار مائو تسهتونگ بود. کوبا و کرة شمالی نیز تحت سیطره کمونیسم قرار داشتند. در آن زمان، فقر و فلاکتِ ناشی از این نظامها هنوز به اندازه دهههای بعد آشکار نشده بود. احزاب کمونیست و سوسیالیست نیز در کشورهای بلوک غرب، مانند فرانسه، آمریکا، آلمان غربی و بریتانیا، بسیار فعال بودند. بیشتر روشنفکرانِ آن دوران از این احزاب سوسیالیستی و مارکسیستی حمایت میکردند و از اتحاد شوروی با ستایش یاد میکردند. با این حال، اندیشمندان و روشنفکرانی هم بودند که با وحشیگریهای سوسیالیسم شوروی مخالف بودند و سیاستمدارانی که خود را ضدکمونیست مینامیدند، اما بسیاری از همین افراد، آگاهانه یا ناآگاهانه، به آموزههای مارکس و بنیانهای فلسفی او باور داشتند؛ بر همین اساس در کشورهای بهاصطلاح سرمایهداری نیز، سیاستهایی چون کنترل قیمتها، تعیین حداقل دستمزد، محدود کردن تجارت آزاد و ملیسازی صنایع با شدت و گسترههای گوناگون اجرا میشد. همین گسترش جهانیِ اندیشههای مارکسیستی، حتی در میان مخالفان کمونیسم بود که میزس را برانگیخت تا به فلسفه مارکس بپردازد و نشان دهد که خطاهای مارکسیسم نه صرفاً در نظریههای اقتصادی، بلکه در بنیانهای فلسفی آن ریشه دارد.
ماتریالیسم تاریخی و نقد آن
در میان ابعاد گوناگون فلسفه مارکس، آنچه بیش از هر چیز مورد باور و پذیرشِ افراد قرار گرفته، فلسفه تاریخ مارکس است؛ فلسفهای که با عنوان «ماتریالیسم تاریخی» شناخته میشود. برای فهم این فلسفة تاریخ، لازم است ابتدا روشن شود که مارکس «ماتریالیسم» را دقیقاً در چه معنایی به کار میبرد. یکی از رویکردهای ماتریالیسم (مادهگرایی) فلسفی که در دوران مارکس از محبوبیت بالایی برخوردار بود، ماتریالیسم فیزیولوژیک؛ دیدگاهی که باور دارد ایدهها و اندیشههای ما تراوشات مغز ما هستند و ترشح هورمونهای خاصی تحت تاثیر محرکهای خارجی منجر به تراوشات خاصی در ذهن ما میگردد. این احتمال وجود دارد که مارکس تحت تاثیر این رویکرد از ماتریالیسم فلسفی قرار داشته است، هر چند با قطعیت نمیتوان در این باره داوری کرد.
بر اساس دیدگاه مارکس از ماتریالیسم تاریخی، «نیروهای مولد مادی» تعیین کننده همه چیز هستند و «روابط تولید» توسط همین نیرو تعیین میگردد. مارکس تعریف روشنی از این دو اصطلاح ارائه نمیدهد، اما از نوشتههای او چنین برمیآید که منظورش از نیروهای مولد مادی، ابزارها و دستگاههای مورد استفاده در تولید است؛ و روابط تولید نیز همان مناسباتی است که انسانها در فرایند تولید با یکدیگر برقرار میکنند، مانند سرمایهداری یا زمینداری. از نگاه او، گاوآهن نظام زمینداری را پدید میآورد و تراکتورهای خودران با کنترل از راه دور، سرمایهداری را. مارکس در کتاب «فقر فلسفه»، به اندیشمندانی که به نقش «تقسیم کار» تأکید میکردند، انتقاد میکند؛ زیرا از نظر او، آنچه در نهایت تعیینکنندة مسیر تاریخ است، ابزارهای مادی تولیدند؛ ابزارهایی که با پیشرفتشان، جامعه را ناگزیر به سوی سوسیالیسم هدایت میکنند، زیرا ابزارها و دستگاهها خود را در قالب ایدهها در مغز انسان منعکس میکنند.

دوگانگیهای حلنشده: نقد میزس بر منطق درونی مارکسیسم
میزس در نقد این دیدگاه استدلال میکند که ابزارها زمانی پدید میآیند که پیشتر، ایدة تقسیم کار در ذهن انسان شکل گرفته باشد. انسان ابتدا به این نتیجه میرسد که میتواند کار را میان افراد تقسیم کند و سپس برای انجام بهتر آن، ابزارها و دستگاههای مناسب را میسازد. بنابراین، ایدهها هستند که تعیینکنندة همه چیزند، نه نیروهای مادیِ تولید. اما اگر ابزارها و وسایل تولید تعیینکنندة ایدهها هستند، چرا ایدههای مارکس با اندیشمندان همدورهاش متفاوت بود و در برخی موارد حتی با آنها در تضاد قرار داشت؟ همین تفاوت نشان میدهد که ابزار و وسایل تولید نمیتوانند تعیینکنندة محتوای ایدهها باشند.
