پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
نابودی قندچی، مرگ یک رویا بود !
قندچی از میان ما رفت. ما انسان بزرگی را از دست دادیم. حتی بزرگتر از ظلمی که به او شد. آنچه بر قندچی رفت، نابودی عمر و سرمایه یک فرد و یک کارخانه دار نبود. نابودیم جمعی آرزوهای ما بود. ما هنوز از خودمان سوال می کنیم چه می شد اگر ما انقلاب می کردیم اما قندچی و امثال او در جای خودشان می ماندند. کسی که ۵۰ هزار کامیون ساخت و برای ۲ هزار نفر شغل ایجاد کرد، ادامه کار او چه ضرری می توانست برای ما داشته باشد؟
من سالها در حوزه صنعت در موقعیت های مختلف اجرایی کار کرده ام و بطور خاص در باره صاحبان صنایع ایران پژوهش کرده و رساله دکتری نوشته ام اما باید اعتراف کنم که تا قبل از این، هیچگاه فهم دقیقی از صاحبان صنایع بویژه آنها که در سالهای نخستین انقلاب، بواسطه برخی سیاست های تندروانه در معرض مصادره و فشار و تحقیر قرار گرفتند، نداشتم.
انتشار«کارخانه دار»، که بطور خاص بر حمایت از بورژوازی صنعتی استوار است، من و تیم تحریریه مجله را برآن داشت تا به جای خواندن شرح احوال کارفرمایان بزرگ در لابلای کتاب های«خودنوشت» و «دیگر نوشت»، مستقیما به سراغ خود آنها برویم و دنیای حاکم بر صنایع ایرانِ دهه ۴۰ و ۵۰ خورشیدی را از منظر ذهنیت، آمال و نوع نگاه آنان به حکومت و جامعه وقت، پیگیری کنیم.
دیدار در گاراژ ایران کاوه
دیدار ما با قندچی در پاییز سال گذشته انجام شد. صبح زود به دفتر کار و یا همان گاراژ قدیمی ایران کاوه واقع در خیابان قزوین تهران رفتیم. پیر مردی حدودا ۹۰ ساله ای در صندلی مقابل ما نشست و با اینکه حرف زدن برای او کار راحتی نبود اما تمام وقایع را از زمان شاگردی در کارگاه آهنگری گرفته تا راه اندازی ایران کاوه و نهایتا روز تلخ مصادره کارخانه ای که حاصل سالهای کار و رنج مستمر او بود، مو به مو شرح داد.
هرچند، روزگاری در زمره یکی از صاحبان صنایع مهم و سرمایه داران بزرگ ایران به حساب می آمد، اما خلق و خوی او به عنوان کسی که از میان دود و روغن و گازوئیل برخاسته بود. تغییر نکرده بود. در هنگام مصاحبه، چند بار دستیارش را صدا زد و درگوش اوچیزی گفت. ما فکر کردیم که از مصاحبه خسته شده اما دستیارش می گفت که از او خواسته اجازه ندهد بدون صرف ناهار، از آنجا خارج شویم. یعنی در همین وضعیت هم دوست داشت تا از میهمان نوازی فروتنانه، چیزی فرو نگذارد. خلاصه تمام ویژگی های مثبتِ یک لوتی ِبامرام ِپایین شهر تهران در او رسوب کرده و باقی مانده بود.
صمیت و شوخ طبعی اش به ما جرات داد که پرسش های خارج از عرف هم بپرسیم. از او پرسیدیم که شما چقدر به حکومت شاه وابسته بودید؟ مکثی کرد و پاسخ داد: هیچ! اصلا چرا باید وابسته می بودم؟! من خودم داشتم با سرمایه شخصی اتاق کامیون می ساختم. سوادی هم برای حرف زدن با مقامات و رفتن به میهمانی های آنها نداشتم. این دولت بود که به من نیاز داشت و مراجعه کرد. آقای نیازمند از وزارت اقتصاد آمد و گفت اگر فلان خودرو را تا فلان تاریخ نسازیم، شاه چنین و چنان خواهد کرد! بیا و کمک کن! . من نه دنبال وامی بودم، نه کمکی می خواستم و نه علاقه ای به رابطه با عوامل دولت داشتم. در حقیقت آنها به من وابسته بودند.
