پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
داستان سيل سيدآباد باخرز در سال 60 ( قسمت اول تا ششم)
يكي از هولناكترين حوادثي كه در ايام كودكي و نوجواني، به چشم خودم ديدم و شاهد بودم، سيل سيد آباد باخرز در بهار 1360 بود.اين سيل غافلگير كننده و غيرقابل پيش بيني، خانه هاي زيادي را خراب كرد، تعدادي را كشت، مزارع را نابود كرد و سه روستاي سيدآباد، سلطان آباد و سرناباد را ويران و براي هميشه، غيرقابل سكونت كرد. اسم اين روستاها از جغرافياي تاريخي باخرز پاك شد و از تركيب اين سه روستا، سكونت گاه جديدي به نام شهرك شهيد بهشتي احداث شد. باخرز یکی از شهرهای خراسان رضوی است. من داستان آن سیل ویرانگر را برای کسانی روایت می کنم که آنرا ندیده اند و یا از یاد برده اند.
بخش اول : از سيد آباد صدايي عجیبی مي آمد
حتما در تاريخ خوانده ايد يا شنيده ايد كه برخي حوادث و بلاياي طبيعي مثل سيل، زلزله، جنگ ها، بيماري هاي همه گير و غيره… ، گذشته از خرابي ها و ويراني ها و تلفاتی كه بر جاي مي گذارد، حتي ممكن است روي عقايد و باورها و خلق و خوي مردم و در نتيجه سبك زندگي آنان نيز تاثير بگذارد. انسان هاي جديدي خلق كند و يا همان انسانها را به دنياي جديدي پرتاب كند. مثلا بيماري وبايي كه در قرن پانزده دامن مردم انگلستان را گرفت، آن قدر كشت كه مردم نسبت به كل زندگي بي قيد و بي توجه شدند، اشراف و كليساها ديگر نتوانستند اين مردم سرگشته را تحت نظام در آورند و آنها به شهرها آمدند و به عنوان كارگر جذب كارگاههاي صنعتي شدند و زمينه انقلاب صنعتي اروپا را آماده كردند.
سيل سيد آباد اگرچه حادثه مهمي در مقياس كشور و حتي در سطح همان منطقه باخرز به حساب نمي آمد اما از چشم مردمان آسيب ديده اين روستاها، شايد چيزي معادل حمله اتمي آمريكا به هيروشيماي ژاپن بود. چون احساس مي كردند كه زندگي آنان نيز بطور كلي هدف قرار گرفته و نابود شده است.
به هرحال، سيل به يك واقعه و مبدا تارخي مهم تبديل و زندگي براي مردم به قبل و بعد از سيل تقسيم شد. مثلا مي گفتند ما قبل از سيل چنان بوديم و بعد از سيل چنين شديم و يا سيل كه آمد من هنوز ازداواج نكرده بودم و الان دو تا بچه دارم و خلاصه از اين حرفها.
در كشوري كه هر ماه يك حادثه عظيم و عجيب اتفاق مي افتد، سيل سيدآباد رقمي به حساب نمي ايد، اما هدف من از نقل اين داستان واقعي، فقط جنبه حادثه اي و خرابي هاي آن نيست، بلكه مي خواهم چالش ها و واكنش روحي و رفتاري آدم هاي ساده و روستا نشين در مواجهه با چنين حوادث بي سابقه و غیر قابل پیش بینی و تاثیر آن بر باورها، عقاید و حتی تخریب شخصیت، عزت نفس و فرهنگ خودبسندگی آنان را توصيف كنم و شرح دهم بدون اينكه حتي خودشان هم متوجه اين تغييرات شده باشند.
این سیل همچنین مصادف شد با آغاز درگیری های مجاهدین خلق و انفجارها و عزل بنی صدر که زمینه ای برای حضور گروههای سیاسی برای کمک رسانی به سیل زدگان شد و حتی بنی صدر هم با هیلی کوپتر در باخرز فرود آمد و دستور ساخت یک شهرک جدید برای سیل زدگان را داد
روز 29 ارديبهشت 1360 مثل بقيه روزهاي بهاري روستاي سلطان آباد باخرز( كه من در آن زندگي مي كردم)، خيلي عادي و معمولي آغاز شد؛ با اين تفاوت كه از حدود سه تا چهار روز قبل، باران ريز و آرامي شروع شده بود كه گاه مي باريد و گاه قطع مي شد.
حتي رودخانه رِوِس كه از كنار اين روستاها مي گذشت و با اندك بارشي طغياني مي شد و مي خروشيد، نيز در آن روز، ساكت و آرام بود. مردم هم طبق عادت هميشگي حوالي ساعت 6 يا 7 از مزرعه يا زمين هايشان به خانه بازگشته بودند و در حال رسيدگي به گاوها و گوسفندان و مرغ ها و خروس ها بودند.
در ساعت 9 شب تقريبا اغلب اهالي روستاي سلطان آباد، شام خورده بودند و آماده خواب بودند، پيرمردهاي خسته هم كه زودتر از همه خوابيده بودند. هوا به شدت تاريك و زمين به غايت ساكت بود. بلبل ها و گنجشك ها، خاموش بودند و فقط صداي جيرك ها و قورباغه ها و عوعوي سگ ها به گوش مي رسيد.
برخي افراد بيدار يا بيدارتر، مختصر صداها و فريادهايي را مي شنيدند اما فكر مي كردند كه خيالي شده و به روي خودشان نمي آورند. براي خانواده هايي كه در بالاخانه ها سكونت داشتند و اِشراف بيشتر به محيط داشتند، اين صداها قدري واضح تر بود. به همين دليل، گاه پنجره را باز مي كردند و به بيرون نگاه مي كردند و بدون اينكه از علت و منشا اين صدا مطلع شوند، دوباره پنجره را مي ببستند و به رختخواب بر مي گشتند.
