مرحوم فاروقی
نویسنده

قاسم خرمی

مديرمسئول

آقاي فاروقی، بدرود! بعد از تو، تكليف آنهمه خاطرات ما چه مي‌شود؟

در اين سال‌هاي آخر، گاهي كه يكي از همكلاسي ها يا دوستان مشترك را مي‌ديدم، جوياي حالش مي‌شدم كه متاسفانه اغلب آن‌ها، از من بي خبرتر بودند. چند وقت پيش، يكي از دوستان گفت كه آقاي فاروقي بيمار و خانه نشين است. از بيماري‌اش پرسيدم كه گفت بواسطه بيماري بخشي از حافظه‌اش دچار فراموشي شده است.  حاج رمضان فارقي روز 11 بهمن 1400 بدرود حيات گفت. همانطور كه خودش مي گفت شايد از اين همه استراحت خسته شده بود.. خدايش بيامرزد

اين روزها، ما خسته تر از آن بوديم كه تحمل شنيدن خبر مرگ عزيزي را داشته باشيم؛ اما شنيديم!

 

 استاد رمضان فاروقي دبير صاحب نام ادبيات فارسي در دبيرستان هاي شهر تايباد، روي در خاك كشيد. كسي كه مي گفت: « بچه ها ! تا جوانيد درس بخوانيد كه فرصت براي استراحت زياد است. زماني مي‌رسد كه شما از استراحت كردن خسته خواهيد شد». به گمانم من خود او هم از استراحت، خسته شده بود.

 

من فقط يكسال آنهم در سال چهارم دبيرستان، افتخار شاگردي او را داشتم اما نزديك به 30 سال در زمره علاقمندان و ارادتمندان اين انسان فرهيخته و فرزانه بودم. اغلب كساني كه طي دهه 60 تا 80 و شايد بعد از آن، در شهر تايباد تحصيل كرده‌اند، به نوعي و يا به مناسبتي، شاگرد فاروقي بوده‌اند

 

درس ادبيات فارسي را با شور و هيجان وصف ناپذيري ارائه مي كرد. البته هيچ وقت يك درس به پايان نمي‌رسيد؛ گاه يك اسم، يك جمله و يا بيت شعري او را و البته ما را با او، به دنياي ديگري مي‌برد. احاطه‌اش به زبان و ادبيات فارسي حقيقتا بيش از يك دبير دبيرستان بود. بحق او را بايد پدر ادبيات فارسي در شهر تايباد ناميد

 

عاشق نوشته‌هاي استاد پرويز خانلري بود و  مي‌گفت خانلري تنها كسي است كه هم شاعر است و هم زبان شناس و مورخ ادبيات فارسي. هنوز صداي او در گوشم هست وقتي كه شعر «عقاب» را مي خواند:

 

 گشت غمناك دل و جان عقاب

 چو ازو دور شد ايام شباب…

 

يكي از علايق هميشگي او رمان‌ها و اشعار محلي و خراساني بود. مي گفت تمام دشت ها و كوه‌هاي تايباد و جام و باخرز پر از اسطوره و افسانه است. كاش از ميان ما هم كسي مثل محمود دولت آبادي سبزواري پيدا شود و اينها را بيرون بكشد و كليدر هاي ديگري خلق كند.

 

استاد فاروقي در اين سالهاي آخر عمر دچار بيماري بود و بخشي از حافظه اش را از دست داده بود. ما همه به عنوان شاگردان او، آقاي فاروقي را با همان بزرگي اش به ياد داشتيم اما او ديگر ما را به بياد نمي آورد و در حقيقت آرشيو تاريخ شفاهي دوران جواني ما، نابود شده بود. آن حافظه عجيب و دقيق پاك شده بود!

 

اكنون از خود مي پرسيم در اين سالهاي آخر كه آقاي فاروقي چيزي از ادبيات به ياد نمي آورد، با تلخي هاي زندگي چه مي كرد؟ تكليف آنهمه كتاب‌هايي كه خوانده بود چه شد؟ آن همه شعرهاي زيبايي كه حفظ كرده بود؛ غزل‌هاي حافظ، سروده هاي سهراب و فروغ و نيما.

 

چه كسي بعد از اين مي‌خواهد اين قصيده مشهدي ملك الشعراي بهار را بخواند:

 

امْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وایَهُ پِنْدَرِی 

ماهِر عرس مِنن شو آرایه‌ ِپندری 

او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ 

وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری

 

بعد از رفتن استاد فاروقي، تكيف خاطرات جواني ما چه مي شود؟ آن روزهاي زيبا، آن دوستان پر شور؟ چه كسي بعد از اين، با آن سكوت مردانه در خيابان هاي خلوت تايباد قدم خواهد زد؟

 

آشنايي من با او به مهرماه 1368 مي‌رسد. به تازگي از علوم تجربه به علوم انساني تغيير رشته داده بودم و هنوز زير فشار و تحقير اطرافيان بودم. به عنوان دانش آموز كلاس چهارم علوم انساني در دبيرستان شهيد بهشتي واقع در فلكه مولاناي تايباد ثبت نام كردم. در آن زمان دبيران دبيرستان‌ها اغلب از مشهد مي آمدند. دبيران بومي بسيار اندك بودند. مثلا تاجايي كه من يادم هست آقاي تيموري رئيس دبيرستان بود و آقاي بياني علوم اجتماعي تدريس مي‌كرد. هر دوي اينها به رحمت الهي رفته اند. آقاي فاروقي هم در آنها سال‌ها، ادبيات تدريس مي كرد؛ آنهم گرامر و دستور زبان فارسي كه كمتر دانش آموزي بدان درس علاقه داشت

