پیوند‌های مرتبط

photo_2018-12-13_12-07-26

شرکت ها و تشکل های منتخب

معرفی فعالیت ها و خدمات انجمن حامی

ابراهيم زارع مدرسه نواب صفوي قلعه نو باخرز
نویسنده

قاسم خرمی

مديرمسئول

به مناسبت شروع سال تحصيلي

يادي از ابراهيم زارع و مدرسه راهنمايي نواب صفوي در قلعه نو باخرز

گير كردن يك نوجوان دانش آموزي در برف و بوران و باران و حتي افتادن در سيلاب هاي فصلي باخرز، يك امر طبيعي بود، آقاي زارع حتي نگران بود كه در حدفاصل روستاي گرازي تا قلعه نو، دانش آموزي را، گرگ بخورد. خاصه در آن سالها كه گويي تمام برف هاي عالم در بالاولايت باخرز مي باريد.

در بالا ولايت باخرز، از كلاته كاظم و قلعه سرخ گرفته تا كافچ و كولاب و از اين سو، از سلطان آباد و همت آباد گرفته تا فري آباد و استجرود و تنگل مزار، دانش آموزي نبود كه در طول دهه 60 شمسي، با ابراهيم زارع به عنوان مدير با اقتدار مدرسه راهنمايي شهيد نواب صفوي قلعه نو علياي باخرز آشنا نشده باشد.

درآن سالها، روستاي قلعه نو عليا، داراي تنها مدرسه راهنمايي كل منطقه بود كه تمام دانش آموزان آن منطقه چاره اي جز ثبت نام  و درس خواندن در آن مدرسه را نداشتند؛ مگر تعداد كه براي اين منظور به شهرهاي تربت جام و مشهد مي رفتند كه رقم قابل توجهي نبودند. بقيه، يعني دانش آموزان حدود 30 تا 40 روستاي اطراف، همه براي ادامه تحصيل به قلعه نو مي آمدند كه به اصطلاح امروزي «قطب علمي» آن حوالي بود.

مدرسه راهنمايي نواب صفوي كه الان ظاهرا تغيير كاربري داده و بر روي خاطرات ما كاهگل كشيده است! ساختمان نسبتا جديدی شده؛ از آجر و تيرآهن و سيمان و پنجره هاي بزرگ فلزي بود كه به تناسب سه پايه اول تا سوم راهنمايي، سه كلاس درس و يك اتاق بزرگتر ويژه مدير و معلمان داشت.

شايد دلهره آورترين بخش معماري آن ساختمان، جاي اتاق مدير و معلمان بود كه دقيقا در ورودي ساختمان و مُشرِف به كل حياط مدرسه قرار داشت. در نتيجه اگر روزي به هر دليلي ديرتر به مدرسه مي‌رسيدي، به اجبار بايد از مقابل چشمان تيزبين آقاي زارع عبور میکردي كه از نظر ما در آن زمان، خطري معادل عبور از ميدان مين بود.

 آقاي زارع از اهالي همان روستاي قلعه نو بود كه بعد از پايان تحصيل، مديريت مدرسه را پذيرفته بود. در آن سالها، جوان خوش قامت و با هيبتي به نظر مي رسيد كه علاوه بر مديريت مدرسه، ناظم و معلم هم به حساب مي آمد. به عبارتي، هر درسي كه معلمي نداشت و يا معلمش در مرخصي بود را، خود او تدريس مي كرد.

با همه اينها، به گمان من، آقاي زارع و دغدغه هايش، خيلي فراتر از واژه مدير و ناظم و معلم مدرسه بود. در قبال آن پسر بچه هاي 13 تا 15 ساله روستايي با كفش هاي غالبا سوراخ شده پلاستيكي و لباس هاي مندرس، كه هر روز صبح از كيلومترها، دورتر مي آمدند، نقش و نگاهي مشفقانه و پدرانه داشت.  

گير كردن يك نوجوان دانش آموز در برف و بوران و باران و حتي افتادن در سيلاب هاي فصلي باخرز، رویدادی طبيعي بود، آقاي زارع حتي نگران بود كه مثلا در حدفاصل روستاي گرازي تا قلعه نو، دانش آموزي را، گرگ بخورد. خاصه در آن سالها كه گويي تمام برف هاي عالم در بالاولايت باخرز مي باريد.