اين سه روستا از شمال به جنوب در طول هم قرار داشتند. اول سيد آباد قرار داشت، روستاي سلطان آباد در وسط و سرناباد در آخر و پايين از از بقيه واقع شده بود؛ خيلي هم نزديك به هم بودند و در جاهايي به هم متصل مي شدند. سلطان آبادي هايي كه خانه هايشان به سيدآباد نزديك تر بود، تا حدودي به منشا اين صداها آگاه شده بودند و از اينرو چراغ ركابي در دست، به سمت وسط روستا مي دويدند و داد مي زدند سيدآباد! سيدآباد!
از سيد آباد صدايي مي آمد كه تا آن شب براي مردم ناشناخته و بي سابقه بود. تركيب نامفهومي از زوره باد و خروش آب و فرياد زنان و كودكان و مردان که معلوم نبود چه می گفتند و چه می خواستند!. برخي حدس مي زدند كه شايد دعواي جمعي بين مردم صورت گرفته است اما اين صدا فراتر از اين حرفها بود و انگار يك شهر يا روستا در معرض هجوم و غارت قرار گرفته باشند. مردم سلطان آباد وحشت زده در وسط روستا جمع شده بودند و همديگر را نگاه مي كردند. ناگهان يكي فرياد زد سيل، سيل، سيل آمد…
بله! واقعا سيل بود اما چه سيلي! بارندگي هاي روستاها و مناطق بالادست به قدر زياد بود كه از روخانه روس سرريز كرده و تمام دشت هاي اطراف را آب فرا گرفته بود. ارتفاع سيل به حدود 2 متر مي رسيد؛ در نگاه اول ما فكر مي كرديم كه ديوارها درحال حركتند اما اين ارتفاع سيل بود كه داشت به ما نزديك مي شد، سيلي كه خانه و زندگي مردم را برد اما آنها را به خود آورد. برخی هم هنوز از آوار روانی و فرهنگی آن سیل خارج نشده اند
اين داستان ادامه دارد…
یک شب آخرالزمانی : داستان سيل سيد آباد ( بخش دوم )
قاسم خرمي
حدود ساعت 10 و 30 دقيقه روز 29 ارديبهشت 1360 موج توفنده سيلي كه روستاي سيدآباد را در هم كوبيده بود، به ورودي روستاي سلطان آباد باخرز رسيد.
سيل مثل لشكري بود كه در تاريكي شب به ما حمله كرده بود و هيچ كس برآورد دقيقي از اندازه و ميزان اين بلاي در راه، نداشت اما صداي غرش آن، به حدي بود كه فرياد مردم وحشت زده كه در وسط روستا دور هم جمع شده بودند، به هم نمي رسيد!
در ميان مردم محلي، ضرب المثلي بود كه مي گفتند« سيل موي عزرائيل دارد» كه اشاره به وحشت طبيعي و همگاني از آن بود، زلزله لااقل يك راه حل داشت اينكه مردم فوري از خانه ها خارج شوند، درمقابل هجوم سيل اما هيچ چاره و راه حل قطعي وجود ندارد؛ خانه از بيرون خطرناكتر است و بيرون از ماندن در خانه …
با اينكه مردم انتظار داشتند اموج سيل از سمت غربي روستا يعني با سرريز شدن رودخانه رِوِس، وارد روستا شود اما بر خلاف انتظار، از سمت شمال و سيدآاد وارد شد؛ جايي كه هيچ پيش بيني خاصي براي مهار آن صورت نگرفته بود و اصلا رودخانه يا سد خاصي هم در آن حوالي وجود نداشت.
حجم و ارتفاع سيل زماني براي همه روشن شد كه رعد و برقي تاريكي شب را و شكافت و كنار زد و چشمشان به موجي افتاد كه قد آن با ديوارهاي خانه ها برابري مي كرد.. آبهايي غليظ و گل الود كه هرچه در مسير بود از درخت و علف، دام و طيور كنده بود و با خود مي آورد.
صداي داد و فرياد زنان و بچه ها بلند شد و همهمه اي درگرفت. مردم چراغ هاي ركابي ( دستي) را بالاتر آورده بودند تا از حركات صورت هم متوجه شوند كه چه بلایی به سرشان آمده و چه بايد بکنند؟ هیچ کس، هیچ راه حلی نداشت. ناگهان يك نفر صدا كرد: سادات كجايند؟ سادات را بياوريد!
مردم روستاهاي ما براي سادات كه آنها را اولاد پيغمبر مي دانستند، احترام خاصي قائل بودند. در بيشتر قول نامه و عقدنامه ها، سعي مي كردند كه اثر انگشت يا امضاي يك سيد درج شود و آن معامله متبرك شود. در هنگام محرم، سادات در جلو و بصورت پيشقراول هيئت ها و دستجات عزاداری حرکت می حركت مي كردند و در واقع خود را صاحب عزاری مصیبت کربلا می دانستند
به همین، حالا هم كه مردم گرفتار بلاي سيل شده بودند به ذهن شان درسيده بود كه از سادات كمك بگيرند. چند نفر از سادات مسن و جوان را جمع كردند و حدود 200 متر جلوتر مستقر كردند كه سيل سركش به احترام آنها بايستد و يا كم شود و یا برگردد.
سادات هم كه از اين همه ايمان و ارادت مردم سخت متاثر شده بودند، دستار مشكي يا سبز از سر برداشتند و مقابل امواج طوفاني، سر به آسمان بلندكردند و دست به دعا برداشتند. اما سيل بي رحم تر از اين حرفها بود و تا اين سادات مظلوم چشم بازكردند، آب به بالاي زانوي آنها رسيد و آنها از جا كند. القصه سيل و سادات به هم آميختند و بر وحشت مردم افزودند.
سيدحسين صفدري كه موذن مسجد بود، دومين ديوار دفاعي مقابل سيل را پيشنهاد كرد. به دستور او مردم تعدادي از قرآن هاي مسجد را بدست گرفتند و دوباره مقابل سيل صف آرايي كردند تا شايد به احترام كتاب خدا دست از سر آنها بردارد. بعض گلوي مردم را گرفته بود. در گذشته، اگر كسي قرآني از دستش به زمين مي افتاد، باور داشت كه حتما بايد چيزي را نذر كند تا از عذاب الهي در امان بماند.