  

در روز دوم سال تحصيلي جديد وارد كلاسي شدم كه دبير آن آقاي فارقي بود. مرد ميانسال، سبزه روی و نسبتا تنومندي بود. پيراهني دوجيب با يقه اي پهن می‌پوشید. بچه هاي مدرسه مي.گفتند آقاي فاروقي از اين نوع پيراهن چند جين و در چندين رنگ مختلف دارد. راست مي گفتند؛ در هفته بعد او پيراهن‌هايي با همان دوخت، اما در رنگ‌هاي متفاوت پوشيده بود. همه اينها به او، ظاهري متفاوت و منحصر به فرد بخشيده بود. با اينكه در آن سنين حرف زدن دانش آموزان در باره ظاهر معلمان جزئي از تفريحات روز مره به حساب مي آمد اما احترام و محبوبيتش مانع از آن مي شد كه بتوان با او شوخي كرد. كلا هم بچه‌ها با معلمان بومي راحت تر بودند. شايد يكي از دلايل اين بود كه ايشان پدران و اجداد دانش‌آموزان را به اسم مي شناخت.

 

آقاي فاروقي معمولا از اول تا آخر كلاس، پشت ميز مي نشست و يكسره حرف مي زد. لهجه و گويش كاملا تايبادي داشت، فقط فرقش با بقيه تايبادي‌ها در اين بود كه كلمات را درست و دقيق تلفظ مي كرد. به طوريكه وقتي حرف مي زد شما فكر مي كرديد متني قديمي را از روي كاغذ مي خواند. من برخلاف او و اغلب همكلاسي ها، به لهجه باخرزي حرف مي زدم. گاهي با نحوه گويش من شوخي مي كرد و خيلي ريز مي خنديد. در هر صورت، به ادبيات و رشته‌اي كه درس خوانده بود و درس مي‌داد، واقعا علاقمند بود. از آن دسته افرادي نبود كه مثلا از مهندسي و پزشكي مانده و رانده و به ادبيات آمده باشد

  

در تدريس درس ادبيات فارسي به دنبال خودنمايي و گزيده گويي كنكوري نبود. از طرح مباحث كنكور در كلاس خوشش نمي آمد. وقتي بچه ها مي گفتند «آقا نكته‌هاي مهم ادبيات را بگوييد» مي گفت «تمام مندرجات كتاب ادبيات نكته است؛ همه را بخوانيد!». در اين باره فقط يك توصيه تكراي با لحني پدرانه داشت كه مي‌گفت: «تا جوانيد درس بخوانيد كه فرصت براي استراحت زياد است. زماني مي‌رسد كه شما از استراحت كردن خسته خواهيد شد».

 

به جرات مي توانم بگويم كه توصيف تمام كساني كه بعدها در شعر و ادبيات محل رجوع و علاقه من شدند را نخستين بار از زبان او شنيدم. از فردوسي و سعيد و حافظ و مولوي بگيريد تا نام‌آوران عصر ما نظير بهار و اخوان و شاملو و سپهري و فروغ و نيما و ديگران.

 

از خواندن اشعار محلي استاد محمد قهرمان (اهل تربت حيدريه) بسيار لذت مي برد. قصيده بلند «درخت ناجو» را چند بار در كلاس خواند. من كل قصيده را يادداشت كرده بودم كه چند بيتي از آن هنوز در خاطرم هست: 

 

وِر شَخِه‌یِ نَجو پِچِیَه باد زمستو

او دزدِ که اُستا نِبَشه مِزِنَه به کادو 

اُو یخ که مِتِرَکَنه دِ کوها دلِ سنگِرْ

اینجه دِگَه بَرِیکتَره گِردَنِش از مو 

 

استاد فاروقي خودش طبع شعر نداشت اما ما را تشويق مي كرد كه اگر علائق شعري داريم، بهتر است كه به زبان تايبادي شعر بگوييم. همين تشويق‌ها باعث شد كه از آشكارسازي مختصر علاقه ادبي و شعري خودم هراسي نداشته باشم. تمام كتاب منطق سال چهارم دبيرستان را به شعر درآورده بود. يك بار شعري سرودم به زبان محلي، در باره آقاي تيموري كه رئيس دبيرستان و انسان با نظم و سخت گيري بود. شعر را در كلاس خواندم و بسيار تشويق شدم، اما تا پايان سال نگران بودم كه محتواي شعر به گوش آقاي تيموري برسد و مرا توبيخ كند و بالاخره رسيد و او هم در كمال تعجب مرا تشويق كرد!  

 

 در اين سال‌هاي آخر، گاهي كه يكي از همكلاسي ها يا دوستان مشترك را مي‌ديدم، جوياي حالش مي‌شدم كه متاسفانه اغلب آن‌ها، از من بي خبرتر بودند. چند وقت پيش، يكي از دوستان گفت كه آقاي فاروقي بيمار و خانه نشين است. از بيماري‌اش پرسيدم كه گفت بواسطه بيماري بخشي از حافظه‌اش دچار فراموشي شده است. 

 

حاج رمضان فارقي روز 11 بهمن 1400 بدرود حيات گفت. همانطور كه خودش مي گفت شايد از اين همه استراحت خسته شده بود..

 

خدايش بيامرزد

 

 

در همین باره

پیشنهادها

خوانده شده ها