به محضي كه رعد و برق مي زد و هوا طوفاني مي شد، آقاي زارع سراسيمه وارد كلاس ها مي شد و مي گفت بچه هاي روستاي سرناباد وآبينه و تورانه و ده بورزو و …. كتاب ها را جمع كنيد و زودتر برگرديد به خانه!  تعطيلي كلاس درس براي دانش آموز راهنمايي حتي در هنگامه خطر هم سرشار از شور و شوق بود، اما شك ندارم كه دلِ آقاي زارع مملو از تشويش و آشوب بود. روزهايي را به ياد دارم كه در محاصره سيل دو رودخانه يا كال ميان قلعه نو و سلطان آباد گير افتاده بوديم و تا پاسي از شب كه آب طغيان كرده، فروكش مي كرد و كساني براي نجات ما مي آمدند. در آن صحراي تاريك با كتابهاي خيس رها بوديم و اضطراب آقاي زارع از نگراني والدين ما كمتر نبود.

يادم هست كه آقاي زارع يك بار تعدادي از  ما را به يك اردوي زيارتي و تفريحي به مشهد برده بود. خيلي از ما اولين باري بود كه شهري به بزرگي مشهد را مي ديديم. چه سفر خاطره انگيزي شد. تركيبي از بازيگوشي های ما و اضطراب آقاي زارع، ديدني بود. نگران بود كه اگر چشم از ما بردارد، در آن هياهو و  شلوغي گم شويم؛ كه گم هم مي‌شديم.

يك اتاق در مسافرخانه اي نزديك حرم امام رضا(ع) اجاره كرده بود كه دو شب در آن سكونت داشتيم.  ظهرها جلوي درب اتاق دراز مي كشيد تا كسي خارج نشود. يك روز ظهر، دستش را گذاشته بود روي صورتش و خوابيده بود. يكي از بچه ها مامور شد كه از بالاي آقاي زارع بپرد و برود بستني بخرد و بياورد. در عبور از اتاق با مشكلي برخورد نكرد، اما در مسير برگشت آقاي زارع بيدار شده بود و آن همكلاسي جرات ورود نداشت.

بستني ها در گرماي هواي بهاري در حال چكه كردن بود و ما در حال بي تابی. نمي دانم كه چه اتفاقي افتاد كه آقاي زارع از اتاق خارج شد. الان مي توانم حدس بزنم كه عمدا خارج شده بود و آنقدر طول داد تا ما بستني ها را بخوريم. او برگشت و طوري وانمود كرد كه انگار متوجه اين شيطنت ما نشده است.

حاج ابراهيم زارع چندسالي است كه بازنشسته شده است. نمي دانم كه الان او بجز آن صداي هياهوي ما كه در گوشش مي پيچيد، چيزي از آن سالها به ياد دارد يا خير. اما همه آنهايي كه از مدرسه نواب صفوي عبور كرده و در زندگي به موفقيت هايي دست يافته اند، شك نكنند كه بخش اعظم آن، مديون زحمات آقاي زارع است.

 آقاي زارع فقط 30 سال معلم نبوده است او به اندازه 300 سال در رنج ها و الام تك تك نوجوانان آن منطقه شريك بوده است. هيچ كس به اندازه او، كفش هاي پاره و شلوارهاي وصله دار را به چشم نديده است. در صف صبحگاهي دست‌ها و ناخن هاي همه را چك مي كرد، اما به كفش هاي پاره بچه ها نگاه نمي كرد تا مبادا شرمنده شوند.

من الان از اين فاصله يك هزار و 500 كيلومتري و فاصله گذاري هاي كرونايي فقط مي توانم گرمترين درودها خود را نثار او كنم، اما دوست دارم روزي او را دوباره ببينم و دستش را ببوسم. شايسته بود و شايسته هست كه همه دانش آموزان آقاي حاج ابراهيم زارع كه خوشبختانه اغلب افراد موفقي شده اند، به پاس چند دهه زحمت و كوشش بي وقفه او، برايش و با حضور خودش، مراسم نكوداشت برگزار كنند. انشالله كه در اولين فرصت چنين توفيقي حاصل شود.

البته در مدرسه راهنمايي نواب صفوي در همان دوره اي كه من بودم، معلمان عزيز و شريف ديگري هم تدريس مي كردند. حافظه من حالا، ياراي يادآوري اسامي همه آنها را ندارد.  يادم هست كه آقايان حامد و حسيني و خانم ژيان( همسر اقاي برومند)  از مشهد آمده بودند و آقاي خيرخواه و عرب از تايباد. يك نفر هم به نام آقاي مودودي كه در بخش خدمات مدرسه شاغل بود. هر كجا هستند يادشان گرامي باد!

در همین باره

پیشنهادها

خوانده شده ها