حدود 10 نفري از مردان بويژه ريش سفيدان قرآن ها را روي زمين و مقابل سيل چيدند و خودشان هم زانو و زدند و در حال سجود سيل را به كلام خدا قسم دادند تا لااقل اين بار را كوتاه بيايد و اگر اين مردم گناهي كردند و مستوجب عذاب هستند، اين تنبيه الهي را عقب تر بيندازد و به آنها فرصت جبران بدهد.
اما آبهای خروشان و گل آلود، انگار میانه ای با ایمان و باورهای عامیانه مردم ساده دل روستای ما نداشت. آن مردم هم نمی دانستند که خود خانه خدا در مسجدالاحرام هم چند سال قبل در سیل مکه غرق شده بود و همه قرآن ها را آب برده بود . بنابراين، لحظاتي نگذشت كه در مقابل چشم وحشت زده مردم سلطان آباد، قرآنها بر روي آب قرار گرفت و بر ترس مردم افزود. در آن لحظه بود كه متوجه شدند وقتي سيل با كتاب خدا چنين كند، تكليف جان و جان پناه آنان روشن است.
مردم متفرق شدند و هر كس به سوي خانه خودش رفت تا بتواند به زن و فرزند و يا پدر و مادر خودش كمك كند. خانه هاي خشتي روستايي و بعضا با قدمت يكصد سال براي اولين بار بود كه در برابر چنين آزمايش ايمني قرار گرفته بودند بنابراين، مثل قلعه هاي اسماعيليه در مقابل لشكر مغول يكي يكي فتح مي شدند و فرو مي ريختند. هر لحظه صداي عظيمي بلند مي شد كه معني اش فرورختن سقف خشتی يك خانه قديمي بود.
اولين جايي كه باعث نفوذ آب به داخل خانه ها شد، سوراخهاي موش بود كه آب جمع شده در پشت ديوارها را با فشار به داخل خانه ها هدايت می کرد. مردم و بوژه زنان سعي مي كردن با فشردن پارچه در سوراخ ها، مانع از ورود آن لااقل به گللی ها ( انبار های گندم )شود . پارچه كه كم مي آورند از دستمال هاي سر و حتی پایین پیرهن استفاده مي كردند و به قول امروزي ها حجاب اختياري مي شدند.
در چشم به هم زدني، آب تمام محوطه بزرگ روستا را پر كرد و چيزي شبيه سد تشكيل شد. در يك لحظه آب به جاي اينكه رو به پايين برود، رو به بالا مي آمد و معلوم شد كه بواسطه ساختمانها و ديوارهاي مقابل، امكان خروج ندارد و پس زده است. شدت آب پس زده به حدي بود كه در عرض چند دقيقه یک متر بر ارتفاع آب داخل حیاط خانه ها افزود و اگر به همان شدت بالا مي آمد، نیم ساعت بعد تقريبا همه ساكنان روستا و هر جنبده اي را خفه مي كرد. ناگهان ديوار بلند باغچه و نيز دكان كدخدا ابراهيم يوسف زاده که مسیر آب را سد کرده بود، از جا كنده شد و با صدا آب مهیبی فروریخت و به روستاي سرناباد سرازير شد تا دمار ار روزگار آنها درآورد.
مردم روستاي قلعه نو كه از جيغ داد مردم متوجه حادثه شده بودند، آن طرف رودخانه روس جمع شده بودند كه كمك كنند اما روخانه اجازه عبور نمي داد و تا صبح نگران آنجا ماندند . مردم حدود 5 ساعت با سيل در حال مجادله بودند و برخي از خستگي بي هوش شده بودند و برخي زير آوارها در حال نبرد براي زنده ماندن بودند. من تقریبا از ساعت چیز دیگری نفهمیدم تا صبح روز بعد كه هوا روشن شدو عمق فاجعه آشکار شد.
ادامه دارد….
فردای روز واقعه : داستان سیل سیدآباد ( قسمت سوم)
✍️قاسم خرمي :
فرداي آن شب هولناك، يعني صبح روز 29 ارديبهشت 1360 كه چشم باز كرديم، بلافاصله چشم ها را بستيم؛ چون فكر مي كرديم اشتباهي در جاي ديگري از خواب بيدار شده ايم كه بهتر است برگرديم و در همان جاي هميشگي بيدار شويم!
ولي شوربختانه، آنچه مي ديديم و مي شنيديم عين واقعيت بود و ما در صبح واقعه سيل سيد آباد قرار داشتيم. آدم بزرگ ها كه كه يقينا تا صبح نخوابيده بودند و من و تعدادي از بچه ها هم دقيقا معلوم نبود كه كجا و چطور خوابمان برده بود.
در دنياي نوجواني كه هرچيز دنيا براي ما مايه شوخي و خنده بود، وقتي از جايمان بلند شديم و به آدمهاي اطراف نگاه كرديم، از گل و لايي كه بواسطه سيل و يا تلاش براي كنترل سيل، بر سر وصورت آنها پاشيده و ماليده شده بود، خنده مان گرفت. بويژه پيرمردها و پيرزنان خيلي جدي و محترمي كه انگار آنها را براي انجام نمايشي خنده دار گريم كرده باشند اما از فرط غم و خشم، حتي يك لبخند كوچك هم نمي زدند!
لبخند كودكانه ما هم موقتي بود، چند لحظه اي نگذشت كه متوجه شديم چه بلايي به سرمان آمده و چه آواري بر سرمان فرورخته است. روستاي زيبا و خاطره انگيز سلطان آباد كه در آخر ارديبهشت بواسطه گل ها و باغها و مزارع و سبزه زارها مثل يك نقاشي رنگارنگ بود، اكنون يك دست و يكرنگ شده بود؛ همه جا را گل گرفته بود!
