پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
دکتر غلامحسین مصدق:
خاطرات غلامحسین مصدق از آخرین روزهای حصر پدرش
غلامحسین مصدق (زاده ۱۲۸۵ در تهران - درگذشته ۸ مرداد ۱۳۶۹ در تهران) پزشک، استاد دانشگاه و پسر محمد مصدق بود
غلامحسین مصدق در سال ۱۲۸۵ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. وی در مدرسه سن لویی تهران زبان فرانسه را تکمیل کرد و در سال ۱۳۰۱ برای ادامه تحصیلات متوسطه عازم اروپا شده و در شهر لیون فرانسه اقامت گزید. سپس در دانشکده پزشکی دانشگاه لوزان سوییس به تحصیل علم طب پرداخت و تخصصش را در رشته جراحی زنان گرفت. او بعد از خاتمه تحصیل و مراجعت به وطن، به خدمت وظیفه عمومی رفت و پس از آن در سال ۱۳۱۴ شمسی در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران با سمت استادیِ کرسی امراض زنان به فعالیت پرداخت. غلامحسین مصدق همزمان در بیمارستان نجمیه که وقف مادربزرگش، خانم نجم السلطنه بود هم به مداوای بیماران پرداخت.
تأسیس انجمن حمایت مادران و نوزادان
غلامحسین مصدق در سال ۱۳۱۹ با یاری و کمک ابوالقاسم نفیسی و صدیقه دولتآبادی و منصوره متین دفتری و عدهای دیگر اقدام به تأسیس سازمانی به نام انجمن حمایت مادران و نوزادان نمود.
همراهی دکتر محمد مصدق
تیرماه ۱۳۱۹ خورشیدی، در جریان دستگیری و تبعید محمد مصدق به بیرجند، غلامحسین مصدق توسط ارنست پرون از ولیعهد (محمدرضا پهلوی) برای پدرش طلب شفاعت کرد که منجر به انتقال محمد مصدق به ملک او در احمدآباد ساوجبلاغ گردید.
وی در جریان نخستوزیری محمد مصدق، به عنوان پزشک همراه پدرش در مسافرت های خارجی او به لاهه، نیویورک و قاهره بود و بعد از کودتای مرداد ۱۳۳۲ او نیز گرفتار حبس و تبعید شد. بعد از آزادی و مراجعت به تهران، از معدود اشخاصی بود که حق ملاقات با دکتر مصدق در احمدآباد را داشت. او از نخستین کسانی بود که متوجه بیماری جدی پدرش در واپسین سال حیات او شد .
متعاقب سقوط حکومت پهلوی، در سالهای اولیهٔ دههٔ شصت خورشیدی، غلامحسین مصدق امکان چاپ خاطرات پدرش دکتر محمد مصدق را فراهم ساخت. خاطرات خود وی (غلامحسین مصدق) نیز قبل از درگذشتش در سال ۱۳۶۹ در تهران به چاپ رسید. این اثر با نثری ساده به شرح زندگانی غلامحسین مصدق و بازگویی مشاهدات وی از دوران صدارت پدرش میپردازد. از غلامحسین مصدق خاطراتی نیز در مجله آینده و واحد تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد به چاپ رسیدهاست از جمله خاطره ای از حصر پدر در تاریخ شفاهی هاروارد.
س- ببخشید، وقتی که رفتند احمدآباد به او [از طرف شاه] تکلیف کردند که بروند به احمدآباد یا…؟
ج- نه، گفتند که تهران نیاید. تبعید است برود احمدآباد بماند تهران نیاید که مبادا مردم دورش جمع بشوند. تهران نیاید.
س- بعداً مثل اینکه… بعد از چند وقت بود که سرباز گذاشتند به بهانه اینکه..
ج- همیشه بود، سرباز بود آنجا. از روز اول که [پدرم] رفت احمدآباد سه تا ساواکی دم خانه ما همیشه میپاییدندش آنجا و پدرم پالتو ميخرید، برای اینها برای ساواکیها هم پالتو میخرید.
س- آن وقت چه کسانی اجازه داشتند بیایند و بروند؟
ج- فقط ما خانواده بود و گاهگاهی وکیل کارهای عدلیهاش هم نصرتالله امینی بود که گاهگاهی میآمد و میرفت…. بله، بعد از آن هم دو ماه به فوتش که بود [دچار] یک ورم سینوزیت [شد] که من اجازه گرفتم طبیب برایش بردم آنجا.
