وحشت+عشق+و+شست+و+شوی+مغزی

دلبستگی از هم گسیخته؛ روان‌شناسی زندگی در جامعه بسته

پس از تجارب وحشتناک جنگ‌های جهانی و کشتار و قتل عام دولت‌های تمامیت‌خواه کمونیستی و فاشیستی در قرن بیستم، تبیین و تحلیل سازوکارهای پیدایش و بقای نظام‌های تمامیت‌خواه مورد توجه پژوهشگران حوزه‌های محتلف علوم انسانی و علوم اجتماعی بوده است. از هانا آرنت و تحلیل او بر «ابتذال شر» تا کارل پوپر و نقد جوامع بسته، از راه بردگی هایک تا ایدئولوژی پژوهانی مثل ارنست نولته، کوشیده‌اند تا ریشه‌های سیاسی، فلسفی و تاریخی این پدیده‌ی شوم قرن بیستم را بکاوند. با این حال، در بسیاری از این تحلیل‌ها، بُعد روان‌شناختی فردی که در دام این سیستم‌ها گرفتار می‌شود، یا مغفول مانده یا به شکلی ناکافی به آن پرداخته شده است

شاهین کارخانه-نظام‌های توتالیتر و فرقه‌های ایدئولوژیک، تنها با اتکا به ساختارهای سرکوب سیاسی و کنترل اقتصادی دوام نمی‌آورند؛ آن‌ها برای بقای خود نیازمند بازآفرینی روان‌شناختی سوژه‌هایشان هستند، نیازمند تبدیل فرد به موجودی وابسته، مسخ‌شده و عاری از اراده‌ی مستقل هستند. اینجاست که اثر دوران‌ساز الکساندرا استاین، «وحشت، عشق و شست‌وشوی مغزی: دلبستگی در فرقه‌ها و نظام‌های تمامیت‌خواه» (Terror, Love and Brainwashing: Attachment in Cults and Totalitarian Systems)، نه تنها به عنوان یک پژوهش روان‌شناختی، بلکه به مثابه‌ی یک متن بنیادین در آسیب‌شناسی قدرت و دفاع از فردیت، اهمیت می‌یابد. استاین با بهره‌گیری از نظریه‌ی دلبستگی (Attachment Theory) جان بالبی، چارچوبی نوآورانه و قدرتمند برای فهم عمیق‌ترین و تاریک‌ترین مکانیزم‌های کنترل ذهن ارائه می‌دهد. او نشان می‌دهد که چگونه اساسی‌ترین نیاز بشری –نیاز به تعلق و پیوند امن– می‌تواند به سلاحی برای نابودی کامل «خود» و استقرار سلطه‌ی مطلق بدل شود.

پژوهش استاین صرفاً یک تحلیل بالینی نیست، بلکه تشریح دقیقی است از فرآیند انهدام همان سوژه‌ی خودمختار، عقلانی و انتخاب‌گری که سنگ بنای یک جامعه‌ی آزاد را تشکیل می‌دهد. انهدام روان‌شناختی فرد، آن‌گونه که استاین توصیف می‌کند، پیش‌شرط ضروری برای انهدام آزادی سیاسی و اقتصادی است و از این رو، فهم آن برای هر مدافعی از فردگرایی و جامعه‌ی باز، امری حیاتی است.

الکساندرا استاین

الکساندرا استاین، نویسنده کتاب «وحشت، عشق و شست‌وشوی مغزی» – دکتری روان‌شناسی اجتماعی و استاد دانشگاه وست‌مینستر 

از تجارب شخصی تا پژوهش علمی

الکساندرا استاین تنها یک محقق آکادمیک نیست که از بیرون به پدیده‌ی فرقه‌ها می‌نگرد؛ او خود یکی از بازماندگان است. تجربه‌ی زیسته‌ی ده ساله‌ی او در یک فرقه‌ی سیاسی چپ‌گرا و تمامیت‌خواه در مینیاپولیس آمریکا، که او در نوشته‌هایش آن را «The O» می‌نامد، شالوده‌ی تجربی و عاطفی کار او را تشکیل می‌دهد. این تجربه به او دیدگاهی منحصربه‌فرد بخشیده است که نظریه‌ی او را از بسیاری تحلیل‌های انتزاعی متمایز می‌سازد. او نه تنها مکانیسم‌های کنترل را مطالعه کرده، بلکه آن‌ها را با پوست و گوشت خود حس کرده است. 

