پیوندهای مرتبط
					
												شرکت ها و تشکل های منتخب
					
												چه محرمي داشتيم در باخرز!
آن مسجد کاهگلی با درهای سبز و سقف چوبی، به تمام معنا «خانه خدا» بود
راستش را بخواهید محرم آن زمانها نه تنها ایدئولویک نبود، بلکه خیلی رنگ بوی مذهب و شریعت هم نداشت. نوعی آئین و مناسک سوگواری جمعی بود که به آدمها آموزش همدلی و همکاری می داد. بسیاری از آشنایی های دختران و پسران جوان هم در همین اجتماعات اتفاق می افتاد و معمولا بعد از محرم و صفر به ازدواج و عروسی ختم می شد
قدیمی ترین تصویری که از محرم به ذهن دارم، مربوط به سالهای قبل از انقلاب است. گمانم سال ۵۶ بود، چون محرم منتهی به انقلاب را یادم هست که فضا جور دیگری شد و باید داستانش را جداگانه بنویسم
روستای ما سلطان آباد، هنوز آباد بود. در کنار رودخانه ای پر آب قرار داشت که بالا و پایین باخرز را به هم متصل می کرد. این رودخانه عاقبت بلای جانش شد، طغیان کرد و روستای را با تمام خاطرات ما، با خود برد!
محرم روستای ما، با خواندن اشعار محلی و مذهبی به نام «رباعی» شروع می شد. جلوی مسجد کاهگلی آن فرش بزرگی پهن می کردند و هر کس به اندازه توانش به هیئت کمک می کرد. عمده نذورات مردم، قند و بویژه کله قندهای سفید و بزرگ بود.
قندها طعم عجیبی داشت. ما بچه ها دوست داشتیم شب ها در مسجد با یک ساتکان چایی حداقل چهار حبه قند بخوریم. اما علی ناری خادم مسجد چشم غره می رفت و ما جرات برداشتن نداشتیم.
پیراهن های مشکی که عشق ما بود
قبل از آنکه «مشکی رنگ عشق» بشود، پیراهن مشکی، واقعا عشق ما بود. هرچند در میان آن گرد و خاک و دویدن و پریدن های ما، خیلی هم مشکی نمی ماند.
چند روز مانده به محرم این پیراهن ها را که اغلب یک و دو دکمه گم شده داشتند را، آماده می کردیم و می پوشیدیم و با زنجیر و چراغ قوه روشن وارد مسجد می شدیم. زنجیر ها را با قدرت تمام روی شانه ها فرود می آوردیم . با هر ضربه ای که می زدیم گاهی یک و دو دانه از آن کم می شد و این هم یکی دیگر از غصه های محرمی ما بود.
با چراغ قوه های کوچک، عالمی داشتیم. ابزار روشنایی مسیر و بیشتر مایه سرگرمی ما بود. چیزی بود معادل گوشی موبایل امروزی در دست بچه ها. مسجد ما یک چراغ توری(الکلی) داشت که از سقف آویزان بود. نور کمی داشت و بیشتر فضا تاریک بود. بنابراین گاهی وسط روضه و رو به سقف چوبی مسجد، چراغ قوه ها را روشن می کردیم و یا به صورت هر تازه واردی نور می تاباندیم. کاری می کردیم که حواس روضه خوان پرت می شد و با اعتراض او خاموش می کردیم و ساکت می شدیم.
روضه های دلنشین کلباقا
یک روحانی بومی داشتیم به نام کربلایی آقا که به اختصار«کلباقا» تلفظ می کردیم. فامیلش حسینی بود اما اسم کوچک او را هیچ وقت نفهمیدیم. آخوند بود اما شغلش آخوندی نبود. زمین و گاو و گوسفند داشت و محرم هم تنها واعظ و روضه خوان مسجد بود.