سيل، كل مزارع گندم و يونجه زارها را خوابانده بود و يا در زير رسوبات دفن كرده بود. مَج ها و مرز مالكيت ميان زمين هاي كشاورزي را آب برده بود و معلوم نبود، كدام تكه زمين متعلق به كدام فرد است؟! از برخي نشانه هاي روي درختن بيد و سپيدار مي شد فهميدكه در برخي مناطق آب تا 2 يا 3 متر ارتفاع داشته و برخي درختهاي ميوه را هم از بيخ كنده بود.
خانه هايي كه در معرض حمله مستقيم سيل قرار داشت، به كلي ويران شدند. برخي ها را درجا خراب كرده بود و برخي ها را باخود برده بود، خانه هاي خشتي و تودرتوي قديمي را تا نيمه و يا تا زير سقف آب گرفته بود و با نم كشيدن خشت ها، يكي، يكي، داشت فرور مي ريخت. گاوها و گوسفندان و حتي مرغ و خروسهايي كه از آغول بيرون آمده بودند، زنده بودند. اما بقيه تلف شده بودند.
در روستاهاي آن زمان، ميز و صندلي و كمد وجود نداشت، بنابراين، رخت و رختخواب و چمدان ها و يخدانها و انبار آذوقه ها و خلاصه همه وسايل زندگي مردم كه روي زمين قرار داشت، اكنون زير آوار و يا غرق در آب بود. حتي اجناس مغازه ها هم مصون نمانده بود و خلاصه نه چيزي براي خورن مانده بود و نه چيزي براي پوشيدن و نه جايي براي خوابيدن!
در باره آسيب جاني به ساكنين هم در ساعات اوليه اصلا خبري در كار نبود. چون سيستم آمارگيري و اطلاع يابي دقيقي وجود نداشت. مردم هم در آن تاريكي شب، آنقدر درگير نجات خود و خانوده شان بودند كه فرصت فكر كردن و كمك كردن به ديگران پيش نيامده بود.
نزديك ظهر آنروز، با فروكش كردن حجم آب رودخانه رِوِس، مردم قلعه نو و ساريان و روستاهاي ديگر موفق شدند از رودخانه عبور كنند و به كمك ما بيايند. هر جا كه احتمال مي دادند كسي زير آوار مانده است، شروع به كندن مي كردند، نوع آوار خانه هاي قطور با سقف خشتي و خاكي هم متاسفانه طوري نبود كه به افراد زير آوار مانده، فرصت نفس كشيدن بدهد. وانگهي، جايي كه بواسطه سيل خراب شده بود، ورود آب همه منافذ را مي بست و بعيد بود كسي زنده بيرون بيايد
اخبار تعداد جان باختگان سيل براي روستائياني كه بصورت طبيعي، هر ماه، يك و يا دو نفر پير مرد و پيرزن سالخورده، از ميانشان مي رفت، شوكه كننده بود. در روستاي سلطان آباد يك خانواده 7 يا 8 نفره از سادات اكبري، يكجا زير آوار جان باخته بودند. دردناكترين صحنه جايي بود كه يك مادر دو فرزند خردسالش را در بغل گرفته بود و در همان حالت جان باخته بودند. اكبري ها از سادات بي آزار روستاي ما بودند كه مرگ دستجمعي جمعي آنها، دل همه را به درد آورد.
فجيع ترين صحنه ها را سيل در روستاي سورناباد رقم زده بود. ميزان خرابي به حدي بود كه راههاي امداد رساني را مسدود كرده بود و نزديك به 20 نفر را زير آوار كشته بود. بوي مرگ و صداي شيون، در ويرانه ها پيچيده بود و همه ما به مرز عصيان و جنون رسيده بوديم!
عصر همانروز، جنازه ها را كنار جوي آب سلطان آباد چيده بودند تا غسل و كفن كنند. در آن سنين كه ديدن جسدو ميت براي ما ترسناك بود، اكنون در ميان انبوهي از جنازه هايي غيرقابل شناسايي، پرسه مي زديم؛ بدون آنكه احساس ترس كنيم؛ ما خودمان از يك قدمي آن دنيا برگشته بوديم و ترس از مرگ در ما فرو ريخته بود.
آن روز خونين، بالاخره غروب كرد بدون آنكه آب و غذايي خورده باشيم و يا اصلا اشتهايي براي خوردن چيزي داشته باشيم. خلاصه، خداوند از ما انتقام سختي گرفته بود؛ بدون آنكه جرم و گناه ما را اعلام كرده باشد!
برابري در ويراني
داستان سيل سيدآباد باخرز ( قسمت چهارم)
قاسم خرمي
سيل سيدآباد، علاوه بر كشتارها و خرابي ها، اثرات و پيامدهاي اقتصادی و حتی فرهنگي و اجتماعي، بر مردم اين روستا و روستاهای سلطان آباد و سرناباد، تحمیل کرد كه هنوز هم ادامه دارد. يكي از اثرات آن، ايجاد برابري مخرب و یا برابری در خرابی و بی چیزی بود.
بصورت طبيعي، در روستاهاي ما هم مثل شهرها، افراد و خانواده ها از ثروت و مكنت و موقعيت خانوادگي و اجتماعي متفاوتي برخوردار بودند؛ هر چند، اين تفاوت ها و نابرابريها به خاطر اينكه همه دركنار هم زندگي مي كردند و نيازهاي متقابلي داشتند و بويژه اينكه هركسي در درون روستا، با هر موقعيتي حتی کدخدا ابراهیم، بايد كار مي كرد، خيلي به چشم نمي آمد.
اما در هر صورت، افرادي بودند كه مالك موروثي چند هكتار زمين بودند و دهقانان بي زميني براي آنان كار مي كردند، افراد ديگري، داراي چندين راس گاو و گوسفند بودند و اشخاصی به عنوان چوپان، در استخدام آنها بودند، افرادي در حياط ها و سراهاي بسيار بزرگ يا بالاخانه هاي مُشرِف به باغ ها و كوچه ها، زندگي مي كردند و افراد ديگري در همان روستاها، با كل خانواده در يك دو اتاق كوچك از يك سراي قديمي، زندگي مي كردند.
