پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
سانسور و سوسیالیسم؛ رئالیسم سوسیالیستی چه بر سر آخماتووا و پاسترناک آورد؟
در نظامهای سوسیالیستی، از سانسور اغلب به عنوان ابزاری برای حفظ قدرت سیاسی استفاده میشود؛ مکانیزمی برای سرکوب دگراندیشان و تضمین انحصار دولت بر حقیقت
شاهین کارخانه- سانسور در اتحاد جماهیر شوروی یکی از مناسبترین نمونهها برای مطالعه و بررسی شیوه سانسور حقیقت در نظامهای سوسیالیستی و توتالیتر است. سانسور در شوروی نه یک تاکتیک، که تجلی عملی یک جهانبینی بود؛ پیامد منطقی و اجتنابناپذیر پروژهای که هدفش نه فقط کنترل جامعه، که بازآفرینی کامل واقعیت و مهندسی روح انسان بود. این پروژه بر یک فرض بنیادین استوار بود: این باور که یک پاسخ واحد، نهایی و علمی برای تمام پرسشهای بشری وجود دارد و تاریخ، مسیری محتوم و قابل پیشبینی را به سوی یک آرمانشهر نهایی طی میکند.
در این چارچوب فکری، که حقیقت را نه امری کشفکردنی از طریق تجربهی متکثر انسانی، بلکه اصلی از پیشدادهشده و در انحصار یک گروه برگزیده (حزب) میداند، هنر و ادبیات نمیتوانند جایگاهی مستقل داشته باشند. هنر، به جای آنکه کاشف پیچیدگیها، تناقضات و ارزشهای متکثر و گاه ناسازگار زندگی انسانی باشد، به ابزاری برای تحقق آن حقیقت واحد و غایی تنزل مییابد. هنرمند نه یک کاوشگر، که یک «مهندس روح بشر» است و وظیفهاش ترسیم آن آیندهی درخشان و بسیج تودهها برای رسیدن به آن است. در چنین منظومهای، هر اثری که به تردید، ابهام، رنج فردی، عشقهای زمینی یا پرسشهای معنوی بپردازد، نه تنها یک خطای هنری، که یک کنش ضدانقلابی و یک خیانت ایدئولوژیک محسوب میشود. این آثار، حامل ارزشهایی هستند که در مدل آرمانی و یکپارچهی نظام نمیگنجند و همچون ترکی بر پیکر بلورین حقیقت مطلق، باید زدوده شوند. سرگذشت تراژیک و در عین حال شکوهمند شاعران و نویسندگان بزرگی چون آنا آخماتووا و بوریس پاسترناک، صرفاً روایتی از ظلم یک رژیم سرکوبگر نیست؛ بلکه گواهی است بر نبرد بنیادین میان دو برداشت آشتیناپذیر از هستی: نبرد میان یک ایدئولوژی کلگرا که به دنبال تحمیل یک الگوی واحد بر زندگی است و واقعیت سرکش، انضمامی و چندوجهی تجربهی فردی که در هنر اصیل متجلی میشود. زندگی و آثار این دو، صحنهی تقابل بین آن «آزادی» تعریفشده توسط دولت برای رسیدن به یک هدف جمعی متعالی و آن آزادی اصیل انسانی برای انتخاب، برای شک کردن، و برای زیستن در جهانی است که ارزشهایش لزوماً در یک نظام هماهنگ و منطقی قابل جمع نیستند.
