پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
۲۵ تیر ۱۴۰۱ | دیدگاهها برای خاطرات دوره نوجوانی عالیخانی: از دبیرستان البرز تا تبلیغات رضا شاه و آزادی آذربایجان بسته هستند | كارآفرينان و مديران, منتخب سردبیر
خاطرات دوره نوجوانی عالیخانی: از دبیرستان البرز تا تبلیغات رضا شاه و آزادی آذربایجان
خاطرات علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد ایران در دهه 40 شمسی در گفتگو با حسین دهباشی نقل شده و در کتاب « اقتصاد و امنیت » درج شده است
من در بهمن ۱۳۰۷ در نزدیکی ابهر، در استان زنجان ـ الان نمیدانم اسم استانش چیست- به دنیا آمدم. در کودکی، بیشتر در مناطق روستایی ایران بودم چون پدرم رئیس املاک رضاشاه بود و به همین خاطر کودکیام در تاکستان و ورامین گذشت؛ البته بیشتر خاطراتی که از آن دوران، خیلی خوب یادم مانده، مربوط به تاکستان است. بعد از شهریور ۱۳۲۰ هم که دیگر کار پدرم در دربار تمام شد، برگشتیم به تهران و دوره دبیرستان و دانشگاه تهران بودم.
ظاهراً در دبیرستان البرز درس خواندهاید. چیزی از آن دوران یادتان میآید؟
مهمترین خاطرهای که از البرز دارم، بیش از هر کس یا هر چیز دیگر [مربوط به] دکتر [محمدعلی] مجتهدی است. از نظر من و بسیاری از کسانی که در البرز بودند، ایشان یکی از برجستهترین کسانی بود که نسل ما به خودش دید. کسی بود که به کارش معتقد [بود] در این حد که مقامهای دیگری به او پیشنهاد شد و آن [پیشنهادهایی] را با مسائل آموزشی مرتبط بود، [با شرط] پذیرفت؛ به شرطی که همزمان بتواند البرز را هم اداره کند؛ البته بعد از مدتی آنها را رها کرد و دو مرتبه برگشت البرز.
آخرین خاطرهای که از او در ذهنم هست، این است که مسئولان دبیرستان هر سال برای کسانی که از دبیرستان فارغالتحصیل میشدند، مجلس شامی ترتیب میدادند. دکتر مجتهدی به خاطر لطفی که به من داشت، من را [هم] که در سالهای آخر بودم [و هنوز فارغ التحصیل نشدهبودم] دعوت میکرد. خاطرم هست یکبار در یکی از همین مجالس سر میز شام، به من گفت میخواهم یک چیز را محرمانه به تو بگویم. [گفت] قلبم دیگر اجازه نمیدهد کار در دبیرستان البرز را ادامه بدهم و میخواهم خودم را بازنشسته کنم، خواستم تو این را بدانی. این [حرف] برای من خیلی معنیدار بود چون [تمام] زندگی مجتهدی، البرز بود؛ بهطوری که وقتی مقداری از املاک پدریاش را فروخت و خواست در تهران خانهای برای خودش درست بکند، رفت زمینی را درست کنار دبیرستان البرز خرید و آنجا برای خودش خانه ساخت تا بتواند هر روز، آن طرف کوچه و دیوار البرز را ببیند و برای رفتنش به البرز، صحبت صد قدم راه باشد.
وقتی به من گفت میخواهد خودش را بازنشسته کند پرسیدم شما در دورهای که در البرز بودید چند نفر دانشآموز را دیپلمه کردهاید؟ [رقمی را که دکتر مجتهدی گفتند] دقیقا خاطرم نیست. [از روی] تخمین گفت ده یا دوازده هزار نفر. گفتم اگر ایرادی ندارد من میخواهم [برای قدردانی از زحمات شما] با این اشخاص تماس بگیرم تا یک مبلغی را جمع کنیم و در اختیار شما بگذاریم تا هرکاری دلتان میخواهد با آن بکنید. گفت فکر بسیار خوبی است. گفتم [دوست دارید با این پول] چه کار کنید؟ گفت میروم لاهیجان و آنجا یک مدرسه حرفهای درست میکنم؛ یعنی میخواهم بگویم این فکر که بازنشستگی به این معنی است که دیگر کار آموزشی نکند، به ذهن این مرد خطور نمیکرد. واقعاً توانست البرز را به صورت یک مدرسه حرفهای و استثنایی اداره کند.