تعداد از مردم روستاي ما مغازه دار بودند و اكثريت مشتري، برخي كارگر فصلي بودند و بهار و تابستان براي كار به شهرها مي رفتند و برخي کشاورزان خرده مالک که روي زمين هاي كوچك خودشان مشغول بودند. برخي ماشين و موتورسيكلت و تراكتور داشتند و برخي پياده بودند و فقط با خر مسافرت مي كردند و با گاو زمين شخم مي زدند و خيلي مسيرها را با پای پياده مي رفتند.
اكنون، سيل همه آن تفاوت ها و تمايزات را نابود كرده و از بين برده بود. اگر كسي پول پس اندازي داشت كه در لاي ديوارها و يا كف اتاق ها پنهان كرده بود، براي هميشه در زير خروارها خاك دفن شده بود. حتي مزارع كشت شده هم ديگر قابل برداشت نبود و خلاصه، آدمهای روستای ما، به لحاظ نيازهاي روزمره، همه مثل هم شده بودند. مالك و زارع براي زنده ماندن، نيازمند يك من آرد و چند عدد نان و قند و چند گرم روغن و برنج شده بود!
اين برابري ن نه بواسطه كار و تلاش و يا يك سياستگذاري ملي، بلكه صرفا بواسطه ويراني هاي سيل حادث شده بود و با عبارتي در نداري و نيازمندي، مساوی شده بودند. به عبارتی، برابری اتفاق افتاده بود اما عدالتی در کار نبود. همين برابري مخرب و ناعادلانه، بعدها در اندازه و شكل شمايل خانه هاي سازماني در محلي كه اكنون «شهرك شهيد بهشتي باخرز» خوانده مي شود، هم نمود پيدا كرد. هر خانواده از هر طبقه اي مجبور بودند در خانه هاي كوچكي با انداز و متراژ مساوي با ديگران زندگي كنند!
خلاصه، از اول خرداد ماه سال 1360 مردم روستاهاي سلطان آباد، سيدآباد و سرناباد رسما « سيلزده » ناميده مي شدند و مورد توجه امداد گران قرار گرفتند. در اول چادرهايي از سوي هلال احمر و يا ارتش در دشت هاي مرتفع تر روستا نصب شد تا مردم هر سه روستا در انجا مستقر شوند و از خطر وقوع سيلی ديگر و يا سقوط خانه هاي نم كشيده و سست باقي مانده، در امان باشند و بعد هم كمك هاي دارويي و غذايي سرازير شد و اولين چالش اخلاقي روستائيان سيل زده و نيازمند آشكار شد.
اساسا مردم باخرز و همچنين كل مردم منطقه جام و تايباد به خاطر مجموعه عوامل قومي و اقليمي، به رغم خشكسالي ها و نابرخورداري ها و كمبودهاي هميشگي، اما از شرافت و عزت نفس قوی برخوردارند. اگر كساني در زندگي دچار مشقت و گرفتاری مي شدند، به سختي بروز مي دادند و اصطلاحا صورتشان را با سيلي سرخ نگه مي داشتند. مردم روستاي ما نيز، تيره و تبار همديگر را مي شناختند و اگر به لحاظ ملك و املاك كم داشتند، با كار سخت در كوره هاي آجر پزي شهرهاي بزرگ، جبران مي كردند و اجازه نمي دادند كه در زندگي به استيصال و درماندگي برسند. این عزت نفس، البته خیلی متکی به اخلاق شخصی نبود بلکه عموما ریشه در اهمیت حفظ اعتبار خانوادگی و فامیلی داشت
اكنون، همان مردم به عنوان بازماندگان آن حادثه ويرانگر و مرگبار، در موقعيتي قرار گرفته بودند كه بالاخره بايد چيزي مي خوردند اما در تمام عمرشان چيز مفت نخورده بودند و دريافت پتو و مواد غذايي از دست ديگران، برايشان تازگي داشت و غرورشان را تحريك مي كرد و آزار می داد. امداد گران در كمال تعجب با مردمي مواجه شدند كه در عين گرسنگي، از پذيرفتن مواد غذايي خودداري مي كردند!
دو، سه روزي بر همين منوال گذشت و اگر كسي مرغي و گوسفندي داشت مي كشت و مي خورد اما كفاف نمي داد و نمي شد هم هميشه گوشت خورد. در نتيجه، كم كم مردم و بويژه مادران داراي فرزند خردسال و گرسنه، مقاومتشان شكسته شد و ابتدا در خفا و سپس بطور علني، كمك هاي اهدايي را قبول و استفاده مي كردند.
در واقع، سيل نه تنها ديوار خانه ها، كه غرور و عزت نفس مردم را نیز ترك داد و سپس شكست. دست آخر، كاري به جايي رسيد كه بر سر همين كمك هايي كه اوایل از پذيرفتن آن عار، داشتند، جنگ و دعوا در مي گرفت و یا عوامل توزیع ارزاق و کالاها را به دزدی متهم می کردند!
فرود بني صدر با سه هليكوپتر
داستان سيل سيدآباد باخرز در سال 60 (قسمت پنجم)
قاسم خرمي
حدود يك هفته اي از وقوع سيل نگذشته بود، كه ابوالحسن بني صدر، رئيس جمهور وقت كشور، براي سركشي به مناطق سيلزده وارد منطقه باخرز شد.
احتمالا مسئولين استاني و يا فرماندار تايباد در جريان خبر حضور ايشان قرار گرفته بودند اما مردم عادي بي خبر بودند و اغلب مشغول جستجوي برخي وسايل قيمتي يا كاربردي مثل ابزارهاي كشاورزي از زير خاك خانه هاي تخريب شده بودند.