س- فرمودید دکتر بردید، چه کسی را بردید؟
ج- دکتر اسماعیل یزدی، برادر همین دکتر [ابراهیم] یزدی که با آقای خمینی آمد تهران. این متخصص جراحی فک و صورت بود و در دانشگاه کار میکرد. بعد بردیم تهران بیمارستان نجمیه. دو روز هم آنجا خواباندیم و یک بایوپسی کردند و تکهبرداری کردند و دیدند یک پولیپی دارد که این ممکن است سرطانی بشود. گفتند که این را بایستی برق بگذارد، کوبالت. آن دکتر متخصص کوبالت این را زیاد گذاشت، این تمام غدههای گردنش ورم کرد به این بزرگی شد، و [منجر به ] دردهای شدید. [از] درد فریاد میکرد.
هی قرص مسکن خورد و سابقه یک زخم معده هم داشت پدر من و تب هم داشت خیلی ناراحت بود. دکتر [مهدی] آذر هم میآمد میدیدش و میرفت و اینها بالاخره به او قرص مسکن میداد بخورد تا [درد] ساکت بشود تا اینکه بالاخره یک دفعه این قرصهای مسکن این زخم معدهاش را چیز کرد شروع کرد خون قی کرد. افتاد به خون قی کردن، خون مزاجش عمل کرد. یک خونریزی شدیدی کرد تا صبح و خونریزی کرد و … سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد.
س- آن وقت برای مراسم و اینها مثل اینکه اجازه..
ج- مراسم نه. [پدرم] گفته بود «فقط بچههایم و زنم تشییع جنازه از من بکشند.» [جنازه را به] ماشین سوار کردیم و بردیم احمدآباد و بازرگان هم آمد، مهندس [عزتالله] سحابی آمد و اینها آمدند همه، آیتالله [رضا] زنجانی آمد. آیتالله زنجانی بهش نماز گزارد. خود بازرگان و مهندس سحابی شستندش…
س- عجب.
ج- غسلش دادند، کفنش کردند، تو تابوت گذاشتند و دفنش کردند. قبرش هم خود [مهدی] بازرگان با ماله برداشت و آجر چید داد درست کردند.
چون من از هویدا نخستوزیر پرسیدم که چه کار کنیم اینها؟ گفت همان بیاوریم.. ۳۰ تیر. پدرم وصیت کرده بود که کنار شهدای ۳۰ تیر در [گورستان] ابنبابویه [دفن شود].
آخر روزی که ما رفتیم ابنبابویه جایی که شهدای ۳۰ تیر را دفن کرده بودند همان موقع دو روز بعد از ۳۰ تیر، بیست و سه چهار نفر بودند که کشته شده بودند بیچارهها در این راه. پدر من رفت سر قبر اینها نشست گریه کرد و خیلی ناراحت شده بود. بعد به من گفت «غلام، جای من پهلوی این بچههای من است. من روزی که مُردم باید همینجا پهلوی این بچهها دفن بشوم.» این وصیت را کرد به من. [نصرتالله] امینی هم بود آنجا همه اینها بودند. امینی هم [آن زمان] شهردار [تهران] بود.
بعد اینها گذشت…بعد من به هویدا، امیرعباس، با من دوست بود. برای شاه پیغام دادم که فلان کس همچین وصیتی کرد، [شاه] گفته بود «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتیم، همان نهارخوری که همه نهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق نهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد… ما امانت گذاشتیم و تو تابوت گذاشتیم و دفنش کردیم و آنجا گذاشتیمش که یک روزی اگر شد بیاوریمش ۳۰ تیر. خوشبختانه هم نیاوردیم … خلاصه، هر چه هم بختیار و اینها خواستند که ما ببریمشان من و احمد، داداشم، زیر بار نرفتیم، [گفتیم] نمیخواهیم. همین جور [که هست] باشد. همانجا احمدآباد ماند آنجا.
س- کدام بختیار؟
ج- همین شاپور بختیار. بله. شاپور بختیار با [داریوش] فروهر خیلی اصرار کردند. فروهر برایش یک سنگ خارای بزرگ درست کردند، دکتر مصدق قبرش را نوشته بودند و حاضر کرده بودند که دفنش کنند.خوشبختانه [آنجا] دفنش نکردیم وگرنه میرفتند و میشکافتند قبر را و …
در همین باره
پیشنهادها
خوانده شده ها
آخرین خبرها
مطالب مرتبط
تبلیغات