بغض مصادره ها
صحبت های قندچی هرچی به سالهای اواخر دهه ۱۳۵۰ نزدیک می شد، اندوهش بیشتر و لحن صحبتش تغییر می کرد. تا اینکه رسیدیم به مصادره ها. دکتر بهزاد عطارزاده دبیر تحریریه مجله از او پرسید که روی دیوارهای ورودی ساختمان شعارنوشته هایی با مضامین ضد سرمایه داری دیدیم که احتمالا مربوط به سالهای ۵۷ است؟ چیزی از آن سالها به خاطر دارید؟
قندچی آهی کشید و ساکت شد! بعض سنگینی بود. حس کردیم که می خواهد جلوی فرزند و همکاران سابقش کم نیارد وهمان قندچی با صلابت ۴۰ سال پیش به نظر آید. نفسی از عمق سینه بیرون داد و گفت: « یادآوری آن خاطرات فایده ای ندارد جز اینکه غمی بر غم های ما اضافه کند. واقعیتش ما اصلا نفهمیدیم چی شد و چه به سر ما آمد و اصلا چرا اینجوری شد… شاید خود آنهایی هم که این کار را کردند متوجه نشدند..!». مصر بودیم تا در باره علت مصادره شرکت ایران کاوه مستنداتی پیدا کنیم. خود آنها واقعا چیز زیادی نمی دانستند یکی از همراهانش می گفت اتهامی که بصورت غیر رسمی او به زده بودند اعزام چند تریلی برای انتقال تجهیزات مربوط به برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله بود. در مکاتبات رسمی، کارخانه او به موجب بند ج قانون حفاظت صنایع مصادره شده بود که مربوط به صنایع دارای ضعف مالی و مدیریت شدید است.
به گمان من سخت ترین تکه مصادره ها نه از دست دادن اموال، بلکه واقعه درد ناک تعرض کارگران به کارفرمایان در روزهای بحرانی سال ۵۷ بود؛ کارگرانی که عموما از سوی گروههای چپ مارکسیست تحریک می شدند. این را هم در صحبت های مرحوم توکلی و هم حالات و گفتار مرحوم قندچی به عینه دیدیم و شنیدیم. قندچی می گفت من خودم کارگر بودم و تعصب داشتم که مدیران کارخانه در تامین حقوق قانونی کارگران چون و چرا نداشته باشند. در طول مدت مالکیت هم اجازه اخراج هیچ کارگری را از کارخانه ایران کاوه ندادم. اما به محض تغییر سیاسی در کشور، برخی از همان کارگران در درون همین کارخانه، علیه من شعار م دادند و بی احترامی کردند! آقای فولادی دستیار قندچی می گفت بعدها کارگران معترض، از او دلجویی کرده اند. اما قند چی تا پایان عمر از این بابت دلشکسته بود؛ هرچند همه هتاکان را بخشیده بود.
او بزرگتر از ظلمی بود که در حقش شد!
با همه اینها، ما شهادت می دهیم آن اصغر قندچی که چند ماه پیش دیدیم، ذره ای نفرت در وجودش نبود. با اینکه کل اموالش مصادره شده بود، به محضی که ارتش برای راه اندازی دستگاههای تانکبر نظامی اعلام نیاز کرد، به کمک شتافت. خیلی کارساده ای نیست که حکومتی همه اموال کسی را مصادره کند، بعد از او کمک بخواهد و او در کمک کردن ذره ای تردید نکند. این حرف ها فقط گفتن و نوشتنش ساده است. مثل همین کاری که ما می کنیم و مثل همان چیزی که شما می خوانید.
خود او می گفت هنگام شروع اعتراضات سیاسی در آمریکا بودم. چند قرارداد بزرگ را لغو کرده بودم و ۱۵ میلیون دلار در اختیار من بود. آمریکایی ها می گفتند به ایران برنگرد و یا لااقل این پول را باخودت نبر! اما من نپذیرفتم. گفتم کشورِ خود من است. کاری نکرده ام اگر مشکلی باشد خود ما حل خواهیم کرد. از فرودگاه یک راست به کارخانه آمدم، اما دیدم شرایط فرق کرده و اوضاع طوفانی است.