استاین پس از خروج دشوار و دردناک از این فرقه در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰، با این پرسش بنیادین روبه‌رو شد که چگونه او، زنی تحصیل‌کرده، آگاه و دارای باورهای سیاسی مستقل، توانسته بود برای یک دهه در سیستمی چنان سرکوبگر و فرقه‌ای گرفتار شود؟ این پرسش شخصی، موتور محرکه‌ی تحقیقات دانشگاهی او شد. او به دانشگاه بازگشت و دکترای خود را در رشته‌ی جامعه‌شناسی و روان‌شناسی اجتماعی از دانشگاه مینه‌سوتا دریافت کرد. تلاش او برای یافتن پاسخی قانع‌کننده به این پرسش، او را به سمت نظریه‌ی دلبستگی کشاند. او دریافت که مدل‌های رایج برای توضیح پدیده‌ی «شست‌شوی مغزی» که اغلب بر کنترل رفتار یا فریب شناختی تمرکز داشتند، قادر به تبیین پیوند عاطفی عمیق و پارادوکسیکالی که میان اعضا و رهبران فرقه شکل می‌گیرد، نبودند. این پیوند، که آمیزه‌ای از عشق، ترس، وفاداری و وابستگی بود، کلید معما به نظر می‌رسید. استاین با پیوند زدن تجربه‌ی شخصی خود به چارچوب نظری استوار نظریه‌ی دلبستگی، توانست مدلی را توسعه دهد که نه تنها تجربه‌ی او، بلکه تجارب میلیون‌ها انسانی را که در طول تاریخ در دام فرقه‌ها و رژیم‌های توتالیتر افتاده‌اند، توضیح دهد. کار او از این جهت حائز اهمیت است که پدیده‌ی کنترل ذهن را از یک مفهوم مرموز و شبه‌علمی خارج کرده و آن را در بستر یکی از معتبرترین نظریه‌های روان‌شناسی رشد قرار می‌دهد. او نشان می‌دهد که «شست‌وشوی مغزی» نه یک رویداد ناگهانی و جادویی، بلکه فرآیندی تدریجی و سیستماتیک برای سوءاستفاده و ازهم‌گسیختن بنیادی‌ترین سیستم روانی انسان، یعنی سیستم دلبستگی، است. بنابراین، الکساندرا استاین شخصیتی است که در تلاقی دردناک تجربه و دقت علمی ایستاده است. او زخم‌های خود را به منبعی برای روشنگری بدل کرده و با شجاعت فکری، یکی از مهم‌ترین و خطرناک‌ترین جنبه‌های طبیعت انسانی و سازمان‌های اجتماعی را کالبدشکافی نموده است.

وحشت عشق و شست و شوی مغزی

دلبستگی از هم گسیخته

هسته‌ی اصلی تحلیل استاین در کتاب «وحشت، عشق و شست‌وشوی مغزی»، برداشتی نوآورانه و گسترش‌یافته از نظریه‌ی دلبستگی است. نظریه‌ی دلبستگی که توسط جان بالبی، روانکاو بریتانیایی، پایه‌گذاری شد، بیان می‌کند که انسان‌ها با یک نیاز بیولوژیکی و تکاملی برای ایجاد پیوندهای عاطفی نزدیک با مراقبان اصلی خود به دنیا می‌آیند. این پیوند، که «دلبستگی» نامیده می‌شود، برای بقا ضروری است. نوزاد انسان برای تأمین امنیت، غذا و آرامش به مراقب خود وابسته است. در شرایط ایده‌آل، مراقب یک «پایگاه امن» برای کودک فراهم می‌کند؛ مکانی که کودک می‌تواند از آنجا به کاوش در جهان بپردازد و در مواقع خطر یا استرس به آن بازگردد. این تعاملات اولیه، یک «مدل کاری درونی» از روابط را در ذهن کودک شکل می‌دهد که بر تمام روابط آینده‌ی او تأثیر می‌گذارد. استاین استدلال می‌کند که این نیاز بنیادین به دلبستگی و پایگاه امن، در تمام طول عمر انسان باقی می‌ماند. ما در بزرگسالی نیز برای تنظیم هیجانات، مدیریت استرس و احساس امنیت، به چهره‌های دلبستگی (مانند شریک عاطفی، دوستان نزدیک یا گروه‌های اجتماعی) نیازمندیم. فرقه‌ها و نظام‌های تمامیت‌خواه، با درک شهودی واغلب تجربی نسبت به این نیاز عمیق، آن را به شکل شیطانی مورد سوءاستفاده قرار می‌دهند. استراتژی اصلی آن‌ها، منزوی ساختن فرد از تمامی پیوندهای دلبستگی پیشین (خانواده، دوستان، جامعه) و تبدیل رهبر یا گروه به تنها منبع ممکن برای ارضای این نیاز است. این فرآیند با «بمباران عشق» (love bombing) آغاز می‌شود؛ فرد جدید با محبت، توجه و حس تعلق بی‌سابقه‌ای روبه‌رو می‌شود و این تصور در او ایجاد می‌گردد که سرانجام «خانه‌ی» واقعی و پایگاه امن خود را یافته است. اما این تنها مرحله‌ی اول است. نقطه‌ی عطف تحلیل استاین در معرفی مفهوم «دلبستگی ازهم‌گسیخته» (disorganized attachment) به عنوان مکانیسم اصلی کنترل ذهن قرار دارد. این الگو، که در پژوهش‌های مربوط به کودکان قربانی سوءاستفاده شناسایی شده است، در شرایطی به وجود می‌آید که منبع امنیت (مراقب) خود منبع ترس نیز باشد. کودک در موقعیتی پارادوکسیکال و غیرقابل حل قرار می‌گیرد: او برای بقا باید به سوی کسی برود که از او می‌ترسد. 