آقای مجتهدی چگونه البرز را تبدیل به یک مدرسه استثنایی کرده بود؟
اول اینکه سعی میکرد بهترین معلمها را بیاورد. بعد هم با هیچکس تعارف نداشت؛ یعنی به مجرد اینکه یک معلم، کوچکترین کوتاهیای در کارش میکرد، اول او را سرزنش میکرد؛ بیملاحظه هم بود و اگر کسی آنجا بود هم اهمیتی نمیداد و در درجه دوم اگر سرزنشها تأثیر نداشت او را کنار میگذاشت؛ درنتیجه بعد از مدتی، دیگر هیچکسی [هیچ معلمی] که در کارش کوتاهی کند و آنطور که او توقع داشت و حق هم داشت به دانشآموزها نرسد، در البرز وجود نداشت.
در واقع [نظم و انضباطی] که در کادر آموزشی البرز ایجاد کرده بود [باعث استثنایی شدن البرز شده بود]، چیز دیگری نبود؛ البته یک مزیتی هم که البرز داشت این بود که دبیرستان مستقل اداره میشد و تابع وزارت فرهنگ نبود؛ در نتیجه او میتوانست معلمهایی را بیاورد که جاهای دیگر [هم] دوست داشتند آنها را بیاورند ولی خب هر مدرسهای پول استخدام این معلمها را نداشت؛ در نتیجه معمولاً، نه همیشه، کادر البرز نسبت به بقیه دبیرستانها خیلی بهتر بود.
در کنار این انضباط سفت و سخت آموزشی، ایشان چقدر برای ابتکارات دانشآموزها یا معلمها ارزش قائل بود؟ چون یک جورهایی با هم تضاد دارد، نه؟
تضاد که ندارد ولی زمانی که من آنجا بودم، چیز خاصی که مربوط به ابتکارات باشد در خاطرم نیست.
آیا فارغ التحصیلان البرز هم مثل فارغالتحصیلان دبیرستانهای رازی، ژاندارک، یا مدارس زرتشتیها مثل فیروز بهرام و . . . بعد از فارغالتحصیلی با هم در ارتباط بودند و جمع البرزیها هم داشتیم؟
بله. الان [فارغ التحصیلان دبیرستان البرز] در آمریکا یک اتحادیه درست کردهاند. ایمیلش هم برای من آمده، اما تماس خاصی نتوانستهام با آنها بگیرم.
منظورم یک ارتباط دوستانه معمولی نیست؛ در واقع میخواهم بدانم در بین افرادی که بعدها مقامهای بالای علمی و اجرایی کشور را گرفتند، آیا کسانی بودند که در دبیرستان البرز درس خوانده باشند و با هم و همراه هم به این ترقی رسیده باشند؟
نه من خیلی اعتقادی به این کار نداشتم چون معتقد بودم هیچکاری را نباید قبیلهای انجام داد، بهخصوص کادر اداری [را نباید قبیلهای کرد]. خب خودم در فرانسه درس خواندهام و دکترای دولتیام را از فرانسه گرفتهام. [بعد از اینکه وزیر اقتصاد شدم]، برخی از کسانی که در فرانسه درس خوانده بودند، به من ایراد میگرفتند که تو باید کسانی را میآوردی سر کار که دکترای دولتی از فرانسه داشتند. همین جواب را به آنها دادم؛ گفتم من رئیس قبیله نشدهام که به [مسائل] قبیله بپردازم، وزیر اقتصاد شدهام و باید به مسئله اقتصادی کشور رسیدگی کنم. به همین دلیل در [کادرم] خیلی تنوع دادم. حالا الان دور میشویم از بحثمان؛ باید بگویم نه، [ارتباطی از این دست نبود].
