مسعود توانا
نویسنده

قاسم خرمی

مديرمسئول

جمعه تلخ بی مسعود

امروز جمعه با خبري تلخ و تلخي بي پايان از خواب بيدار شديم. مسعود توانا رفيق شفيق و همكلاسي عزيز ما از دنيا رفت. بيماري حريف او نمي شد؛ عاقبت در تصادف جاده اي كشته شد و آرام گرفت

با مسعود 35 سال بي وقفه دوست بودم. در 16 مهرماه 1369 در بهداري دانشگاه تهران در خيابان 16 آذر، من و او كه هر دو دانشجوي تازه وارد رشته علوم سياسي و در صف نوبت دكتر بوديم، همزمان به كمك پرستاري شتافتيم كه قرار بود ميزي را جابجا كند و نمي توانست. در آن نقطه و در آن لحظه نه چندام دلپذير، ما با هم دوست شديم و اين دوستي تا همين ديروز كه در ميان پاره هاي آهن گير افتاد و جان داد، ادامه يافت.

مسعود بچه تهران بود از ما چند سالي هم  بزرگتر بود و زماني كه دانشجو شد زن و فرزند داشت. دوشيفت هم كار مي كرد و فرصت كلاس آمدن نداشت. شب ها مي آمد در اتاق ما در كوي دانشگاه مي ماند و مي خوابيد تا جزوه و كتابي و چيزي پيدا كند و عقب نماند. گاهي هم ما مي رفتيم در منزل او دستجمعي درس مي خوانديم تا بالاخره ليسانس گرفت اما پي كار خودش نرفت و در تمام اين سالها، همه جوره  هواي ما را داشت.

در سال هاي بعد از تحصيل،  براي ما به دنبال شغل بود، خواستگاري مي رفت، سبكسري ها و لوس بازي هاي ما را تحمل مي كرد و به قول خودش گَندهاي ما را جمع و جور مي كرد و در اين سالهاي آخر، اگر كسي از همكلاسي ها از دنيا مي رفت، اداره تمام مراسم كفن و دفن را در دست داشت؛ طوري كه به شوخي مي گفتيم، مسعود تا تك تك ما را در گور نگذارد، ول كن ما نيست اما شوربختانه ما الان داريم آماده مي شويم تا او را با دست هاي خودمان، در گور بگذاريم!  همين دستهايي كه او هميشه به گرمي مي فشرد.

همي گفتم كه خاقاني، دريغاي گوي ما باشد

دريغا من شدم آخر، دريغا گوي خاقاني

مسعود توانا  براي من، حقيقتا يك برادر بود. امين، تودار و بردبار. تحمل تهران غريب و  شلوغ  براي يك دانشجوي جوان و تازه وارد شهرستاني، كار راحتي نبود. دوستي با مسعود اين رنج و غربت را براي من، تحمل پذير تر كرد. او و همسرش كارهايي براي من كردند كه هرگز قابل جبران نبود و نتوانستم و نخواهم توانست فراموش كنم.

 قلب بزرگي داشت كه غصه هاي ريز و درشت ما، پيش او حقير مي نمود. آن صداي بلند و خنده هاي تمسخر آميز او نسبت به ناراحتي هايي كه با او در ميان مي گذاشتيم، آبي بر آتش بود و به ما جرات مي داد. تقريبا در زندگي، نگران هيچ چيزي نبود و يا هيچ چيز زندگي او را نگران و ناراحت نمي كرد.

عقايد سياسي ما مثل هم نبود در كسوت روشنفكري خودخوانده او را به باد شديدترين انتقادها مي گرفتيم و او هم صبورانه پاسخ مي داد و هميشه از همه چيز دفاع مي كرد. هيچ ضربه و واقعه اي نتوانست حصار حصين دوستي ها و رفاقت هاي ما را فرو بريزد. رفيقي بود كه در هر زمينه اي هم پا و همراه بود. ما تندگويي هاي بسيار كرديم و او هيچ وقت ترش رويي نكرد.

امروز جمعه 14 شهريور 1404 بالاخره زندگي انتقام خودش را از ما گرفت. پشتوانه محكم عاطفي و مشاوري امين و دوستي بي مانند را از دست داديم. ديواري كه به او تكيه مي داديم روي سر ما خراب شد. زندگي بدون مسعود، براي ما تلخ خواهد بود. با مرگ مسعود، ما اعتمادمان را به دنيا از دست داديم.

ما هيچ كداممان نمي دانيم بعد از او چقدر زندگي خواهيم كرد اما شك ندارم كه بعد از اين، دل ما براي او تنگ خواهد شد؛ حتي براي همان صداي بلند و بحث و جدل هاي بي پايان و حتي همان عقايدي كه ما باورش نداشتيم. بعد از اين، با آراميدن دوستان و همكلاسي ها، بهشت زهراي تهران هم براي ما معناي ديگري خواهد داشت. تكه اي از دل ما براي هميشه در دل خاك تهران جا خواهد ماند.

ما دانشجويان ورودي سال 1369 دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران، داغ دوستان زيادي را ديديم و  بعد از اين، يك لحظه همديگر را تنها نخواهيم گذاشت. مرگ مسعود فراموش نمي شود اما ما  با خلق خاطره هاي جديد، اندوه عميق فراق را كم خواهيم كرد. اگر اشك امان دهد ما انتقام مسعود را از زندگي خواهيم گرفت.

بدرود مسعود جان، بدرود رفيق روزهاي تنهايي

در همین باره

مشتاقانه منتظر دریافت نظرات شما دوستان عزیز هستیم





For security, use of Google's reCAPTCHA service is required which is subject to the Google Privacy Policy and Terms of Use.

پیشنهادها

خوانده شده ها