پیوندهای مرتبط
					
												شرکت ها و تشکل های منتخب
					
												خاطرات سعید: مجموعه یادداشت های طنزآلود یک کارمند در باره همکاران و فضای اداری
من دریک شرکت بازرگانی قسمت روابط عمومی اش شاغل بودم و مدیر عاملی داشتیم بسیار عصبانی حساس و معمولاٌ مقامات بلند پایه خارجی در شرکت ما برای عقد قرارداد های مهم در رفت و آمد بودند . شرکت ما برای هریک از شرکت های خارجی مترجم مخصوص که مسلط به جلسه باشد را دعوت می کرد.
نعمت الله سعیدی مقدم:
معمولا خاطرات گذشتگان برای نسل های آینده شنیدنی خواهد بود واگر طعمی هم از طنز در آن نهفته باشد. بی نظیر خواهد شد ، خاطرات من برمی گردد به چهار سالگی ام به بعد که در حافظه ام باقی مانده و به توصیه دوستان مصمم شدم بصورت مکتوب در اختیار دیگران قرار دهم . شاید کسانی باشند که خواهان شنیدنش باشند ، از جمله اهالی قلم و کسانی که طالب و عاشق مطالب و اتفاقات غیرمنتظره و سرگرم کننده باشند . البته خاطراتم متعلق به خاطرات دوستان و همکاران و اقوام و فامیل هم می باشد. که تعدادی از آنها به زمان قبل از انقلاب بر می گردد ، که امیدوارم مورد توجه علاقمندان مطالعه قرار گیرد .
پسر یا دختر
پدر من کارمند یکی از وزارتخانه های دولتی بود . یکروز از روزها به اتفاق پدرم که چهارسالم بود به اداره شان رفتم در آن زمان معمولا چون افراد حوصله ء بیشتری نسبت به ایام کنونی داشتند در محیط های اداره نسبت به اطرافشان توجه بیشتری به خرج می دادند و در آن محیط اداری یکی از همکاران پدرم که نامش را آقای دارابی صدا می زدند و بسیار شوخ و اهل دل بود تا مرا دید در جمع همکارانش خواست تا سربه سر من بگذارد و باعث انبساط خاطر جمع گردد و به نوعی مرا سر کار بگذارد تا محیطی دلپذیر و شاد را فراهم کند .
اول از ظاهر من بسیار تعریف کرد و به نوعی شخصیت مرا بالا برد و سپس سوال کرد بگو ببینم اسمت چیست و بعداز پرسیدن نامم سوال کرد ، حالا بگو همه بدانند پسری یا دختر؟ و با توجه به محیط بیش از نیم قرن پیش که فضایی بسته بود و بچه های 4 ساله آن زمان نسبت به 4 ساله های کنونی زمین تا آسمان تفاوت داشت و می توانست تا نیم ساعت برای ثابت کردن پسر بودن من بر شادابی زمان تفریح آنها و مفرح شدن جمع شان بیفزاید ولی جوابی که من دادم با توجه به شرایط آن زمان باعث بهت و تعجب همگی شان گردید
البته این به معنای با هوش بودن و فهیم بودن من نبود بلکه چیزی بود که در یک لحظه به ذهنم رسید و بلافاصله بر زبان راندم و آن این بود که بهش گفتم پارسال دختربودم ، امسال پسرم که دیدم یک لحظه اتاق همکاران پدرم که بیش از 7 نفر بودند از جواب من ازخنده منفجر شد و تنها کسی که از جواب من درمانده و مستاءصل شده بود،خود آقای دارابی بود و من دیدم در حین قهقهه زدن های همکاران ، همگی می گفتند دارابی خوردی!
پس از ساکت شدن محیط ، آقای دارابی از پدرم سوال کرد این پسر چی میگه ؟ حال ما رو که گرفت ! پدرم پاسخ داد منهم مثل تو ، خب از خودش بپرس ، و بعد از جواب من همه متوجه شدن به نوعی حق با من 4 ساله است وهم جوابی دندان شکن برای آقای دارابی تا درس عبرتی باشد برایش که سربه سر بچه ها نگذارد.
حال می توانید حدس بزنید ؟ جوابم و دلیلش چی بود ؟
بله آن زمان درخانه ها حمام وجود نداشت و خانواده ها به حمام های عمومی می رفتند و من تا سال قبل با مادرم به حمام زنانه می رفتم و سه سالم که شد قاعدتاٌ باید با پدرم به حمام مردانه می رفتم و همین موضوع باعث جرقه ای شد که جواب آقای دارابی را بدهم.
