پیوندهای مرتبط
					
												شرکت ها و تشکل های منتخب
					
												صبح روزي گه گاو ما مُرد!
خبر مردن گاومان را از نوع گريه هاي مادرم فهميدم. گريه آشكار نبود، اشك هاي ريزي در چشمانش جمع شده بود و زير لب داشت، يواشكي چيزهايي مي گفت كه نوعي شكوائيه بود؛ شكايت از خدا، از فلك از طبيعت
مي گفت خدايا چرا كاسه بچه هاي من را « دِمِرُو» كردي؟ ( يعني برگرداندي و چپه كردي). البته « كاسه دِمِرُو» در گويش مردم باخرز خراسان رضوي، معني پيچيده تر و مصيبت بارتري دارد. شايد معني امروزي آن بشود، تعطيلي آشپزي و آشپزخانه و پخت و پز و يا به عبارتي قطع رزق و روزي يك خانواده
پدرم با همان كارد بزرگ و خونيني كه گاو را در آخرين مرحله جان دادن، سربريده بود تا گوشتش حرام نشود، بالاي سر مادرم ايستاده بود و چشم غره مي رفت. مي خواست بگويد، زن! يك گاو ارزش اين را ندارد كه آبروي من را پيش در و همسايه ببري!
من تازه از خواب بيدار شده بودم و هنوز به كم و كيف واقعه پي نبرده بودم. هيچ وقت هم معني آن حجم از اندوه مادرم را نفهميدم. خيلي از حرفهايي كه پدرها و مادرها مي گويند در ابتدا گنگ و نامفهوم است و فقط در طول زندگي، بويژه وقتي به سن سال آنها مي رسي، كم كم معني آن حرف هاي نامفهوم، آشكار مي شود
گاو ما شباهت زيادي به گاوهاي سياه و لاغر باخرز نداشت؛ جثه درشتي داشت و در چندجاي بدنش بويژه روي پيشاني و بخش هايي از دماغش، چندتا لكه سفيد و خوشرنگ داشت كه او را از گاوهاي همسايه ها متمايز كرده بود. البته تمايزش، بيشتر در پستان هاي سفيد و بزرگش بود كه نمادي از شيرآوري بود.
مردم روستاي ما اين جور گاوها را مي گفتند گاو سيستاني. علت اين نامگذاري احتمالا به خاستگاه نژادي آن مربوط مي شد. اين اصطلاح گاو سيساني در فرهنگ عامه به نوعي ناسزا هم تبديل شده بود و مقصود آدمي بود كه فقط مي خورد و هيگل فربه مي كرد و كار مفيدي انجام نمي داد. گاو سيستاني ما اما واقعا مفيد بود.
آن پستانهاي بزرگ، به اصطلاح امروز، سوپرماركت ما بود. شير داشت، ماست و كره و قيماق داشت، دوغ و كشك و قروت و پنير داشت و البته مثل يك منطقه آزاد تجاري، حلقه مراوات شش، هفت خانوار هم بود. هفت خانواده با هم توافق مي كردند كه «شير اَلِشي»( رد و بدل شير) كنند يعني در هر روز هفته، كل شير هفت گاو متعلق به يك خانواده باشد تا ارزش جوشاندن و كره گرفتن و ساير كارها را داشته باشد. خلاصه، گاه، گاوها عامل ارتباط آدم ها مي شدند.
علت مرگ ناگهاني گاو ما هيچ وقت معلوم نشد. عيساق ( اسحاق) همسايه ما مي گفت احتمالا هنگام چرا در بيابان علف سمي خورده، پدرم مي گفت سوزن خورده يعني در كاه و يونجه او سوزن با ميخي قاطي شده و معده اش را سوراخ كرده است، مادرم با قاطعيت مي گفت چشم خورده و براي اثبات ادعايش به همان پستان هاي سفيد و بزرگ گاو مرده اشاره مي كرد كه از بزرگي و پرشيري حتي مانع راه رفتنش مي شد. همه اين اظهار نظرها، به مسيري مي رفت كه انگارگاو ما به مرگ طبيعي نمرده و كسي يا كساني در مرگ او دست داشته اند.
خلاصه، ماجراي مرگ گاو ما كه پستانهاي بزرگش تا زير پايش كشيده مي شد، تبديل به موضوع گفتگوها و حدس و گمان هايي در كل روستا شد. دست آخر اين پرسش مطرح شد كه حالا با اين همه گوشت چه كنيم
مادرم مي گفت من يك لقمه از گوشت اين گاو از گلويم پايين نمي رود، پدرم مي گفت مشكلي نيست من و بچه ها مي خوريم. همسايه ما مي گفت علف سمي خورده اما گوشتش سالم است و بهتر است بين مردم خيرات شود. فقط اگر كسي خورد و مريض شد مسئوليتش با من نيست!
دو سه روزي بحث در باره سرنوشت گوشت گاو مرده ادامه داشت تا اينكه كم كم علامت فساد در گوشت ها، آشكار شد و مجبور شدند گوشت ها را بريزند پيش سگ ها و قال قضيه را بكنند
با مرگ گاو شير ده ما، به قول امروزي ها سفره ما كوچكتر شد. چند روز همسايه ها از باب همدردي چندتا كاسه ماست براي آوردند و بعدش به كلي فراموش كردند. 
در حقيقت مرگ آن گاو سيستاني كه در ابتدا براي ما حادثه ناچيزي بود، كم كم ابعاد بزرگتري پيدا كرد. مادرم راست مي گفت گاسه ما واقعا « دمرو» شده بود اما غرور پدرم اجازه نمي داد كه اين واقعيت تلخ به تمامي جلوه گر شود. خلاصه كل زندگي نسل ما در حدفاصل واقع بيني ها تلخ مادرها و غرور انتزاعی پدرها گذشت و فقط گذشت
در همین باره
پیشنهادها
خوانده شده ها
آخرین خبرها
مطالب مرتبط
تبلیغات