«مرثیه»ی آنا آخماتووا
سرنوشت آنا آخماتووا، بیش از هر هنرمند دیگری، تجسم کامل این برخورد فاجعهبار است. شعر آخماتووا، شعر جزئیات دقیق، روانشناسی ظریف روابط انسانی، و بیان بیواسطهی عشق، حسادت، اندوه و ایمان بود. دنیای او، دنیای واقعی و ملموس انسانها بود، نه دنیای مفاهیم انتزاعی و نیروهای تاریخی بیچهره. با پیروزی انقلاب بلشویکی، این جهانبینی هنری به سرعت به یک گناه کبیره تبدیل شد. رژیم جدید، نیازمند هنری حماسی، خوشبینانه و در خدمت اهداف جمعی بود. شعر خصوصی و تغزلی آخماتووا، با تمرکزش بر دردهای فردی و پیچیدگیهای روح، ذاتاً «بورژوایی» و مضر تشخیص داده شد. اولین ضربه، با اعدام همسر اولش، نیکولای گومیلیوف، در سال ۱۹۲۱ به اتهام واهی شرکت در توطئهای ضدانقلابی، فرود آمد. این رویداد، آخماتووا را برای همیشه به یک عنصر نامطلوب و مظنون بدل کرد. از اواسط دههی ۱۹۲۰ تا حدود سال ۱۹۴۰، او عملاً به سکوت واداشته شد. آثارش چاپ نمیشدند و نامش به تدریج از حافظهی رسمی ادبیات پاک میشد. این سکوت، صرفاً یک ممنوعیت اداری نبود؛ تلاشی بود برای محو کردن کامل یک حساسیت، یک شیوه نگریستن به جهان که با ایدئولوژی حاکم در تضاد بود. با این حال، در همین دوران سکوت تحمیلی بود که بزرگترین شاهکار او، «مرثیه»، در نهان شکل گرفت. این اثر، که بین سالهای ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۰ در اوج «ترور بزرگ» استالینی سروده شد، گواهی است بر فاجعهای که بر سر میلیونها نفر، از جمله پسرش لِف گومیلیوف که بارها دستگیر و به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شد، آمد. «مرثیه» از هر جهت، یک متن ضدشوروی است، اما نه به معنای یک بیانیهی سیاسی. قدرت ویرانگر آن دقیقاً در غیرسیاسی بودن آن نهفته است. در حالی که نظام شوروی میکوشید رنج و مرگ میلیونها انسان را به عنوان «قربانیان ضروری» در مسیر پیشرفت تاریخی توجیه کند و به آن معنایی حماسی و جمعی ببخشد، آخماتووا رنج را به مقیاس اصیل و تحملناپذیرش بازمیگرداند: مقیاس یک مادر که هفده ماه در صفهای زندان منتظر خبری از پسرش است. او رنج را از حوزهی ایدئولوژی خارج کرده و آن را در تجربهی عریان و انضمامی یک انسان منفرد ریشه میدهد. این شعر، فریاد «منی» است که ایدئولوژی حاکم کمر به نابودیاش بسته بود. «مرثیه» نمیتوانست نوشته شود؛ ابیات آن در ذهن شاعر ساخته میشد و توسط چند دوست معتمد به حافظه سپرده میشد تا از گزند پلیس مخفی در امان بماند. این فرآیند خلق، خود استعارهای است از وضعیت هنر در نظام توتالیتر: حقیقت فردی به دنیای درونی و حافظهی شخصی پناه میبرد تا از گزند حقیقت رسمی و دروغ سازمانیافتهی دولتی جان به در ببرد.
با آغاز جنگ جهانی دوم، رژیم به طور موقت از فشار خود کاست و به چهرههای ملی مانند آخماتووا اجازهی فعالیت داد تا روحیهی میهنپرستی را تقویت کند. اما این آتشبس کوتاه بود. در سال ۱۹۴۶، آندری ژدانوف، معمار سیاستهای فرهنگی استالینی، در یک سخنرانی، حملهای بیرحمانه و شخصی را علیه آخماتووا و میخائیل زوشنکو آغاز کرد. او آخماتووا را «راهبه-فاحشهای» خواند که شعرش، آمیزهای از اروتیسم و عرفان است و مردم شوروی را مسموم میکند. این حمله، نشان میداد که حتی پس از جنگ و با وجود شهرت عظیم آخماتووا، حضور یک صدای مستقل که بر اساس معیارهای خود و نه معیارهای حزب میسراید، برای حکومت غیرقابل تحمل است. نظام سیاسی حاکم نمیتوانست وجود ارزشهایی خارج از چارچوب خود را بپذیرد. هنر آخماتووا، حتی زمانی که سیاسی نبود، به دلیل اصالت و فردیتش، ذاتاً یک کنش سیاسی تلقی میشد. او با زیستن و سرودن، گواهی میداد که جهان پیچیدهتر و غنیتر از آن چیزی است که در جزوههای مارکسیسم-لنینیسم آمده است. او با سکوت و شعرش، نشان داد که میتوان حقیقت را نه در تاریخ، که در قلب انسان جستجو کرد و این، گناهی نابخشودنی بود.