شما بعد از فارغ التحصیلی از البرز، رفتید دانشگاه تهران چه سالی بود؟ حال و هوای دانشگاه آن موقع چطور بود؟
من سال ۱۳۲۵ رفتم دانشگاه تهران. [در ۱۳۲۵ از دبیرستان البرز در رشته ادبی فارغ التحصیل شدم. بعد به دانشکده حقوق دانشگاه تهران رفتم و از آنجا لیسانس علوم سیاسی گرفتم]. آن زمان دوره دردناکی بود چون زمانی بود که روسها با کمک عوامل خودشان در ایران، سعی میکردند آذربایجان را از ایران جدا کنند. برای همه دوره خیلی دردناکی بود.
متأسفانه حزب توده هم در نهایت سستی نه اینکه ته دلشان بخواهد، مدارکی هم که بعداً بیرون آمد این را نشان داد. اما در نهایت سستی، تمام زورهایی که روسها میگفتند، میپذیرفتند و برای آن تبلیغ هم میکردند اما آنقدر برایشان اهمیت نداشت که آذربایجان از ایران جدا شود. به این فکر نمیکردند که قرار است خطهای که همیشه و به خصوص در قرن نوزدهم، بیستم و همچنین زمان صفویه، در مسئله استقلال این مملکت نقش داشته، از ایران جدا شود؛ این است که برای همه ما در آن سن، موضوع آذربایجان بسیار بسیار مهم بود. [من این را به چشم خودم دیدم که حزب توده در تهران تظاهرات میکرد که باید نفت شمال را به روسها بدهیم و کامیونهای روسی با سرباز در دو طرف خیابان دنبال تظاهرکنندگان بودند که از آنها محافظت بکنند. باز هم، این دیگر در همه جا ضبط شده، اینها ادعا کردند که ایران باید حریم امنیت شوروی باشد؛ به عبارت دیگر، شوروی باید تصمیم بگیرد ایران چه نوع برنامه دفاعی داشتهباشد. حریم امنیت را به هر چیزی میتوانید تعبیر بکنید.
البته حالا که سنی از همه ما گذشته، وقتی با برادرم که آن زمان کمونیست بود، و یا با دوستان دیگری که کمونیست بودند، صحبت میکنم، میبینم در ورای همه اینها همه ما به شدت ناسیونالیست بودیم ولی هر کدام دنبال یک راهی میگشتیم که کشورمان را نجات بدهیم، و الّا، در میهنپرستی هیچکدام ما تردیدی نبود].
شما حتماً همکلاسیهای آذری و ترک زبان هم داشتید، موضع آنها چه بود؟
به شدت، به شدت مخالف جدایی آذربایجان بودند چون خودشان را ایرانی میدانستند. این خیلی طبیعی بود. به زبان ترکی حرف میزدند اما ترک نبودند، ایرانی بودند. خود من هم پنجاه درصد آن طرفیام. از طرف مادر، مادربزرگم زنجانی و پدربزرگم قفقازی بود [با خنده] اما واضح است که ایرانیام.
یادم میآید روزی که ارتش رفت آذربایجان و درواقع آزادی آذربایجان تسجیل شد، اولین کسی که در دانشکده حقوق صحبت کرد، یکی از دانشجویان آذری سال سوم بود که اسمش را هم خوب یادم است، زرینه باف. او بود که بلند شد صحبت کرد و با هیجان زیادی درباره آزادی این استان حرف زد؛ بنابراین من اصلا در بین آنها کسی را ندیدم که موافق جدایی آذربایجان باشد.
در این شرایط، روشنفکران و گروههای مرجعی که در دوران تحصیل شما الگوی همنسلهای شما بودند، چه کسانی بودند؟ اگر اشتباه نکنم آلاحمد یکیشان بود.
نه، نه. آل احمد که وقتی من دانشجو بودم، هنوز آدمی به آن معنا نشده بود.
چه کسانی بودند؟ احتمالا تودهایها؟
به عنوان روشنفکر نمیتوانم [کسی را معرفی کنم] اما از یک طرف، همه ما میخواستیم ببینیم این مارکسیسمی که میگویند، چیست؟ درستش را بخواهم بگویم، هیچکداممان هم [آخر] نفهمیدیم چیست! چون کتابهایی که ترجمه میشد پر غلط بود. آنهایی هم که تودهای شدند و مدعی بودند میفهمند، آنها هم پرت میگفتند.