مارکس از سوی دیگر، جان لاک را سخنگوی طبقة بورژوا میدانست؛ یعنی ریشه افکار او را به منافع طبقه بورژوا گره میزد و در نتیجه، دیدگاه قبلی خود را نقض میکرد. در پاسخ به این تناقض، شاید گفته شود که نیروی مولد مادی (ابزار و دستگاه) تعیینکننده ایدههاست؛ به این معنا که اگر کسی مالک ابزار تولید باشد، نوعی از ایدهها در ذهنش شکل میگیرد، و اگر کارگر باشد و از این ابزار در جهت اهداف صاحبان آن استفاده کند، ایدههای دیگری در ذهنش پدید میآید. اما حتی با این توضیح نیز تناقض برطرف نمیشود، زیرا مارکس خودِ ابزار را تعیینکننده ایدهها میدانست، نه رابطة افراد با ابزارها را. او رابطة افراد با ابزارها را نتیجه نیروهای مولد مادی میپنداشت.
ایراد دیگر مارکس که در دیدگاهش دربارة جان لاک نمایان میشود، این است که او باور داشت منافع طبقاتیِ فرد تعیینکنندة ایدههای اوست. در واقع، منافع فرد را جدا از اراده و اندیشة خود فرد در نظر میگرفت؛ یعنی مهم نیست چه دیدگاهی دربارة جهان یا پدیدههای اطراف دارید، منافع شما از پیش و بر اساس جایگاه طبقاتیتان تعیین شده است. در اینجا پرسشی مهم مطرح میشود: این «نفع» را چه کسی یا چه نیرویی و با چه مکانیزمی تعیین میکند؟ اگر پاسخ، نیروی مولد مادی باشد، همانطور که پیشتر اشاره شد، خودِ مارکس این نظر را نقض کرده است و مکانیزم تعیین آن نیز بیپاسخ مانده است. اما بیایید از این تناقض چشمپوشی کنیم، پرسش دیگری که در اینجا مطح میگردد این است که اگر منافع طبقاتی تعیینکننده ایدهها هستند، تغییر و تحول ایدههای افراد چگونه توضیح داده میشود؟ و از همه مهمتر، چرا انگلس که از طبقة بورژوا بود، ایدههایی برخلاف منافع طبقاتی خود داشت؟ یا چرا مارکس، که از نظر مالی کاملاً به انگلس وابسته بود، دیدگاههایی خلاف منافع طبقاتیِ خود بیان کرد؟
حال که به ایرادات و تناقضات فلسفه تاریخ مارکس پرداختیم، به سوال ابتدایی یادداشت برگردیم؛ چه عاملی باعث شد این نظام فکریِ پر از ایراد، تا این حد جذاب و اقناعکننده شود و در ذهنیت عمومی جهان نفوذ کند؟ چرا حتی افرادی که خود را ضد کمونیست میپندارند، به فلسفه تاریخ مارکس باور دارند؟ احتمالاً پاسخ را باید در میراثی جستجو کرد که مارکس از هگل به ارث برد: قالب روایی «جبر تاریخ».
تاثیر هگل و جبر تاریخ
زمانی که مارکس ایدههای خود را منتشر میکرد، هگل، فیلسوف آلمانی، نظریه فرگشت فلسفی تاریخی را بسط داده بود و اندیشه آلمانی زیر سیطره او بود. او بر این باور بود که تاریخ تجلی روح (Geist) است که در مسیری دیالکتیکی و قانونمند از شرایط کمتر مطلوب به شرایط مطلوبتر در حرکت است و این حرکت زمانی که به کمال برسد از حرکت باز میایستد و این پایان تاریخ است. از نظر او این سفر تاریخی در زمان او و در دولت پروس به «پایان تاریخ» رسیده است. به بیان دیگر، در چارچوب دیدگاه هگل، تاریخ دارای یک قانونمندی است، این قانون توسط روح تعیین میشود و دارای یک مقصد مشخص و معین است. مارکس ساختار دیالکتیکی، جبرگرایانه معطوف به پایان تاریخ را از هگل اخذ کرد؛ با این تفاوت که «نیروی مولد مادی» را جایگزین «روح» کرد و «کمون نهایی» را جایگزین «دولت پروس». از نظر مارکس هر کسی که با ایده او مخالف بود، نه تنها دچار اشتباه شده بود، بلکه در مقابل مسیر محتوم تاریخ قرار گرفته بود و در نهایت زیر چرخدندههای تاریخ خُرد میشد. این نگاهِ جبرگرایانه به تاریخ، پیامدهایی عمیقتر از آن داشت که در سطح نظری باقی بماند.