ناگهان صداي غرش عجيبي در كل منطقه پيچيد و سه بالگرد ( هليكوپتر) همشكل در آسمان باخرز ظاهر شد. مناطق ما به لحاظ جغرافيايي و بويژه همجواري با افغانستان و تركمنستان، در موقعيتي قرار داشتند كه خيلي كم هواپيما و يا بالگرد از آسمان آنجا عبور مي كرد و يا هواپيماهاي عبوري در ارتفاع بسيار بالا پرواز مي كردند كه در چشم مردم پايين، نهايتا به اندازه يك كبوتر مي نمودند. بنابراين، پرواز هليكوپترها با آن جثه بزرگ در ارتفاع پايين، باعث تعجب و حتي وحشت برخي مردم و بي قراري و فرار گاوها و گوسفندها شده بود.
هليكوپترها چند دوري در آسمان منطقه چرخيدند و چون جاي مناسبي براي فرود پيدا نمي كردند، نهايتا در كنار چادرهايي كه هلال احمر و گروههاي امدادي براي اسكان سيلزدگان برپا كرده بودند، بر زمين نشستند. شدت باد ناشي از فرود به قدري بود كه اغلب چادرهاي نصب شده را از جاكند و آنچه قرار بود به عنوان بخشي از گزارش عملكرد نيروهاي امدادي به رئيس جمهور ارائه شود، از بين رفت!
بافروكش كردن گرد و غبار، بني صدر به همراه محافظين و احتمالا تعدادي از وزرا و ديگر مقاماتي كه ما هيچكدام را نمي شناختيم، بصورت دولا دولا از هليكوپتر خارج شد و به سمت خودرويي كه منتظر بود حركت كردند. بعد از سوار شدن به خودرو، ظاهرا متوجه شدند، جايي كه بايد بازديد كنند همين جاست و بعد از چند دقيقه پياده شدند و به سمت خانه هاي تخريب شده، به راه افتادند.
مردم بعد از اينكه متوجه شدند رئيس جمهور آمده، هر كس هر كاري داشت رها كرده بود و براي ديدن او جمع شده بودند. حتي مردم روستاهاي اطراف هم كه هليكوپترها را در آسمان ديده بودند، با موتور سيكلت و ماشين و برخي هم پياده، خود را به محل رسانده بودند. خلاصه در كمتراز نيم ساعت جمعيت بي سابقه اي به استقبال بني صدر آمدند.
رابطه بني صدر با ديگر نيروهاي انقلابي مثل آيت الله بهشتي و حزب جمهوري اسلامي، از چندماه قبل شكرآب شده بود اما مردم منطقه ما، كلا از درگيري ها در سطوح بالاي حكومت، بي اطلاع بودند و براساس همان تصورت پيشين كه بني صدر سيد و درس خوانده و نامزد مورد نظر امام خميني بوده است و نيز به خاطر تصاوير حماسي و قهرمانانه اي كه از فرماندهي او در جبهه هاي جنگ پخش شده بود، از اين اولين رئيس جمهور نظام جمهوري اسلامي ايران، استقبال عاطفي و بي نظيري به عمل آوردند.
زنان روستايي باسيني هاي دودكنان اسپند و صلوات گويان به استقبال او آمدند و سعي داشتند كه اسپند را دور سر او بچرخانند و جلوي پايش خالي كنند كه با ممانعت محافظين مواجه شدند. چند نفري از روستائيان گاو و گوسفند آماده كرده بودند تا پيش پاي رئيس جمهور بكشند.
بني صدر البته سعي مي كرد كه آنها را از اين كار منصرف كند. در يك مورد يكي از روستائيان كه سابقه قصابي هم داشت، براي اينكه مانع كار او نشوند، گوسفندي را در پشت ديوار قايم كرده بود و خودش با كاردي بزرگ و آستين هاي بالا زده، ناگهان مقابل بني صدر ظاهر شد. محافظين دستپاچه شدند و فكر كردند كه ممكن است، اقدام تروريستي در كار باشد و فورا دور او را گرفتند.
بني صدر حدود يك و دوساعتي در ميان خرابه ها چرخيد و دست آخر براي حاضرين سخنراني كرد. از صحبت هاي سياسي و گوشه كنايه هاي احتمالي او ، تقريبا هيچ كس، چيزي نفهميد. تنها سخن واضح و مقبول اين بود كه بايد براي مردم اين سه روستاي سيل زده، هر چه زودتر خانه هاي آجري و سيماني و اصطلاحا سازماني در يك منطقه امن ساخته شود. اين را گفت و به عادت هميشگي از بالاي عينك به مردم نگاه كرد، دستي تكان داد و سوار هيلكوپتر شد و رفت.
كمتر از يك ماه بعد، راديو اعلام كرد كه ابوالحسن بني صدر از كشور فرار كرده است. مردم ساده باخرز كه از جناح بندي هاي سياسي بي خبر بودند و به عبارتي از فقه پوياي مقامات كشور، جا مانده بودند، در بهت و حيرت فرو رفتند. شايع شد كه او از روز اول جاسوس و خائن بوده و هر كاري كه كرده، حتي همين سرزدن به سيل زدگان باخرز هم در راستاي اهداف دشمن بوده است. گفتند كه او به عنوان فرمانده كل قوا در جنگ نيز كارهايي كرده است كه باعث پيشروي بيشتر نيروهاي عراقي شده است. خلاصه، آن اهوراي يك ماه پيش، تبديل به اهريمني در چشم مردم شد!
يكي از نيروهاي حزب اللهي كه خود را باخبر از اخبار مملكت نشان مي داد، يك روز گفت: كه مطابق شنيده ها، بازديد بني صدر از منطقه سيل زده باخرز و قول هايي كه براي كمك به مردم داده است، با هدف كم جلوه دادن كار امداد رساني نيروهاي هاي سپاه و جهاد سازندگي و ديگر ارگان هاي انقلابي و حزب اللهي بوده و مي خواسته وانمود كند كه اين نيروها در كمك رساني تعلل كرده اند و اگرنه، چه نيازي بود كه او خودش، از تهران به اينجا بيايد، بنابراين، آنهايي كه در استقبال از بني صدر، شور شوق اضافي نشان دادند نيز در رفتار خائنانه او بي نقش نبوده اند!
