پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
شبی که پدرم، به اعتبار من، ریسک کرد و باخت !
پدرها را دريابيد و خوشحال كنيد تا وقتي مي بينند و مي شنوند و مي توانند لبخند بزنند و افتخار كنند.
حدود 6 يا 7 ساله بودم كه همراه مرحوم پدرم براي انجام كاري از باخرز به تربت جام رفته بوديم.
هوا تاريك شد و شب هنگام به منزل يكي از خوانين سلجوقي روستاي بايي باخرز و ساكن تربت جام رفتيم كه با هم آشنايي و نسبتي داشتند. تعداد ديگري ميهمان هم حضور داشتند.
همانطور كه احتمالا قبلا هم نوشته ام، من قبل از اينكه به سن مدرسه رفتن برسم، مطابق يك رسم خانوادگي بايد پيش پدربزرگم (يعني پدر مادرم)، قرآن خواندن مي آموختم كه آخوند نبود اما آدم ملا و باسوادي بود و نسبت به قرآن آموزي نوه ها علاقه و تعصب وافری داشت.
«بايد» را نوشتم كه تاكيد كنم، قرآن آموزی ما، خيلي انتخابي و دلبخواهي نبود. نه تنها من، بلكه مادرم، دايي ام، خاله ها و تعدادي از پسر خاله ها، همين شيوه را طي كرديم و طبيعي است كه خانواده هاي روستايي و اغلب فاقد سواد آن دوران، وقتي مي ديدند كه فرزندشان در سنين طفوليت قادر است قرآن بخواند و يا چيزي بنويسد، حس و حال خوب و تفاخر آميزي داشته باشند.
خلاصه، شب بعد از اينكه در خانه آقاي سلجوقي شام را صرف كرديم، صحبت از اين در و آن در شد و پدرم با غرور و افتخار رو كرد به مرحوم سلجوقي و گفت: خان! شما مي دانستيد كه قاسم خيلي خوب قرآن مي خواند و صداي خوبي هم دارد؟
خان كه مي دانست خود پدر من سواد خواندن و نوشتن ندارد با حسي توام از خوشحالي و ترديد گفت: « جدي ميگي سليمان؟» و پدر پاسخ داد: هم خوب قرآن مي خواند و هم صداي دلنشيني دارد ( كه البته ناگفته نماند من صداي خوبي نداشتم اما چون قرآن را با حروف ابجد آموخته بودم، تلفظ و درست خواني من، نسبتا خوب بود و مرحوم پدر هم لابد صداي فرزندش را خوش مي شنيد).
پدر بعد از اينكه يك مقدمه كوتاهي در باره استاد من، يعني پدر بزرگم و سخت گيري هاي نظام آموزشي او، بيان كرد، از آقاي سلجوقي خواست كه قرآني بياورند و سپس رو به من كرد و گفت: قاسم بخوان !
قاسمي كه من باشم، فرزند اول خانواده بودم و ناز من خريدار داشت و هر كار دوست داشتم مي كردم و برخي از كارها را هم كه بايد به وقت خودش انجام مي دادم، انجام نمي دادم!
در آن لحظه هم، حالا واقعا نمي دانم كه از سر لوس بازي و لجبازي بود و يا شرم و خجالت و يا اينكه جو و فضاي مجلس مرا گرفته بود كه از خواندن قرآن امتناع كردم. پدرم چند بار اصرار كرد اما من باز نخواندم. پدرم آنقدر اصرار كرد كه دست آخر، آقاي سلجوقي، گفت: بچه را اذيت نكنيد و رهايش كنيد!
پدر اما همچنان ول كن نبود و بدون آنكه حرف بزند داشت به من نگاه مي كرد. از آن دست نگاههاي تمنا آميزي كه كسي از كسي بخواهد در آن لحظه حساس، آبرو و اعتبارش را بخرد اما پاسخ نمي گيرد!
يادم هست كه آن شب، پدرم خيلي خفيف و دلشكسته شد. او كارگر بود و چيز زيادي از دنيا نداشت و شايد تمام سرمايه و اعتبارآن لحظه اش، همان سواد خواندن و نوشتن و قرآن خواندن من بود كه آن شب ريسك كرد و قمار كرد و باخت! در ادامه مجلس، هر چي تعارف كردند، چيزي نخورد و در هيچ بحث و گفتگوي جديدي هم شركت نكرد و گرفت خوابيد.
پدرم، بعد از آن ماجرا چندباري از اين موضوع گلايه كرد اما ديگر هيچ وقت از من نخواست كه جلو جمعي قرآن بخوانم. گويي ديگر روي سواد داشتن و قرآن خواندن من به عنوان يك سرمايه و اعتبار، نمي توانست حساب كند.
من در آن سال ها، به خاطر بچگي و در سالهاي بعد، به خاطر جواني و خامي، خيلي حجم اشتباه خودم و عمق ناراحتي و اندوه پدرم را درك نكردم؛ تا اينكه بالاخره خودم داراي فرزند شدم و حس پدري و ميزان خرسندي و غرور پدر از توانايي و موفقيت فرزند، در من هم ساري و جاري شد.
من الان وقتي قرآني را مي بينم و يا صوت قرآني را مي شنوم، به ياد آن شب پراشتباه مي افتم، ناراحت مي شوم و گلويم بغض مي كنم. اما باز با خودم مي گويم: اشكالي ندارد، در عوض، حتما الان پدري دارد صداي پسرش را مي شنود و لبخند مي زند و يا اگر در جمعي حضور دارد، با افتخار مي گويد: می شنوید! اين صداي پسر من است!
خلاصه، پدرها را دريابيد و خوشحال كنيد تا وقتي مي بينند و مي شنوند و مي توانند لبخند بزنند و افتخار كنند.
روز پدر گرامي باد!
نوشته اي در باره پدر بزرگ من را هم مي توانيد اينجا بخوانيد
در مکتب پدر بزرگ
در همین باره
پیشنهادها
خوانده شده ها
آخرین خبرها
مطالب مرتبط
تبلیغات