پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
به خاطر توهم و ورود به جنگ دوم جهانی
ژاپن در طول سه سال جنگ، تمام دستاوردهای صنعتی را از دست داد !
اگر آلمان بعد از جنگ جهانی دوم در چارچوبی از لیبرالدمکراسی کنترلشده مهار شد اما ساختارهای نخبهگرا و الگارشیک ژاپن پس از جنگ تغییر چندانی نکردند و ژاپن همچنان کشوری با دمکراسی تضعیفشده، نظام نخبهگرای بستهتر از غرب و اقتصادی مرکانتلیستی حول رابطهی قدرتمند دولت با شرکتهای بزرگ صنعتی باقی ماند.
رامین البرزی:
ظهور و سقوط ژاپن و آلمان در عرصهی نظام بینالملل از قدرتهایی میلیتاریست، جوان و جسور در اوایل قرن بیستم تا کشورهایی صنعتی و مسالمتجو با جهان در اواخر آن قرن، آیینهی تمامنمای پیشرفتهای سریع و برقآسا و سقوطهای سریعتر در نظام جهانیاند.مثالهایی که به وضوح نشان دادند قدرتمندشدن در عرصهی بینالملل یک موضوع است و حفظ قدرتمندی و برتری در این عرصه موضوعی بسیار سختتر و پیچیدهتر.
ژاپن در پرتو اقلیت نخبگان حاکم، انزوطلبیِ عقلانی و برخورد حسابشده با قدرتهای جهانی در شرقِ دور در طول بیش از نیم قرن به قدرتمندترین کشورِ آسیایی تبدیل شد و روشنفکران ایرانی از بهر پیروزیهایش و پیشرفتهایش منظومهی «میکادونامه» میسرودند، اما چه شد که ژاپنِ انزواطلب و محافظهکار که از سالهای ۱۸۸۰ در پرتو نخبگانِ روشناندیشِ عصر میجی آرامآرام به قدرتی صنعتی و نظامی تبدیل میشد و از هرگونه تنش با قدرتهای جهانی حذر میکرد، در دههی ۱۹۳۰ به ورطهی ناسیونالیسمِ رمانتیک و میلیتاریسمِ خشنی فرو غلتید که تمامی دستاوردهای ارزشمند و تلاشهای پنجاهسالهاش را در طول تنها سه سال (۴۵ – ۱۹۴۲) پنجه در پنجه افکندن و رویارویی با قدرتی به مراتب مهیبتر از خود از دست داد؟
چرا ژاپن همچون امپراطوری آلمان سرمست و مغرور از پیشرفتهای سریعِ صنعتی و نظامی در طی کمتر از سی سال (۱۸۷۰- ۱۹۰۰) و تبدیل شدن به قدرت اول صنعتی و نظامی اروپا با بیاحتیاطیِ انتحاریگونه وارد گرداب جنگ جهانی با تمام رقبایش در آن واحد شد تا تنها بعد از چهارسال جنگ آرزوی سروری بر اروپا را که یک قرن برای آن رویا پرداخته بودند و افسانه ساخته بودند به خاکستر تبدیل کند و آلمان نیز وارد بزرگترین بحرانهای اجتماعی و سیاسیاش(در دههی ۱۹۲۰) شود؟
هر دو کشور بر خلاف رقبای خود چون آمریکا، انگلیس و فرانسه برای مدت طولانی به دست اقلیت کوچکی از تکنوکراتها و نظامیان گرداگرد امپراطوران خاندان هیتو و هوهنزولرن اداره میشدند، گردش نخبگان رایج در دمکراسیهای غربی در آنها وجود نداشت، استقرار یک الیگارشی مقتدر و باثبات که نه در آن از سقوط پی در پی دولتها همچون فرانسه خبری بود نه از اعتراضات و اعتصابات کارگران چون انگلیس ونه همانند آمریکا قدرت در دست اتحادی از سرمایهسالاران و سیاستمدران دست به دست میشد (پولیگارشی).
این ویژگی تا زمانی که اقلیت حاکم مجموعهای از سیاستمدران واقعبین بودند نتیجهاش کامیابیها در عرصهی توسعه و ارتقاءِ جایگاه بینالمللی بود، اما حکومت الیگارشیکِ نخبگان به خصوص زمانی که با توسعهی موفق هم همراه باشد روی دیگری از سکه هم دارد، از دست دادن ارتباط با واقعیتهای جهان و غوطهورشدن در آرزوهای دور و دراز بالاخص وقتی که سیاستمداران واقعبین جای خود را به سیاستمدارانی بدهند که همان قدر که بیتجربه بودند غرق در نخوت و غرور متوهمانه نیز بودند.
وقتی نظامیان ناسیونالیست ژاپنی در اواخر دهه ۱۹۳۰ جای سیاستمدران کهنهکار و محافظهکار ژاپنی را گرفتند آنقدر در غرور «بزرگترین قدرت نظامی آسیا بودن» غرق بودند که در دسامبر ۱۹۴۱ توان نظامی خود را همسطح آمریکا تصور میکردند و آمادهی نبرد با آن کشور میدیدند و ششماه بعد زمانی که در اولین نبرد بزرگ با آمریکا «نبرد میدوی» (ژوئن ۱۹۴۲) با ضربهی شست آمریکا بخش اعظم ناوگانش را از دست داد نیز به خود نیامدند و جنگ را تا نابودی و قمار هر آنچه داشتند ادامه دادند.
اگر آلمان بعد از جنگ جهانی دوم در چارچوبی از لیبرالدمکراسی کنترلشده مهار شد اما ساختارهای نخبهگرا و الگارشیک ژاپن پس از جنگ تغییر چندانی نکردند و ژاپن همچنان کشوری با دمکراسی تضعیفشده، نظام نخبهگرای بستهتر از غرب و اقتصادی مرکانتلیستی حول رابطهی قدرتمند دولت با شرکتهای بزرگ صنعتی باقی ماند.
ژاپن از آن دسته کشورهایی است که همیشه بهعنوان خطری- ولو بالقوه – برای ثبات نظام جهانی باقی خواهند ماند. کشوری با اقتصادی که هنوز هم بهشدت ویژگیهای اقتصاد ملی را حفظ کرده و پیوند آنچنانی با اقتصاد جهانی ندارد، و برخلاف آلمان هیچ اثری از پشیمانی از جنایات جنگیشان در سیاستمداران و مردمانش وجود ندارد و همسایگانی هیستریک چون چین و کره دارد که همیشه موی دماغش شوند.
شرق آسیا از لحاظ شکافها و زخمهای عمیق تاریخی اما غیر فعال تفاوت چندانی با خاورمیانه ندارد.