قندچی از میان ما رفت. ما انسان بزرگی را از دست دادیم. حتی بزرگتر از ظلمی که به او شد. آنچه بر قندچی رفت، نابودی عمر و سرمایه یک فرد و یک کارخانه دار نبود. نابودیم جمعی آرزوهای ما بود. ما هنوز از خودمان سوال می کنیم چه می شد اگر ما انقلاب می کردیم اما قندچی و امثال او در جای خودشان می ماندند. کسی که ۵۰ هزار کامیون ساخت و برای ۲ هزار نفر شغل ایجاد کرد، ادامه کار او چه ضرری می توانست برای ما داشته باشد؟
اکنون برای این حرف ها دیر شده است اما ای کاش زندگی قندجی و علائق او به ایران، سرمشق زندگی همه ما باشد.
بخش هایی از گفتگویی که در آخرین روزهای حیاتش با او انجام داده ایم را مرور می کنیم:
آهنگر بودم و عاشق کاوه آهنگر
اصغر قندچی به سال ۱۳۰۷ در تهران زاده شد. پیشه پدرش وکالت بود و میخواست فرزندانش هم پی تحصیل علم و دانشگاه بروند. اما اصغر قندچی از همان نوجوانی درس را کنار گذاشت و به کار فنی در گاراژهای تهران روی آورد؛ پافشاری پدر بر تحصیل پسر هم، به جایی نرسید. از اوایل دهه ۱۳۲۰ که وارد گاراژی روبهروی کافه شکوفه تهران شد، تا اواسط دهه ۱۳۴۰ که گذر «دولت» به «دروازه قزوین» افتاد و گره کار معاون وزیر اقتصاد به دست اصغر قندچی باز شد، «اوستا اصغر آهنگر» پیچ و خم کار بر روی خودرو و کامیون را چنان آموخته بود که میتوانست بدنه و شاسی کامیون ماک آمریکایی را خود بسازد و با سوارکردن موتور و گیربکس روی آن، کامیون بسازد.
از ماک بزرگتر ندیدیم که بسازم
آقای قندچی! چطور از میان این دامنه گسترده صنعت، خودرو و کامیون، شما به سراغ «ماک» رفتید و در این زمینه تخصص یافتید؟
چون ماشین دیگری بزرگتر از ماک نبود! من هم زیادهخواهی داشتم، از اول دنبال بزرگترین بودم. هر چی ماشین سنگین و بزرگ بود برای من کوچک بود؛ دنبال بزرگترش بودم. اگر ممکن بود، به طیاره هم دست میانداختم! خوب، ماشین بزرگ نبود، بعدا ماک به مردم یاد داد که میتوانند کامیون بزرگ داشته باشند.
خوب! شما در گاراژ خود مشغول بودید و با آهنگری و امکانات محدود خود، نمونهای هم از کامیون ماک ساخته بودید. چه شد که آن گاراژ به کارخانه بزرگ ایران کاوه تبدیل شد؟
موضوع از التیماتوم شاه به وزرات اقتصاد شروع شد. ما در کارگاه آهنگری خودمان برخی قطعات مورد نیاز ماک را میساختیم. آقای رضا نیازمند در وزارت اقتصاد مجوز مونتاژ مرسدس را در ایران نداده بود و مرسدس هم کمپانی بسیار مهمی بود. به همین خاطر، نماینده مرسدس پیش شاه رفته بود و شکایت کرده بود. شاه هم سپرده بود که یا نیازمند باید طی ۶ ماه یک خودرو بسازد یا از پستش کنارهگیری کند!
آن روزها کارگری که بتواند همه کارهای فنی را بکند کم بود، بازار من هم داغ بود. مرحوم نیازمند و مهندس شیرزاد بهخاطر اولتیماتومی شاه برای ساخت خودرو، به دنبال فردی بودند که بتواند خودرو بسازد و پس از پرسوجو در بازار، مرا به ایشان معرفی کرده بودند. در واقع ما به سراغ آنها نرفتیم؛ آنها سراغ ما آمدند، و البته یک خُرده دیر. یعنی مملکت دیر متوجه صنعت شد و میتوانست زودتر شروع کند. با گرفتاریهایی که مملکت پیدا کرده بود، همه کارها عقب افتاده بود. مردم خسته بودند که چرا کاری نمیشود!