بوریس پاسترناک و دکتر ژیواگو
سرگذشت بوریس پاسترناک، اگرچه در ظاهر متفاوت است، اما در بطن خود همان تقابل بنیادین را به نمایش میگذارد. پاسترناک، برخلاف آخماتووا، در سالهای اولیه پس از انقلاب تلاش کرد تا راهی برای همزیستی با نظام جدید بیابد. او به انقلاب به عنوان یک نیروی طبیعی و رهاییبخش، همچون یک طوفان، مینگریست. اما شعر او، که عمیقاً در طبیعت، عشق و معنویت ریشه داشت، با خواستههای تنگ و ایدئولوژیک «رئالیسم سوسیالیستی» بیگانه بود. او به تدریج دریافت که نمیتواند خود را با این خواستهها تطبیق دهد و به دنیای ترجمه پناه برد و شاهکارهای شکسپیر و گوته را به روسی برگرداند. این نیز نوعی مقاومت بود؛ تلاشی برای زنده نگه داشتن ارتباط با فرهنگ بزرگ اروپایی در زمانی که کشورش در انزوای ایدئولوژیک فرو میرفت. با این حال، اثر بزرگ او، رمان «دکتر ژیواگو»، بود که او را در یک مسیر برخورد مستقیم با دولت قرار داد.
کتاب «دکتر ژیواگو» نوشته بوریس پاسترناک برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1958
«دکتر ژیواگو»، که طی سالیان دراز و در خفا نوشته شد، چالشی بنیادین برای کل جهانبینی شوروی است. قهرمان رمان، یوری ژیواگو، یک پزشک شاعر است که در میانه گردباد انقلاب و جنگ داخلی، از پذیرش هرگونه ایدئولوژی کلگرا سر باز میزند. او به جای پیوستن به سرخها یا سفیدها، تلاش میکند تا به زندگی شخصی خود، به عشقش به لارا، و به کارش به عنوان یک پزشک و شاعر وفادار بماند. ژیواگو تجسم فردی است که اصرار دارد تاریخ را نه به عنوان یک فرآیند انتزاعی و جبری، بلکه از طریق تجربهی زیستهی خود درک کند. برای او، واقعیت در جزئیات زندگی، در زیبایی یک منظره برفی، در یک لحظهی عاشقانه، و در خلق یک شعر نهفته است، نه در شعارهای سیاسی و مبارزات طبقاتی. رمان، این ایده را که افراد مهرههایی بیاهمیت در بازی بزرگ تاریخ هستند، قاطعانه رد میکند. در عوض، نشان میدهد که این رویدادهای بزرگ تاریخی هستند که بر زندگیهای کوچک و شکنندهی افراد آوار میشوند و اغلب آنها را نابود میکنند. این دیدگاه، در تضاد کامل با روایت مارکسیستی قرار دارد که در آن، فرد تنها در صورتی معنا مییابد که خود را در خدمت هدف بزرگتر تاریخ و طبقه قرار دهد.
دولت شوروی، با درک غریزی این چالش بنیادین، اجازهی چاپ رمان را نداد. اما دستنویس آن به خارج از کشور رسید و در سال ۱۹۵۷ در ایتالیا منتشر شد و سال بعد، جایزهی نوبل ادبیات را برای پاسترناک به ارمغان آورد. واکنش رژیم، یکی از شرمآورترین فصلهای تاریخ فرهنگی شوروی را رقم زد. یک کارزار تبلیغاتی عظیم و هماهنگشده علیه پاسترناک به راه افتاد. او را «خائن»، «علف هرز» و «خوک» نامیدند و از اتحادیهی نویسندگان اخراج کردند. مطبوعات پر بود از نامههایی از کارگران کارخانهها و کشاورزان مزارع اشتراکی (که مشخصاً هیچکدام رمان را نخوانده بودند) که نویسنده را محکوم میکردند. پاسترناک در برابر یک انتخاب وحشتناک قرار گرفت: یا جایزهی نوبل را رد کند یا برای همیشه از کشورش تبعید شود. او، که نمیتوانست زندگی را خارج از روسیه تصور کند، گزینهی اول را برگزید. ماجرای پاسترناک به وضوح نشان میدهد که برای یک نظام ایدئولوژیک، هیچ تمایزی بین هنر و سیاست وجود ندارد. یک اثر هنری که ارزشهایی متفاوت از ارزشهای رسمی را ترویج میکند، به طور خودکار به یک اقدام سیاسی خصمانه تبدیل میشود. «دکتر ژیواگو» خطرناک بود، نه به خاطر اینکه مستقیماً به لنین یا استالین حمله میکرد، بلکه به این دلیل که جهانی را به تصویر میکشید که در آن، معنای زندگی را میتوان خارج از ایدئولوژی و در وفاداری به وجدان شخصی و روابط انسانی یافت. این رمان، حق فرد برای انتخاب مسیر خود و تعریف معنای زندگی برای خویش را به رسمیت میشناخت؛ حقی که نظام توتالیتر ذاتاً آن را انکار میکند. حکومت، با وعدهی یک «آزادی برتر» و «مثبت» برای رسیدن به خودشکوفایی جمعی، هرگونه «آزادی منفی» یا رهایی از مداخلهی بیرونی را نابود کرده بود. پاسترناک با اصرار بر اعتبار تجربهی درونی ژیواگو، از همان آزادیای دفاع میکرد که رژیم آن را به عنوان یک توهم بورژوایی رد میکرد.