پیامدهای عملی فلسفه تاریخ مارکس
شاید پاسخ سوال ابتدایی این یادداشت در این نکته نهفته باشد که فلسفه تاریخ مارکس به باورمندانش احساس یقین میبخشد، به آنها اینگونه القا میکند که در مسیر درست تاریخ ایستادهاند، پیروزی سرنوشت محتوم آنهاست و مخالفانشان سدی در برابر مسیر خروشان تاریخ هستند. در واقع کسانی که خود را ضدکمونیست میدانند قالب فکری مارکس را در لایههای عمیقتر ذهن خود پذیرفتهاند. با «پایان تاریخ» مارکس مخالفاند، اما ناخودآگاه به این «روایت جبری» خو کردهاند که گویا «مسیر تاریخ» به سمت گسترش مداخله دولت، کنترل قیمتها و توزیع ثروت از طریق سازوکارهای حکومتی در حرکت است. به عبارت دیگر، آنها محتوای مورد نظر مارکس را رد میکنند، اما قالب آن را درونی کردهاند. همین تناقض است که آنها را به انسانی ضد «چپ» اما باورمند به «ایدههای چپ» تبدیل کرده است. اما پیامدهای این فلسفه تنها به حیطه نظری محدود نمیماند؛ پذیرش این قالب فکری، یک پیامد اجتنابناپذیر و خطرناک دارد: تضاد ذاتی با آزادی. اگر شما خود را در «مسیر درست تاریخ» ببینید و باور داشته باشید که به «حقیقت نهایی» دست یافتهاید، دیگر چه نیازی به آزادی رقبای فکری خود میبینید؟ این دقیقاً همان نقطهای است که میزس با شواهد تاریخی آن را روشن میکند. او نشان میدهد که چگونه مارکسیسم، حتی پیش از به قدرت رسیدن، در نظریهپردازیهایش آزادی را نه یک ارزش، که صرفاً یک تاکتیک موقت میدانست.
به این ترتیب، مبانی فلسفی نادرست، ضرورتاً به برنامهای سیاسی ضد آزادی منجر میشود. همانطور که بوخارین در رساله «انقلاب روسیه و اهمیت آن» (۱۹۱۷) صریحاً نوشت: «ما زمانی آزادی مطبوعات و اندیشه میخواستیم چون در اقلیت بودیم؛ اکنون که پیروز شدهایم، دیگر نیازی به این آزادیها نیست.» جالب آنکه خود او دو دهه بعد در یکی از همان محاکمههای نمایشی که محصول منطق «بینیازی به آزادی» بود، محکوم و اعدام شد. خشونت این ایدئولوژی در نهایت، وفادارانش را نیز در کام خود کشید. نمونهای مشابه را میتوان در سخنان آگوست کنت یافت، که میگفت آزادی در گذشته لازم بود چون به او امکان میداد کتابهایش را چاپ کند، اما حالا که آنها چاپ شدهاند، دیگر ضرورتی ندارد. میتوان ریشة موفقیت ایدههای چپ در کشورهای استبدادی و ناکامی آنها در جوامع آزاد را در همین دیدگاه جستوجو کرد؛ دیدگاهی که با آزادیهای نهادینهشده در کشورهای آزاد در تعارض بود.
جمعبندی
در واقع میزس میخواهد به ما نشان دهد که افرادی که ضد چپ هستند، اما باورهای چپگرایانه دارند، مارکسیسم را به سه سطح تقسیم کردهاند: نظام سیاسی مارکسیستی؛ سیاستهای اقتصادی مارکسیستی (مانند کنترل قیمت، برنامهریزی مرکزی و غیره) و مبانی فلسفی مارکسیسم، و مخالفت آنها تنها با سطح اول است. این همان نکتهای است که میزس بر آن تأکید دارد: مخالفان چپ، در حالی که سیاستها یا نظامهای مارکسیستی را رد میکنند، در عمق اندیشههایشان هنوز بر همان مبانی فلسفی ایستادهاند. و اینچنین، میزس به ما میآموزد که نبرد واقعی، نه در سطح سیاستهای اقتصادی، که در ژرفای فلسفه تاریخ رخ میدهد. تا زمانی که این بنیان سست را به چالش نکشیم، هرگز نخواهیم فهمید که چرا بسیاری، در حالی که از سایه «چپ» میگریزند، ناخواسته در دام «ایدههای چپ» گرفتار میمانند.