کلباقا روضه های تکرای می خواند، چاره ای هم نداشت چون آنروز ها خیلی کتاب و اطلاعات جدیدی در اختیار نبود . همه ما بچه ها، روضه های او را از حفظ بودیم اما او همین روضه های ساده و تکراری را طوری می خواند که به دل می نشست. هنوز تکبیر باب نشده بود اما هر وقت او به سرفه می افتاد و یا طلب آب می کرد، ما مکررا صلوات ختم می کردیم.
قبل از شروع روضه، اول برنامه نوحه خوانی اجرا می شد و هیئت زنجیر و سینه می زد. نوحه خوان ها هم اغلب از دهقانان و یا دکان داران محلی بودند.مداح هان امروزی هنوز متولد نشده بودند! کسی هم برای نوحی خوانی پولی طلب نمی کرد.
راستش را بخواهید محرم آن زمانها نه تنها ایدئولویک نبود، بلکه خیلی رنگ بوی مذهب و شریعت هم نداشت. نوعی آئین و مناسک جمعی بود که به آدمها آموزش همدلی و همکاری می داد. خیلی از آشنایی های دختران و پسران جوان هم در همین اجتماعات اتفاق می افتاد و معمولا بعد از محرم و صفر به ازدواج و عروسی ختم می شد
برخی نوحه خوان ها از روی کتاب می خواندند، برخی از حفظ و تعدادی هم اشعار یادداشت شده بر روی تکه های کاغذ و یا دفاتر حساب و کتاب مشتریان را می خوانند. مشهور بود که یکی از نوحه خوان های سلطان آباد به اشتباه یک یاداشت مالی را به جای نوحه خوانده و مثلا گفته است«اسکندر جو برده هفتاد و پنج من» و هیئت هم فکر کرده که این بخشی از نوحه است و تکرار کرده«اسکندر جو برده …»!
یکی از نوحه خوانهای قدیمی، پدر بزرگ مادری من بود. حاجی غلامرضای دشتی، که البته آن زمان هنوز حاجی نشده بود . یک نوحه همیشگی داشت که سالی یکبار و گمانم شب هشتم یا نهم محرم می خواند: «اکبر شیرین سخنم، وای وای». صدای خوبی نداشت اما سوزناک می خواند.
او را باور داشتیم و وقتی می خواند همه گریه می کردیم. زودتر از همه مادرم چادرش را می کشید روی صورتش و های های گریه می کرد. پدر بزرگ در سالهای آخر عمر، دیگر توان خواندن نوحه نداشت. به گمانم از وقتی نتوانست نوحه بخواند، فهمید که پیر شده و کارش تمام است.
خلاصه ما با محرم دنیایی داشتیم و صفایی داشتیم. آن مسجد کاهگلی با در های سبز و سقف چوبی به تمام معنا خانه خدا بود. زندگی طوری بود که کسی نیازی به تظاهر و نمایش نداشت.
بیرق های سرخ در ظهر عاشورا
ما بچه ها، ظهر عاشورا که بیرق های سبز و سرخ را به دوش می کشیدیم، احساس می کردیم که در خود صحنه کربلا حضور داریم. آنروزها به امام حسین(ع) نزدیکتر بودیم و می توانستیم دست دراز کنیم و بی واسطه حاجت بگیریم.
آخرین ایستگاه محرم هر سال، حضور در قبرستان آبادی و اصطلاحا«سر خاکا» بود و بالاخره عصر عاشورا که به خانه بر می گشتیم، احساس می کردیم سبک و عاری از گناه شده ایم.
شب در مسجد آخرین خرمای نذری را می خوردیم و از خود می پرسیدیم آیا ما تا محرم بعد خواهیم بود؟ خیلی ها که این سوال را کردند دیگر در میان ما نیستند و ما هنوز با همان خاطره ها زندگی می کنیم.
در همین باره
پیشنهادها
خوانده شده ها
آخرین خبرها
مطالب مرتبط
تبلیغات