گذشته از توده هاي مردم، برخي مديران و كاركنان محلي دولت، نيروهاي نظامي و بويژه معلمان كه به هرحال تنها قشر تحصيل كرده منطقه بودند نيز، انصافا و به رسم وظيفه، در استقبال از بني صدر سنگ تمام گذاشته بودند و حالا كه بني صدر از چشم حكومت افتاده بودند، رفتار اينها هم، در معرض ظن و گمان قرار گرفته بود و براي برخي ها كه در استقبال از رئيس جمهور فراري، تيم هاي استقبال خودجوشرا تشكيل داده بودند،پرونده سازي هايي صورت گرفت و برخي معلمان مثل حسن خاموشي، رسما خانه نشين شدند
مردم روستاي ما، از ترس اينكه بابت گاوها و گوسفندهايي كه پيش پاي رئيس جمهور معزول كشته بودند، پاپوش درست نشود، شروع كردند به تبرئه جويي و توجيه كارهايي كه در روز استقبال كرده بودند. يكي مي گفت: گوسفندي كه من پيش پاي بني صدر كشتم لاغر بود و اگر قرار باشد تاواني پس دهم، جرم من بايد به اندازه همان فردي باشد كه خروسي كشته است!
ديگري مي گفت: گاوي كه من كشتم مريض بود و اگر نمي كشتم ممكن بود تا دو روز ديگر در طويله تلف و حرام شود. پير زني كه اسپند دود كرده بود مي گفت: قصد من از نزديك شدن به بني صدر اين بود كه عريضه اي بدهم و پسرم از سربازي معاف شود وگرنه، ته دلم اصلا راضي به اين كار نبود. فردي كه سابقه قصابي داشت و آن روز گوسفند سالم و پلواري كشته بود، در توجيه كارش مي گفت: من كارم قصابي و گوسفند كشتن است و گوسفندي كه آنروز، پيش پاي بني صدركشتم هم يك نمايش بود و گوشتش را خيرات نكردم و بعدا در قصابي به مردم فروختم.
با همه اينها، نگران كننده ترين بخش عزل بني صدر براي مردم سيل زده روستاي سيدآباد، سلطان آباد و سرناباد باخرز، نه خود او، بلكه سرنوشت قول هاي او براي ساخت خانه هاي ارزان و محكم و سيماني بود كه با رفتن او، كسي ديگر در باره آن حرف نمي زد.
( اين داستان ادامه دارد…)
چریکه های گل آلود
قاسم خرمي
در روايت داستان سيل سيدآباد باخرز، وقفه اي ايجاد شد كه موضوع را از بعد حضور بني صدر و بازديد از روستاهاي سيل زده و آن استقبال عجيب مردم و عواقبي كه بعدها به خاطر استقبال انقلابي، پس دادند، پي مي گيريم:
تا روز 30 خرداد 1360 كه سازمان مجاهدين خلق، اعتراض خياباني راه انداخت و اين اقدام منجر به زد و خورد شديد و دستگيري و اعدام تعدادي از هواداران مجاهدين شد، هنوز فعاليت همه گروههاي سياسي( حتي گروههاي ماركسيستي مثل حزب و توده و چريك هاي فدايي خلق) آزاد بود و بعضا در شهرهاي تربت جام و تايباد، دفاتري هم داشتند. ناگفته نماند كه اولين دفتر حزبي در باخرز را حزب توده در دهه 1320 راه اندازي كرده بود كه داستانش را قبلا توضيح داده ام.
در همان يك هفته بعد از وقوع سيل، علاوه بر نهادهاي انقلابي مثل سپاه و جهاد و كميته انقلاب و كميته امداد، برخي گروههاي سياسي، نظیر مجاهدين خلق هم در آنسوي رودخانه روس و در داخل اراضي متعلق به قلعه نو، چادرهايي بر پا كرده بودند و كمك هاي دارويي و غذايي ارائه مي كردند.
فعاليت مجاهدين خلق در منطقه ما، نسبت به دیگر گروههای سیاسی، به چند دلیل بيشتر بود. يكي از دلايلش حضور محمود عطايي از اعضاي ارشد اين سازمان بود كه در انتخابات مجلس سال 1358 از حوزه انتخابيه تربت جام، كانديدا شد اما راي نياورد و علي اكبر دهقان وارد مجلس شد. در باره محمود عطايي بايد مطلب جداگانه اي بنويسم اما همين قدر اشاره كنم كه او از خانواده سرشناس عطايي هاي كاريز تايباد بود كه قبل از انقلاب وارد دانشگاه شد و به مجاهدين پيوست و چندسالي هم به خاطر فعاليت هاي سياسي اش در زمان شاه، زنداني شدو از سال 61 همراه ديگر مجاهدين از کشور خارج شد. كتاب خاطراتي هم از او منتشر شده است.
مجاهدين از حيث اصول تشكيلاتي و نحوه تبليغ و جذب اعضا و هواداران جوان، در كل كشور هم، نسبت به ساير گروهها، ماهر تر و متفاوت تر بودند؛ هر چند كه در نهايت، دست به ترورهای وحشتناک زدند و از کشور گریختند و در 5 سال آخر جنگ، عملا در کنار صدام ،علیه مردم ایران جنگیدند و اعتبار آنها حتی در میان اپوزیسیون جمهوری اسلامی هم از بین رفت. نوجوانان زیادی از تربت جام و تایباد به جرم هواداری و یا فغالیت به نفع مجاهدین بعضا در حد توزیع یک نشریه یا برگه تبلیغاتی ، متحمل هزینه های زیادی شدند و از زندگی و پیشرفت بازماندند!
هرصورت، اعضای این گروه، در ايام سيل سيدآباد، چند چادر خدمات رساني در نزديك محل حادثه داير كرده بودند كه از كنسرو و بيسكويت و شكلات گرفته تا لباس و پتو و دارو و غيره را بصورت مجاني در اختيار سيل زدگان قرار مي دادند.