ولی اشخاصی که آن زمان روی نسل ما اثر میگذاشتند، یکیشان حتماً [احمد] کسروی بود. نه به خاطر حرفهایی که [درباره مذهب میزد] – چون این اواخر یک عدهای را جمع کردهبود و یک گروه [درست کرده بود] که نوعی مذهب [را پیروی میکردند] ولی [به این چیزها] وارد نبود – اما به عنوان کسی که تاریخ نوشته بود و به عنوان یک ایرانی که تعصب شدیدی داشت و کتابهایی مثل تاریخ ۲۵ ساله آذربایجان و تاریخ مشروطیت را نوشتهبود، [به او توجه داشتیم].
[یک نفر دیگر]، روزنامهنگاری بود به اسم محمد مسعود که روزنامه ”مرد امروز” را منتشر میکرد. مسعود، قلم فوقالعاده عالی ولی بینهایت مبتذلی داشت. به هرحال همه در مورد او حرف میزدند. افراد دیگری هم بودند که دیگر مال سن ما نبودند. اشخاصی مانند [محمدعلی] فروغی که کتاب فلسفی “سیر حکمت در اروپا” را نوشته و کسانی نظیر او که البته تعدادشان خیلی زیاد نبود.
از اساتید دانشگاه کسی در خاطرتان مانده؟
از بعضی از آنها خاطره خیلی خوبی دارم؛ دکتر [سید علی] شایگان یکی از اساتیدی بود که حقوق مدنی درس میداد و من همیشه برایش احترام قائل بودم. دکتر [قاسم] قاسم زاده، استاد دیگری بود که به ما حقوق اساسی درس میداد. سن ایشان آن زمان نسبت به بقیه استادها بیشتر بود و برای همین به نظر ما پیر میآمد. واقعاً از این دو نفر، در سال اولی که رفتم دانشکده حقوق، خاطرههای خیلی خوبی دارم.
در سال سوم سیاسی، استادی داشتیم به اسم دکتر “عزیزی” که مسئول تاریخ عقاید سیاسی بود. بسیار جلسات درس پرهیجانی داشت و آزادانه امکان صحبت و تعاطی افکار میداد تا بتوانیم نظر خودمان را بدهیم؛ حالا دست چپی، دست راستی، هرچیزی که میخواست باشد.
آقای دکتر، کمی برگردیم به عقب؛ به دوران کودکی و نوجوانیتان. میشود از هم سن و سالهایتان که در آن دوران شما رویشان تأثیر داشتید یا آنها روی شما تأثیر داشتند، افرادی را نام ببرید؟
در دوران ابتدایی که فرد خاص نبود، برای اینکه تصدیق شش ابتداییام را در تاکستان گرفتم. سال اول [دبیرستان را] هم قزوین بودیم و بعد آمدیم تهران. سال اول هنوز جنگ نشده بود. وقتی تهران بودم، دوستانی داشتم که بعد هم این دوستی ادامه پیدا کرد؛ مثل محسن پزشکپور که همچنان معتقد بود که پانایرانیست باقی مانده، الان در ایران است و متأسفانه خبردار شدهام فلج شده و گویا حتی نمیتواند حرف بزند.
[دیگری] داریوش همایون [بود]. [او را دقیقا از سال ۱۳۲۱ میشناسم. اول حزببازی با هم میکردیم و بعد در مدرسه البرز، او یک سال پایینتر از من بود.] خداداد فرمانفرمائیان [هم بود] که مدتی رفت بیروت و از آنجا هم رفت آمریکا. من دیگر او را ندیدم تا آن موقعی که از فرانسه برگشتم ایران و او هم از آمریکا برگشت. اینها دوستان دوره کودکی بودند که ما تقریبا تمام مدت با هم بودیم.
