علامه دهخدا و دکتر مصدق

خاطرات نصرت‌الله امینی از آخرین روزهای علی‌اکبر دهخدا

حرفهای آخر علامه دهخدا: من مخلص دکتر مصدق‌ام که مپرس

نصرت‌الله امینی (زاده ۱۲۹۴، اراک (خمین) - درگذشته ۳۱ فروردین ۱۳۸۸)، فعال سیاسی ملی‌گرای ایرانی بود.وی فعالیت سیاسی را همزمان با نهضت ملی شدن صنعت نفت آغاز کرد و در دوران نخست‌وزیری محمد مصدق ،رئیس بازرسی دفتر وی و همچنین مدتی نیز شهردار تهران بود. او پس از کودتای ۲۸ مرداد نیز به عنوان وکیل مصدق در کنار وی بود

امینی به عنوان نخستین رئیس سازمان تأمین اجتماعی که در زمان دولت ملی مصدق تأسیس شده بود نیز فعالیت کرد.

او پس از انقلاب در دولت موقت مهدی بازرگان به سمت استانداری استان فارس منصوب گردید و از مهمترین اقدامات او در این سمت مقاومت او به کمک مردم مرودشت در برابر اقدام خلخالی در تخریب تخت جمشید بود. وی پس از چندی در اعتراض به عملکرد همراهان خلخالی از این سمت استعفا داد. در مصاحبه با نشریه چمدان، محمود موسوی نژاد از معممین منطقه مرودشت، در مورد قصد تخریب تخت جمشید از سوی صادق خلخالی. می گوید: حضور خلخالی در مرودشت چند ساعت بیشتر نبود و بنا بر شواهد، دستور تخریب تخت جمشید را هم نداده بود چرا که اگر چنین اتفاقی می‌افتاد تیم حراستی تخت جمشید که از طرف ما در آنجا مامور بودند و برای محافظت از آن حقوق می‌گرفتند، فوری به ما اطلاع می‌دادند که آقای خلخالی به قصد تخریب آمده است اما حتی یک نفر هم چنین گزارشی نداد. بعدها بسیاری همین سوال را از من پرسیدند که آیا او برای تخریب به مرودشت آمد یا خیر و پاسخ من به آن‌ها همین بوده است.

امینی در گقتگو با ضیاء صدقی (در پروژه تاریخ شفاهی ایران) به برخورد یا اعتراضش به خلخالی، اشاره ای نمی کند. او علت استعفایش را از استانداری فارس، عدم تمکین پاسداران عنوان می کند. اما خاطره ای جالب از زمان مرگ علامه دهخدا بیان می کند.او از شمار آخرین یاران بازماندهٔ محمد مصدق بود.

یادم هست که یک روزی که من در مریضخانه نجمیه در همین ساختمانی که مرحوم [محمدحسن] شمشیری [درست] می‌کرد چون از طرف ایشان افتخاری نظارت می‌کردم آن‌جا بودم، اتفاقاً آقای الهیارخان صالح را آورده بودم که ایشان این ساختمان شمشیری را ببینند. با ایشان داشتیم می‌گشتیم که دکتر غلامحسین‌خان [مصدق] با عجله آمد که «آقا بفرمایید زود برویم از منزل دهخدا یک پرستار خواسته‌اند و حال ایشان بد است برای آمپول و این حرف‌ها.» آقای صالح و بنده سوار شدیم آقای دکتر غلامحسین‌خان یک پرستار هم برداشتند با عجله خودش پشت رل نشست و به منزل علامه دهخدا رفتیم.

وقتی رفتیم دیدیم که بله حال ایشان به‌اصطلاح در حال سکرات هستند و در حال احتضار، ولی هنوز هوش‌وحواسی داشتند. مرحوم آقای دکتر [محمد] معین که خدایش رحمت کند ایشان را رو به قبله تقریباً نشانده بودند مثلاً … و مرحوم دهخدا همیشه هم از تنفس رنج می‌برد [چون] یک آسم خیلی شدیدی داشت. و آقای دکتر معین گفتند که آقا؛ جناب آقای الهیار صالح، جناب آقای دکتر غلامحسین مصدق و نصرت‌الله امینی به عیادت شما آمدند. ایشان توانایی این‌که خیلی حرف بزنند نداشتند. گفتند: «من مخلص دکتر مصدق‌ام» با همان طرز «من مخلص دکتر مصدق‌ام… که مپرس، که مپرس». این چندبار این «که مپرس» را تکرار کرد. آقای معین گفتند آقا منظورتان از «که مپرس» غزل حافظ است؟ گفت «آره.» گفت «می‌خواهید بیاورم بخوانم؟» رفت و دیوان حافظ را آوردند آن غزل معروف حافظ را شروع کردند خواندن تا رسیدن به این بیت که: «گشته‌ام در جهان و آخرکار / دلبری برگزیده‌ام که مپرس» گفتند و تمام شد و مردند.