كادر خدمت رساني مجاهدين، اغلب دختران جوان و زيبايي بودند؛ هر چند به خاطر تصلب ايدئولوژيك، اساسا اهل لبخند و شوخی و شادي نبودند و در اين زمينه خيلي تفاوتي با دیگر مردان حاضر، نداشتند. آنها، يك چادربزرگي برپاكرده بوند، مخصوص توزيع اقلام خوردني و تنقلات مثل كيك و بيسكويت كه محل علاقه بچه ها بود. ما بچه ها هم كه به خاطر سيل و تخريب كلاس ها، عملا بيكار بوديم، هر روز به نحوي و بهانه ای مراجعه می کردیم و نسبت به چادر مثلا جهادسازندگي كه عدس و لوبيا و برنج مي داد، چادر مجاهدين براي ما جذاب تر و شیرین تر بود.
مجاهدين يك درمانگاه موقتي هم با دو تخت تاسيس كرده بودند كه مخصوص بيمارن سروپايي بود و قرص و شربت مسكن و برخي مواقع چسب زخم ارائه مي كرد اما چون رايگان بود اغلب پير مردها و پيرزن هايي كه هميشه يك درد دائمي در بدنشان حس مي كردند، در آنجا به نوبت ایستاده بودند و حتي بعضا تقاضاي عمل جراحي هم داشتند!
از جمله كارهاي مجاهدين كه خيلي صدا كرد و توجه بر انگيز بود، تشكيل يك تيم كاري مركب از دختران جوان با لباس شبه نظامي كه كيسه ها و كوله پشتي هاي مخصوصي را از ريگ و شن رودخانه پر مي كردند تا با ريختن آن به كف كوچه هاي گل آلود، امكان تردد را آسانتر كنند. چون به دليل تخريب جاده و پل های خاکی، تا مدت ها امكان ورود وسيله نقليه به داخل روستاهیی سیلزده ميسر نبود.
اين كار، با اينكه اثر زيادي در بهبود اوضاع كوچه ها نداشت اما روي مردم بويژه جوانان خيلي تاثير گذاشت. برخی جوانها غيرتي شده بودند و مردان ميانسال و سنتي هم برايشان خیلی ناگوار بود كه يك زن و يا به قول خودشان «عاجزه»، بخواهد يك كار مردانه انجام دهد و آنها فقط نظاره گر باشند.
به هيمن دليل، مردم يك دفعه بلند شدند و به شكل پدرانه و نصيحت گونه مي خواستند تا چريكه هاي مجاهد را از اين كار بازدارند و خودشان کار شن ريزي كوچه ها را به دست بگیرند. پير مردي از روستائيان بناي نصيحت گذاشت كه دخترم اين كار مردانه است و با ظرافت هاي زنانه شما سازگار نيست. دختران مجاهد هم كه خودشان را از مردان در هيچ زمينه اي كم نمي دانستند و احتمالا بعضا در عملیات نظامی و چریکی علیه حکومت قبل، شرکت کرده بودند، از اين حرفها به شدت برآشفتند و به آنها برخورد. خاصه اينكه آنها مثل خود رهبران مجاهدين، در اين تصور و توهم بودند كه حكومت شاه را راسا آنها ساقط كرده اند و بقیه کاره ای نبوده اند! این اولین صحنه رویارویی ایدئولوژی با سنت های روستایی و شرقی مردم بود که فهم رفتار دو طرف برای همدیگر ممکن نبود!
باري، اين رفتار مجاهدين، اگر هم براي مردم سيلزده قابل تحمل بود، براي گروههاي امدادي حزب اللهي به هيچ وجه، قابل قبول نبود و اين اقدام آنها را فريب نمایش و عوام فريبي مي نامیدند. خرداد 1360 كه به روزهاي آخر نزديك مي شد، اختلاف ميان این گروهها، شدیدتر مي شد.
امدادي هاي حزب اللهي چند باري به مردم سیل زده مراجعه كردند كه كمك هاي مجاهدين را قبول نكنند كه افاقه نكرد. از اينرو، به ما بچه ها متوسل شدند كه با شعار مرگ بر منافق، مانع فعاليت آنها شويم. دفعه اولي كه چادر مجاهدين را در محاصره گرفتيم آنها واكنشي چندانی نشان ندادند و حتي چندتا بيسكويت بزرگتر بين ما توزيع كردند كه تا آنوقت رو نكرده بودند، به همین دلیل، بیسکویت ها، حواسمان را از شعار دادن پرت کرد و ماجرا ختم به خیر شد
روزهاي بعد هم اين كار را به تحريك معلمان حزب اللهي خودمان انجام داديم و چون مي دانستند كه ما بچه هاي روستاهاي سيل زده ممكن است در مقابل تطميع و بيسكويت هاي بزرگ، كم بياوريم گفتند به چادر های مجاهدین نزديك نشويد و از دور با كلوخ و سنگ های کوچک حمله كنيد. اين جنگ پنهان و آشكار تقريبا تا روز 31 خرداد ادامه پيدا كرد و فرداي آن روز مجاهدين با چند دستگاه خودرو تويتا، چادرها و وسايل را جمع كردند و برای همیشه رفتند.
با رفتن مجاهدين و تشديد درگيري هاي سياسي در كشور، نيروهاي كميته انقلاب و سپاه هم کم کماز آن منطقه خارج شدند و ما مانديم و خانه های خراب و قول هاي بني صدر براي ساخت شهرك مسكوني كه از رئيس جمهوري خلع شده بود و خروج ديگر گروههاي سياسي كه لااقل از رقابت بینآنها، مختصر چيزي هم به ما مي رسيد.
این داستان ادامه دارد
درود بر شما دکتر
نگاه اجتماعی موشکافانه و عمیق بر حادثه ای تکراری…
و چه بسا خرافه پرستی های که با تلنگر واقعیت، شسته شدند…
واقعا در این وانفسای مملکت که همه گرفتار روز مرگی و روبنا هستند نگاه هایی چون جنابعالی که زیر بنایی می نگرند سرمایه هایی هستند که هرچه زمان بگذرد ارزش آن ها روشنتر خواهد شد قلم شیوایتان مانا
حسین سلجوقی