پیوند‌های مرتبط

photo_2018-12-13_12-07-26

شرکت ها و تشکل های منتخب

باخرز کودکان بندی
نویسنده

قاسم خرمی

مديرمسئول

بيماري عجيب «بندي» در ميان كودكان روستاهاي قديم جام و باخرز

هر بار هم كه ما بند مي شديم و به مادر علي مراجعه مي كرديم، دقيقا همين چيزها در حلق ما گير كرده بود. مسئوليت خوردن نخود را مي شد يك جورايي پذيرفت اما معلوم نبود براي كودكان روستايي كه اغلب دچار سوء تغذيه بودند، اين همه گوشت را چطور خورده بودند كه استخوانش در گلوي آنها گير كرده بود؟!

كودكان روستاهاي باخرز و جام و تايباد مثل ديگر روستاهاي ايران در چند دهه پيش، اغلب از بيماري هاي ناشناخته اي مي مي مردند؛ به اين معني كه خيلي از ناراحتي ها و بي قراري نوزادان و كودكان، موضوعي طبيعي قلمداد مي شد و وقتي هم موضوعي جدي گرفته مي شد، ديگر كار از كار گذشته بود و طفل بي گناه تلف مي شد.

كمتر خانواده اي وجود داشت كه حداقل يك و دو كودك از دست رفته نداشته باشد اما شكر خدا آنقدر ميزان زاد ولد و جمعيت خانواده ها زياد بود كه فوت يك و دو نفر، خيلي به چشم نمي آمد و همينكه بقيه بچه ها زنده و كنار هم بودند، شكر گزاري هم مي شد؛ شايد تنها كسي كه گاه يادي از بچه جروم مرگ مي كرد و آهي مي كشيد مادر بود. اما او فقط هم آه مي كشيد و تمام. راه و چاره ديگري به ذهنش نمي رسيد.

 

يكي از دلايل عمده اين مرگ و ميرها، نبود پزشكان متخصص و تشخيص هاي نادرست طبيبان محلي و يا به قول امروزي ها « دكتر علفي ها» بود كه گاه تجويزهايي مي كردند كه اگر شما را در جا نمي كشت، قطعا از يك بيماري و عارضه ديگر ناقص مي شديد و تا آخر عمر رنج مي كشيديد.  

از جمله تشخيص هاي نادرست در حق كودكان بيمار آن دوران، وجود يك بيماري عجيب به نام « بندي» بود. بند شدن يعني اينكه چيزي در گلوي كودك گير كرده است و راه تنفس و غذا خوردن او را بند آورده است.

 

حالا اگر يكي كودكي سرما خورده بود و تب داشت مي گفتند:« بند شده» ! اگر از شدت گرمازدگي دچار تهوع و رنگ پريدگي بود، مي گفتند: «اين بچه بند شده». اگر دچار نارسايي خوني و تنفسي و كبدي بود، مي گفتند: «اين بار كه ديگه حتما بنده شده»! حتي مواردي بود كه طرف دچار غش مادر زاد بود و بازهم مي گفتند: «اين بنده خدا در بچگي بند بوده، بندش را بازنكردند و به اين روز افتاده است»! خلاصه از هر طرفي كه شما مريض مي شديد، آخر كار به همين بيماري عجيب «بندي» مي رسيديد.

 

در هر ده و روستايي هم معمولا يك زن مسن يا ميانسالي وجود داشت كه متخصص درمان بيماري« بندي» بود. از قضا، در روستاي ما، كسي كه بتواند بندي از گلويي باز كند، وجود نداشت. بنابراين ما را سوار بر الاغ يا موتور سيكلت ايژ، به يكي از روستاهاي همجوار مي بردند كه مثلا مادر علي يا مادر حسن و يا مادر حسين بند گلوي ما را بر طرف كند.

 

از آنجا كه ما بدون اطلاع قبلي به مادر علي مراجعه مي كرديم، او معمولا مشغول كار بود. حالا يا يونجه درو مي كرد يا علف سو (وجين) مي كرد، يا چغندر سَرَك مي كرد و يا به گاوها و گوسفندها و مرغها رسيدگي مي كرد. به هر حال با همان سر وضع و دست هاي كار،  به سراغ ما مي آمد. گاهي هم پيش مي آمد كه در حال جارو كردن پشكل گوسفندان و يا جمع آوري تپاله گاو بود كه اين ديگه نهايت كم شانسي ما بود.

 

مادر علي تا ما را مي ديد كه درگير تب و سرفه و ريزش اشك وآب بيني بوديم مي گفت: « اين بچه بنده است. چرا دير آورديد !» و بلادرنگ انگشت اشاره همان دستاني كه توصيفش كردم را در حلق ما فرو مي كرد.  بوي پشكلي كه در دماغ ما بود، حالا با طعمي از تريخ چسپيده به دستان مادر علي، در انتهاي حلق ما در هم مي آميخت و و روده هاي ما از جا كنده مي شد. انگشت مادر علي اگر 5 ثانيه ديگر در گلوي ما مي ماند و مي چرخيد، با هفت هزار سالگان برابر مي شديم.

 

چند دقيقه بعد كه گرد و غبار فرو مي نشست و تنفس ما راست مي شد و به اين دنيا بر مي گشتيم، مادر علي يك تكه استخوان گوسفند و يا يك حبه نخود خيس خورده را مي گذاشت كف دست مادر ما مي گفت: « به سلامت. مواظب بچه باشيد، اين ها از گلوي او در آمده و شايد هنوز چيز ديگه اي هم باقي مانده باشد».

 

جالب است كه هر بار هم كه ما بند مي شديم و به مادر علي مراجعه مي كرديم، دقيقا همين چيزها در حلق ما گير كرده بود. مسئوليت خوردن نخود را مي شد يك جورايي پذيرفت اما معلوم نبود براي كودكان روستايي كه اغلب دچار سوء تغذيه بودند، اين همه گوشت را چطور خورده بودند كه استخوانش در گلوي آنها گير كرده بود؟!

 

بچه هاي بند شده كه استخوان از گلوي آنها خارج شده بود هميشه در معرض اين اتهام هم وجود داشتند كه به اشكمه قورمه دستبرد زده اند. چون آن استخوان هاي ريزي كه مادر علي كشف كرده بود، فقط مي توانست در اشكمه قورمه باشد. منظور از اشكمه قورمه گوشت گوسفندان پروار بود كه بعد از سرخ شدن درون شكمه آنها ريخته مي شد تا در طول زمستان مورد استفاده قرار بگيرد.

مادر علي از اين بابت پولي نمي گرفت اما براي بيماري شما تشخيصي ميداد كه بعد از آن با خرج پولها هم علاج نمي شد.

چه می دانم شاید مادر علی هم فهمیده بود که بغضی و غده ای در گلوی ما گیر کرده است و در جستجوی آن بود

در همین باره

پیشنهادها

خوانده شده ها