تراژدی آخماتووا و پاسترناک، و هزاران هنرمند گمنام دیگر، از یک خطای فلسفی عمیق در قلب پروژهی شوروی نشأت میگرفت: این باور که میتوان و باید جامعه را بر اساس یک الگوی واحد و عقلانی طراحی کرد. این رویکرد، که به دنبال ساختن یک بهشت زمینی است، به شکلی متناقض و گریزناپذیر به ایجاد یک جهنم واقعی منجر میشود. زیرا انسانها و جوامع، موجوداتی پیچیده، متنوع و غالباً غیرقابل پیشبینی هستند. ارزشهایی که انسانها به آنها باور دارند – عشق، وفاداری، زیبایی، حقیقت، عدالت، آزادی – متعدد و غالباً با یکدیگر در تضاد هستند. نمیتوان فرمولی واحد یافت که همهی این ارزشها را به شکلی هماهنگ در خود جای دهد. تلاش برای تحمیل چنین فرمولی، مستلزم آن است که تمام جنبههای ناسازگار و «نامطلوب» طبیعت انسانی سرکوب یا حذف شوند. سانسور در این معنا، نه فقط حذف چند کتاب یا فیلم، که تلاشی برای پاک کردن بخشهای عظیمی از تجربهی بشری است. اندوه، تردید، تراژدی، عشقهای نافرجام، و پرسشهای بیپاسخ، همگی باید از صحنهی نمایش حذف شوند، زیرا با روایت رسمی از پیشرفت بیوقفهی تاریخ به سوی خوشبختی همگانی در تضاد هستند.
هنر آخماتووا و پاسترناک دقیقاً به همین دلیل خطرناک بود؛ زیرا بر این واقعیت پای میفشرد که زندگی انسانی سرشار از همین عناصر زدودهشده است. آنها نشان میدادند که جهان اخلاقی و عاطفی انسان، جهانی متکثر و رنگارنگ است، نه سیاه و سفید. در برابر نگاه تکساحتی و ایدئولوژیک که تنها یک حقیقت بزرگ را میبیند و میشناسد، آنها هنرمندانی بودند که به هزاران حقیقت کوچک، انضمامی و متکثر زندگی وفادار ماندند. این وفاداری به پیچیدگی، بزرگترین جرم در چشم یک نظام سادهساز و تمامیتخواه است. در نهایت، شکست سانسور شوروی و بقای آثار آخماتووا و پاسترناک، گواهی بر این است که پروژهی مهندسی روح بشر محکوم به شکست است. میتوان انسانها را به سکوت واداشت، آنها را زندانی کرد یا کشت، اما نمیتوان حافظهی آنها را به طور کامل پاک کرد یا تجربهی زیستهی آنها را از اعتبار ساقط نمود.
شعر آخماتووا که در ذهنها حفظ شد و رمان پاسترناک که از مرزها گریخت، نشان دادند که حقیقت فردی، هرچقدر هم که سرکوب شود، راهی برای بقا و انتقال خود پیدا میکند. این آثار به ما یادآوری میکنند که هر تلاشی برای ساختن یک آرمانشهر بر روی زمین، با قربانی کردن آزادی و تنوع انسانی در زمان حال، در نهایت به تباهی و ویرانی میانجامد. زیرا همانطور که زندگی این دو شاعر بزرگ نشان میدهد، حقیقت زندگی نه در یک ایدهی انتزاعی در آینده، که در واقعیت انضمامی و اغلب دردناک تجربهی انسانی در همینجا و هماکنون نهفته است. نبرد آنها، نبردی برای حفظ حق انسان برای زیستن در یک جهان واقعی و ناقص، در برابر وعدهی دروغین یک جهان بینقص اما غیرانسانی بود.
بوریس پاسترناک