… آن روزی که به اتفاق آقای بزرگمهر خدمتشان بودیم فرمودند که بله «می‌دانید که مرا چند روز قبل»، البته من خبر داشتم، «[تیمسار حسین] آزموده احضار کرد و از صبح در دادرسی ارتش برد و روی صندلی چوبی که من عادت نداشتم که بنشینم از صبح شروع کردند از من تحقیق کردن که تو [پس از خروج شاه از ایران] می‌خواستی رئیس‌جمهور بشوی و بالاخره شب مرا تشنه و گرسنه و فلان آوردند و انداختند توی جوی درب خانه که بگویند مثلاً من بیرون آمدم خودم تصادفاً و من افتادم اصلاً بدون این‌که حالی داشته باشم. تصادفاً رفتگر محل رد می‌شود و مرا می‌بیند.» خب معمولاً دهخدا به این‌ها خیلی کمک می‌کرد. اصولاً مرد عجیبی بود. [رفتگر] نگاه می‌کند می‌بیند ایشان افتاده توی جوی. فوراً درب خانه را در می‌زند صدا می‌کند آقا افتاده‌اند می‌روند بغل می‌کنند می‌برند. خب طبیب خبر می‌کنند حالش جا می‌آید. صبح ایشان یک قطعه‌ای ساخته بودند که:

«یقین کردمی مرگ اگر نیستی‌ست / از این ورطه خود را رهانیدمی

بدان عرصه‌ی پهن بی‌ازدحام/ پروبال خود را کشانیدمی

به جسم و به جان هر دو وان مردنی / ز گیتی رسن بگسلانیدمی

من این معدن خار و خس را به‌جای / بدین خوش علف گله مانیدمی»

که این را به آقای بزرگمهر داد و بزرگمهر هم به آقای دکتر مصدق دادند و آقای دکتر مصدق این را در محکمه [نظامی] خواندند. و بعد هم اشاره کردند به همین نظامیانی که آن‌جا بودند «به این خوش‌علف گله مانیدمی.»

… و روزی که دهخدا فوت کرده بود خب ما جاهای مختلفی که می‌خواستیم ایشان را ببریم [تا دفن کنیم] به هر کجا متوسل شدیم [موفق نشدیم]. نظر من اول این بود که چون علامه [محمد] قزوینی هم در سر قبرش، شیخ ابوالفتوح رازی همان‌جایی که قائم‌مقام [فراهانی] هم مدفون هست، [دهخدا را] آن‌جا دفن کنیم. متولی حضرت عبدالعظیم که خودش استاد دانشگاه بود غیبش زد و جاهای دیگر [هم چنین مشکلاتی بود.] بالاخره خدا بیامرزد مرحوم شمشیری گفت «آقا نگرانی شما چیست؟» گفتیم چنین چیزی، گفت «این خودش کس بود می‌خواهد چه کند؟» به همان لغت عامیانه «این خودش کس بود، می‌خواهد چه کند پهلوی کس دیگر برود بخوابد؟ یک جای دیگر بگیریم، جایی بگیریم که دیگران را این‌جا بیاوریم.» و محلی تهیه شد و دهخدا را در آن‌جا دفن کردند. و باید این را هم اضافه کنم که خب دانشجویان خیال داشتند در تشییع جنازه‌اش شرکت کنند ولی رئیس دانش‌سرای عالی آقای دکتر [خانبابا] بیانی درب دانشسرا را قفل کرد که شاگردان نتوانند بیرون بیایند و بروند در تشییع جنازه.

در همین باره

پیشنهادها

خوانده شده ها