قند خوردن مترجم
من دریک شرکت بازرگانی قسمت روابط عمومی اش شاغل بودم و مدیر عاملی داشتیم بسیار عصبانی حساس و معمولاٌ مقامات بلند پایه خارجی در شرکت ما برای عقد قرارداد های مهم در رفت و آمد بودند . شرکت ما برای هریک از شرکت های خارجی مترجم مخصوص که مسلط به جلسه باشد را دعوت می کرد.
خاطرم هست در یکی از جلسات که هیاتی از یک کشورعربی حضور داشت و پرو تکلی مهم نیز باید امضاء می شد مترجم عربی از قلم افتاده بود و زمانی متوجه این قضیه شده بودند که کاراز گذشته بود.که مدیر روابط عمومی از ، یکی از کارمندان شرکت که مسلط به دو زبان انگلیسی و عربی بود دعوت بعمل آورد که کار مترجمی را انجام دهد
ولی این وسط یک اشکال عمده وجود داشت و آن اینکه همکار مترجم ما با وجود داشتن تحصیلات عالیه متاسفانه آداب و معاشرت اینگونه جلسات را نداشت و بقول معروف کلاسش از لحاظ روابط عمومی پایین بود و با کارهایش مورد تمسخر ونیش خند همکاران قرار می گرفت .ایشان علاقهء شدیدی به چای و قند داشت و موقع حرت چای حرکات دور از شاءن روابط اجتماعی انجام می داد که مورد پسند عامه قرار نمی گرفت !
القصه …………. قبل از شروع جلسه که علاوه بر مهما نان خارجی و داخلی تعدادی نیز خبرنگار از رسانه های مختلف در این محفل حضور داشتند که چای آوردند و ایشان که بین مدیر شرکت و مدیر بازرگانی هیات بلند پایه خارجی برای ترجمه نشسته و قاعدتاٌ نباید قبل از دیگران شروع به پذیرایی خودش می کرد . چای را برداشت و با توجه به عادت بدش که برای خودش عادی بود چای را داغ داغ میل می کرد و به بدترین شکل ممکن در جمع حاضران قند را بطرف بالا پرتاپ کرد و زاویه ء دهانش را طوری تنظیم کرد که قند داخل دهانش بیفتد و چه خلاقانه و متبحرانه موفق به اینکار شد، منهتی باعث خندهء حضار و عصبانیت مدیر عامل را به همراه داشت و مدیرمان چنان با حرکات گاز انبری با دستش محکم به شکمش کوبید و لفظ پدر سوخته را بکار برد و یک لحظه جلسه متشنج شد و همکار بی نوای ما ایستاد و با تعجب و ناراحتی از حرکت مدیرعامل چنان برافروخته به او می نگریست که تصورش آن بود، که مدیر عامل خطا و گناه کبیره ای انجام داده و ما که پایین جلسه هماهنگی ها را انجام می دادیم با اشاره صدایش کردیم وبه نزد خودخوا ندیمش وقتی آمد با برزخ پرسید دیوانه شده . گفتیم : چرا اینجوری چایی را شروع کردی با حق بجا نب و دفاع از کارش عنوان کرد افه است ! ! اگه خودش تونست اینکارو بکنه ؟ خلاصه با کلی من بمیرم تو بمیری چون چاره ای نداشتیم وبه قول معروف دستمان در حنا بود راضی اش کردیم بعد از جلسه هرچی چایی خواست در آبدارخانه بهش بدیم تا بره کار مترجمی را انجام دهد.
پیشرفت کردن آقای بی نزاکت
سومین خاطره ام نیز مربوط به همان همکاربی نزاکتم است که حیفم آمد آنرا تعریف نکنم.
چندین سال از آن شاهکار گذشته بود و چون از قسمت ما به قسمت دیگر شرکت که در ساختمان دیگری بود نقل مکان کرده بود . روزی برای دیدن من به واحد ما آمد و من با دیدنش با لبخند خاطره اون روز با هیئت خارجی را برایش یاد آوری کردم که بلافاصله گفت اون موقع مبتدی بودم الان پیشرفت کرده ام .