شما و دوستانتان چه آرمانهایی در ذهن داشتید؟ ایران آرمانی، حکومت آرمانی و ایده آرمانیتان چه بود؟
قبل از اینکه [جواب این سؤال را] بگویم؛ در ادامه جواب قبلی دوست دیگرم که همه او را میشناسند، [نادر] نادرپور بود که با هم حزببازی میکردیم. خانه او برای برگزاری جلسههای ما خیلی مناسب بود. خانهاش هم توی یکی از کوچههای لاله زار [بود].
خودمان هم درست نمیدانستیم چه میخواهیم. مقدار هنگفتی [از شور و حالمان] برای وقتی بود که بچهتر بودیم. خودمان را جدیتر میگرفتیم و همهمان هم احساسات ناسیونالیستی داشتیم.
تبلیغات دوره رضاشاه فوقالعاده بود و همراه با عمل بود؛ یعنی ما به چشم خودمان میدیدیم یک چیزهایی در کشور نیست و دارد میآید. فرض کنید که من به عنوان یک بچه، در تاکستان میدیدم که هر روز لوکوموتیو صدا میکند و دارند خط راهآهن میکشند به طرف زنجان و تبریز. من پیش خودم حساب میکردم که اینها اگر روزی یک کیلومتر ریل بگذارند، چند وقت طول میکشد ما به زنجان برسیم و روی محاسبات بچگانه خودم فکر میکردم با همین ریتم میتوانند [ریل گذاری] را ادامه بدهند و بروند تبریز و بروند تا مرز روسیه و ترکیه. خب این روی من اثر میگذاشت.
تبلیغات دوره رضاشاه، تبلیغات سادهای بود اما قبول کنید که به مراتب از تبلیغات زمان [محمدرضا] شاه مؤثرتر بود. [برای مثال در زمان رضا شاه بود] که ایران صاحب کشتی جنگی شد؛ خوشمان میآمد که ما هم در خلیج فارس آدمی باشیم. جمله معترضهای هم که باید بگویم [این است که] اصولاً قدرت پیدا کردن ارتش در ذهن پدران ما هم بود چون یکی از اهداف مجلساول، ایجاد یک ارتش نیرومند بود. [دو تا هدف دیگر] یکی درست کردن دانشگاه و یکی راه آهن [بودند]؛ بنابراین تمام جمعیت [ایران] و پدر و مادرهای ما هم این کارها را تأیید میکردند و ما هم که راحت قبول میکردیم که خب چیزی که نیست، دارد میآید.
خواه ناخواه انسان تحتتأثیر اینها قرار میگیرد و هنوز هم که هنوز هست پس از گذشت این همه زمان، معتقدم که رضاشاه یکی از بزرگترین افراد تاریخ ایران بود و زمان او، زمان بسیار استثنایی بود؛ با دست خالی و بدون وام گیری از خارج توانست مملکت را تکان بدهد. این است که روی ما اثر خیلی زیادی داشت.
ابزارهای تبلیغاتی چه بود؟ رادیو یا روزنامه؟
روزنامه بود. رادیو که [تازه] سال آخر [حکومت رضاشاه] آمدهبود و مردم رادیو نداشتند. تازه برای رادیو داشتن، برق لازم بود. برق در خانهها نبود ولی همین روزنامه، باورتان نمیشود که با همان چیزهای ساده [چه تأثیری میگذاشت].
مردم که سواد نداشتند.
[با خنده] ماها که [سواد] داشتیم. داشتیم درس میخواندیم. این هم که [میگویید مردم] سواد نداشتند. [اینطور نبود که همه بیسواد باشند]، به هر حال یک طبقه باسواد هم بود. در خانواده خود من، همه روزنامه میخواندند، خب من هم میخواندم. با همان [روزنامه] و البته با چیزهایی که به چشممان میدیدیم [تغییر را احساس میکردیم]. هرکس به نوعی این تغییر را مشاهده میکرد؛ مثلاً همین که در شهرستانها امنیت ایجاد شده بود و مردم میتوانستند [بدون ترس] در راهها سفر کند، چیزی بود که خب قبلاً نبود. شما دوره قاجاریه را در نظر بگیرید، تمام مدارکش هم هست، مردم [در آن دوره] با گاری و کجاوه سفر میکردند.
منبع: خاطرات علینقی عالیخانی به روایت حسین دهباشی، کتاب اقتصاد و امنیت