پیوند‌های مرتبط

photo_2018-12-13_12-07-26

شرکت ها و تشکل های منتخب

معرفی توانمندی ها و محصولات شرکت نورد و لوله اهواز

هوشنگ نهاوندی

روایت هوشنگ نهاوندی از آخرین دیدارهایش با شاه پیش از خروج او از کشور

هوشنگ نهاوندی (زاده ۱۱ آذر ۱۳۱۲) سیاستمدار و استاد دانشگاه ایرانی است. او وزیر آبادانی و مسکن، وزیر علوم، رئیس دانشگاه شیراز و رئیس دانشگاه تهران در دوران محمدرضا پهلوی بود. او به هنگام تحصیل در فرانسه جزء گروه چپگرای پاریس بود. در بازگشت به گروه ترقی خواه حسنعلی منصور پیوست و در کابینه وی وزیر مسکن و آبادانی شد. پس از قتل منصور به توصیه امیراسدالله علم به ریاست دانشگاه شیراز منصوب شد و مدتی بعد به دعوت احسان نراقی به گروه اندیشمندان فرح پهلوی پیوست. او سپس برای مدتی رئیس دفتر مخصوص شهبانو فرح پهلوی شد. او مدتی نیز به ریاست دانشگاه تهران دست یافت. نهاوندی در دولت جعفر شریف‌امامی به عنوان وزیر علوم فعالیت کرد. وی پس از انقلاب از ایران خارج شد و به مدت ۱۷ سال استاد دانشگاه پاریس بوده‌است

نهاوندی در سال 1365 در پاریس در مصاحبه با شاهرخ مسکوب برای پروژه تاریخ شفاهی ایران مطالبی را از آخرین روزهای حضور شاه و تلاش اطرافیان برای منصرف کردن وی برای خروج از کشور بیان می کند که خواندنی است.

آخرین روزهای کابینه ازهاری با اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه [روز خروج شاه] نشده بود و بختیار کابینه‌اش را معرفی نکرده بود. [البته] بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود.

قرار شد با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف برویم در کاخ و به اعلی‌حضرت بگوییم که ما می‌خواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کم‌کم یک عده‌ای به ما ملحق بشوند… خلاصه یک قالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.

گروهی رفتیم به‌‌هرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا، دختر [کریم] امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت، مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلی‌حضرت نبود مصدقی بود به‌اصطلاح، ولی به‌هرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی [رفتن شاه را گرفت] و خیلی هم با [دکتر غلامحسین] صدیقی نزدیک بود.

مصفا شعر خواند و که پدر بچه‌اش را نمی‌گذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلی‌حضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست می‌دهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان می‌ترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دم‌مان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی.

بنده مع‌ذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کدام‌مان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلی‌حضرت. شبانگاهی بود، سه‌شنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خراب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده. اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتای‌شان.

شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان می‌دانم اعلی‌حضرت خسته هستید و حرف بنده را هم می‌دانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. [از ایران] نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار می‌شود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار می‌شود منتها ماها کشته می‌شویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی می‌شود و اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، [بلکه] به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند وگرنه مملکت از بین می‌رود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را می‌گفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجی‌ها هم دلشان می‌خواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر [سفیر انگلیس و امریکا] همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا می‌دانید؟» گفتم، «خوب اتومبیل‌شان پایین بود.» گفت «عجب! با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمی‌کشند؟» «نه خیر.» سؤال جواب‌ها اصلاً خیلی پراکنده بود.

بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه می‌شود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً [سوال بی‌ربطی است]. گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما می‌گویم و حضور مبارکتان عرض می‌کنم به‌هرحال. از بین می‌رویم همه‌مان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را این‌جوری کرد به کله‌اش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب می‌کرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم.

در همین باره

پیشنهادها

خوانده شده ها