با تعجب پرسیدم چطور ؟ گفت : بگو یک چایی بیارن، زنگ زدم برایش سفارش چای دادم و بعد توضیح داد الان قند را پرتاب نمی کنم اون کهنه شده هم اکنون قند را روی سه انگشتم قرار می دهم و بدون آنکه آرنجم خم شود بایک بشکن می فرستمش داخل دهانم !! رفتم پهلویش ایستادم کمی شیطنت کنم (چون می دانستم به خوردن چای بینهایت علاقه دارد و حساس است خواستم بهانه ای بیابم و نگذارم چای را بخورد ) بهش گفتم : اگر نتونی و خطا کنی چای بی چای ، گفت : باشه ، که یک آن دیدم با یک بشکن قند را پرتاب شد داخل دهانش و چای را با میل و رغبت و سرو صدای زیاد که عادتش بود قند را گاز زد و چای را فرو برد و به قول معروف تیر ما به سنگ خورد !! که نگذارم چای را بخورد.
دو ریال بامیه ای که 60 سال بعد نقد شد
چهارمین قصه ام مربوط به بچگی خودم است . روزی مهمان منزل دایی ام بودیم و آن زمان همه خیابان ها آسفالت نبود و اکثر کوچه ها خاکی بود و من می دانستم یک کارگاه بامیه فروشی که فاصله ای طولانی با منزل دایی ام داشت وجود دارد که با 2 ریال بامیه ء زیادی می داد که بهش می گفتند بامیهءسری ! و می دانید آن موقع رسم نبود از پدر و مادر پول گرفت و اینکار به منزلهء گناه بود ولی بواسطهء وسوسه ء زیاد در خوردن بامیهءسری که دست از سرم بر نمی داشت .
خلاصه با اصرا زیاد و شکستن غرورم توانستم دوتا یک قرانی از مادرم به زور بگیرم و با عجله راهی بامیه فروشی شوم و همینطور که می دویدم و مزهء بامیه را زیر دندانهایم حس می کردم یکی از دوتا پولم از دستم فرار کرد و در یک لحظه روی خاکها افتاد که پیدا کردنش از محالات بود ولی نمی خواستم کمتر از دوریال بامیه بگیرم و به تلاشم برای پیدا کردن یک قرانی را ادامه دادم ولی هرچه می گشتم نا امید ترمی شدم . تا اینکه فکری به سرم رسید ، با خودم گفتم دوباره برگردم عقب و همان محدوده ای که یک قرا نی از دستم افتاده اون یکی از پولهای باقی مانده ام را با همان شدت وحدت که می دویدم پرتاب کنم تا این پول برود همان جایی که پول اول افتاده و بدین صورت هردوی آنها را بردارم و شیرینی کامم را دو برابر کنم !
از قضا همین کار را کردم و این پول نیز گم شد ودیگر نتوانستم هیچ کدامش را بیا بم و غمگین و ناراحت از تصمیم بچه گانهء که گرفته بودم . نشستم روی خاکها و زار زار گریستم و به حال شکم ، بامیه نخورده ام اشک ریختم ! !
چند سال پیش برای خرید متاعی به قنادی رفته بودم که یک لحظه توجه ام به سینی مستطیلی شکل بامیه های مغازه اش افتاد البته از نوع بامیه سری نبود ولی بشکلی بود که مرا یاد آن دو قران و بامیه و تاسف آن روز انداخت ، صاحب مغازه که متوجه نگاه اسف بار من شده بود ، بلافاصله گفت : حاج آقا بامیه هایش تازه تازه است مال امروز است ، گفتم این بامیه های شما مرا به دور دست ها برد یعنی تقربیاٌ 60 سال پیش و داستان آن روز را برایش تعریف کردم ،
دیدم خندید و گفت حاج آقا خواهش می کنم بفرمایید میل کنید ، گفتم ممنون ، گفت به حساب من ، و وقتی اصرارش را دیدم یکی برداشتم و خوردم ، دوباره گفت حاج آقا یکی هم به عنوان دومین پولتان که هرگز پیدا نشد میل کنید و این بار بعد از خوردن دومین بامیه ، یکباره احساس کردم دو ریالم را پیدا کرده ام و شیرینی پیدا کردن گمشده چه لذتی دارد . خداوند فروشنده را خیر دهد.
کتاب خاطرات سعید نوشته نعمت الله سعیدی مقدم را می توانید از
کتابخانه وزارت صمت آقای آل اسحاق شماره تماس ۰۹۱۲۱۸۶۴۸۷۷  تهیه نمایید و یا با خود نویسنده به 
شماره :۰۹۱۹۵۵۵۱۸۲۱ تماس حاصل نماید
		در همین باره
پیشنهادها
خوانده شده ها
آخرین خبرها
مطالب مرتبط
تبلیغات
					
												
					
												
					
													
					
					
					
					