رضا نیازمند چی میخواست از شما؟ گفته میشود که قرار بوده یک جیپ بسازید تا برای شاه به نمایش درآید؟
آقای نیازمند دیده بودند که بدنه ماک را در کارگاه خود ساختهام. پرسید: «میتوانی جیپ جنگی بسازی؟» گفتم: بله. دو ماه زمان خواستم. موتور جیپ آمریکایی بود، اما بدنه و سایر قطعاتش را خودم ساختم. در نمایشگاه غرفه بزرگی به من داده بودند و من هم کارهای خودم را از جمله تریلی صد تن و آن جیپ آورده بودم. شاه از کنار همه غرفهها میگذشت، تنها به غرفه ما وارد شد. دید انگار ما حرفهای دیگری داریم. پرسید: «اینها ساخت کجاست؟» گفتیم: همه را خودمان ساختیم. گفت: «عجب، انگار ما همچین صنعتی داشتیم و خودمان نمیدانستیم!» نشست و گفتوگو کرد. خواست خودنماییایی بکند، گفت: «این چیزهایی که تو ساختی، لابراتوار و… میخواد، اینطور که نمیشود!» گفتم: «اعلیحضرت ما لابراتوار نداشتیم، اما روی تجربه اطلاعاتی پیدا کردیم؛ مثلا فهمیدیم که چه نوع فولادی را برای چه نیازی کار کنیم». چند تا فولاد را ردیف کردم و توضیح دادم که کدام به چه دردی میخورد، روشن شد! خوشش آمد که بیشتر بپرسد، دلش میخواست بنشیند با ما حرف بزند تا شب. واقعیت این است که به حوزه صنعت علاقه داشت. چند دفعه از من پرسید: «وام گرفتی؟» گفتم: نه! پرسید: «هیچ جایی به تو کمک کرده؟»، گفتم: «نه». وام هم نمیخواستم، چون من میدانستم که کمک هم بگیریم، حرام میشود. چون با یک نفر و دو نفر که این مملکت آباد نمیشود. بالاخره بعد این نمایشگاه، وزارت اقتصاد هم از اولتیماتوم ۶ ماهه شاه خلاص شد، اولین پروانه ساخت کامیون در ایران را هم به من داد.
ماک ساخت ما، در جادههای ایران، مقاومتر بود
جناب قندچی! مخالفان صنایع دوره شما، ادعا میکنند که کار صنایع آن دوره مونتاژ قطعات خارجی بوده و ساختوساز نداشتید. شما چه قطعاتی از کامیون ماک را میساختید؟
اینطور نیست. اگر میدانستم که این حرفهای نادرست قرار است گفته میشود، همان روزها مدعیان را میکشیدیم زیر اخیه [بازخواست میکردیم] و نشان میدادیم که اشتباه میکنند. اگر آن صنایع هنوز بود، به یکی یکی آنها نشان میدادیم که کارها چطور پیش میرود. ما اصلا به خارج کار نداشتیم. ما با خارجیها بگو مگو داشتیم. اینکه میگویم غلو نیست! حقیقت است
ما غیر از قطعات موتوری و گیربکس، همه را خودمان میساختیم. چون قطعات موتور و گیربکس همه با ماشین ساخته میشود. یعنی نقشه یک قالب را باید بدهند به کارخانه مربوطه، کارخانه با ماشین تخصصی بسازد. حتی در گاراژ که بودیم [یعنی قبل از تأسیس ایران کاوه]، شاسی و قطعات مربوطه را دراز میکردیم، خودمان میساختیم، بدنه را هم که با دست میساختیم، قطعات موتور و گیربکس و دیفرنسیال را هم که غنیمت مانده بود از هندوستان و پاکستان و از آن طرفها میآوردند، ما سرهم میکردیم. برای موتور از موتور کُمِنز استفاده میکردیم. بعدا آمریکاییها دیدند که ما میتوانیم ماک بسازیم، قلقلکشان گرفت. آمدند موتور را دادند و همکاری کردند.
بدینترتیب، شما تقریبا اغلب قطعات خودروِ ماک را در ایران میساختید و کامیون را روانه بازار میکردید. تفاوت محصول شما با کامیونهای خارجی چه بود که کارتان رونق گرفت؟
ما در تمام آن چیزایی که با دست درست میشد، موفق بودیم، صد در صد هم موفق بودیم. اختراعی نکردیم. اما قطعاتی میساختیم که به درد جادههای ایران بخورد. آمریکاییها کامیونی درست میکردند برای آسفالتهای خودشان. جادههای ما مثل پلکان بود. باید ماشینی میساختیم که روی آن جادهها راه برود. تمام قطعاتی که ما ساختیم هیچکدام برگشت نخورد. همین الان هم سرکوهها اگر ببینید کامیون ماکی راه میرود، همه قطعاتش ایرانی است، خارجی نیست. ما با آمریکاییها مرتب بگو مگو داشتیم. اول به خواست ما که قطعات متناسب با جادههای ما تحویل دهند تن نمیدادند. میگفتند ما ماشین برای جادههای خودمان میسازیم: American Truck, American Road (جاده آمریکایی کامیون آمریکایی میخواهد)، ما گفتیم آها! خوب زودتر بگو. ما هم میگوییم Iranian Truck, Iranian Road (جاده ایرانی کامیون ایرانی میخواهد). بالاخره از رو رفتند. همکارهای ما – حالا غیبت نباشد- مهندسان آن روز ما فکر میکردند هرچه آمریکاییها میگویند، درست است. ما مخالف بودیم. چیزی که نیازهای ما میگوید، جادههای ما نیاز دارد، درست است. خوب آمریکاییها فکر تجارت خودشان بودند، ما فکر این بودیم که خودمان را بشناسانیم که این چیزی که ما درست کردیم به درد چه میخورد. اما خوب! الان خیلی عقب ماندیم از صنعت، خیلی عقب ماندیم.
در ایران کاوه برنامهای داشتید که کار را گسترش بدهید و موتور و گیربکس و… را هم تولید کنید؟
آنها همه با ماشین ساخته میشدند که طرح و نقشه اولیه را میدانند و تولید انجام میشد. بعضی از این تولیدها داشت راه میافتاد. چند نوبتی به ماشینسازی تبریز رفتم و قطعاتی که فکر میکردیم ماشینسازی میتواند بسازد سفارش میدادیم. کارهایی که ما با دست انجام میدادیم خیلی سختتر بود. ولی در کل، تولید کامل این قطعات آرزوی ما بود. حالا من خودم بودم و خودم. کسی نبود که به من کمک کند. نمیخواستم کسی برای ما نقشه بکشد! کافی بود فقط بیایند مثلا بگویند فلان چیز را میخواهیم بسازیم، شما عرضه دارید برای ما بسازید، اگر ندارید، بدهیم دیگران بسازند. کسی از ما چیزی نخواست. تنها کسی که به کار ما ایراد گرفت شاه بود که گفت اینجوری که نمیشود تولید کرد، امکانات میخواهد، لابراتوار میخواهد. همین قدر هم که رفتیم جلو، به قول قدیمیها و جدیدیها فضولی کردیم.
پس برنامه برای ساخت موتور و گیربگس هم داشتید؟
بله. شروع کرده بودیم به ساختنِ هرچه بود و میتوانستیم. یعنی اگر آن روزها یک خُرده آنها عقلشان میرسید یا ما زورمان میرسید، کارخانه دندهسازی و بقیه را هم ساخته بودیم. برای همه چیز برنامه داشتیم. ما دلمان میخواست همه چیز را بسازیم. همه چیز را هم شروع میکردیم. اما نه بودجهای برای این کار بود، نه کلاسی گذاشته بودند. هر چی یاد گرفتیم تجربه خودمان بود. خوشبختانه هرچه درست کردیم موفق بود. البته اصلش را ما دیده بودیم و الگو گرفته بودیم. چیزی هم که ما ساختیم بهتر از جنس آمریکایی بود. این از تنبلی آنها یا هوشیاری ما نبود. نمیگویم که ما بهتر از آنها بودیم. ما جادههای خودمان را میشناختیم. کار به جایی رسید که آمریکایی دستهایشان رفت بالا.
چندتا کامیون تولید کردید؟ آمار دارید؟
۵۰ هزار تا شد، با چند هزار وارداتی که مونتاژ آورده بودیم.
حیف و صد حیف از بزرگانی مثل ایشان که مردم قدرشان را ندانستند. ممنونم از شما بابت زحمتی که کشیدید و مصاحبه ای که به تحریر درآوردید
ممنون از شما برای حمایت و مطالعه سایت ما