این وضعیت که استاین آن را «ترس بی‌پایان» می‌نامد، سیستم دلبستگی را از کار می‌اندازد و منجر به فروپاشی روانی می‌شود. فرد دچار «گسست» می‌شود؛ یعنی توانایی تفکر منسجم، پردازش اطلاعات و یکپارچه‌سازی تجربیات خود را از دست می‌دهد. ذهن برای کنار آمدن با این تضاد تحمل‌ناپذیر، خود را تکه‌تکه می‌کند. استاین با هوشمندی نشان می‌دهد که رهبران فرقه‌ها و دیکتاتورهای توتالیتر دقیقاً همین شرایط را بازآفرینی می‌کنند. آن‌ها به طور سیستماتیک، اعضای خود را در معرض چرخه‌های غیرقابل پیش‌بینی از محبت و ترور، پاداش و تنبیه، و پذیرش و طرد قرار می‌دهند. رهبر یا رییس فرقه یا حزب، همزمان هم منجی و تنها پناهگاه است و هم منبع اصلی تهدید و وحشت. اعضا می‌آموزند که هرگونه نافرمانی یا تفکر مستقل می‌تواند به بهای از دست دادن این پیوند حیاتی و مواجهه با طرد و نابودی تمام شود. در این حالت، فرد برای حفظ این دلبستگی بیمارگونه، حاضر به انجام هر کاری می‌شود. او توانایی تفکر انتقادی خود را به حالت تعلیق درمی‌آورد، زیرا فکر کردن خود به یک عمل خطرناک تبدیل شده است. ذهن برای فرار از اضطراب طاقت‌فرسای ناشی از این دلبستگی ازهم‌گسیخته، به ساده‌سازی‌های ایدئولوژیک، تفکر سیاه‌وسفید و تسلیم مطلق به رهبر پناه می‌برد. این دیگر یک انتخاب عقلانی نیست، بلکه یک واکنش بقای روان‌شناختی است. در اینجاست که «شست‌وشوی مغزی» رخ می‌دهد: نه از طریق القای یک سری باورهای جدید به یک ذهن سالم، بلکه از طریق متلاشی کردن ساختار ذهن و سپس پر کردن خلأ حاصل با ایدئولوژی گروه. فرد دیگر یک «خود» منسجم و مستقل ندارد؛ هویت او به طور کامل در رهبر و گروه حل شده است.

نقطه‌ی قوت اصلی و سهم ماندگار کار استاین، تعمیم این مدل روان‌شناختی از سطح خُرد یک فرقه به سطح کلان یک نظام سیاسی تمامیت‌خواه است. او به شکلی متقاعدکننده استدلال می‌کند که مکانیسم‌های روانی حاکم بر یک گروه کوچک ایدئولوژیک، با همان منطق در مقیاس یک ملت تحت حاکمیت یک رژیم توتالیتر عمل می‌کنند. دولت توتالیتر، همانند رهبر فرقه، خود را به عنوان تنها «پایگاه امن» برای شهروندانش معرفی می‌کند. این دولت، با قطع کردن ارتباط مردم با جهان خارج از طریق سانسور، کنترل رسانه‌ها و محدودیت سفر، آن‌ها را از هرگونه منبع اطلاعاتی و حمایتی جایگزین محروم می‌سازد. خانواده به عنوان واحد بنیادین جامعه تضعیف شده و وفاداری به آن با وفاداری مطلق به حزب و رهبر جایگزین می‌شود. کودکان تشویق به جاسوسی از والدین خود می‌شوند و پیوندهای اجتماعی طبیعی با شبکه‌ای از نظارت و بی‌اعتمادی متقابل از هم گسسته می‌شود. در این فضای ایزوله، دولت توتالیتر، همانند رهبر فرقه، چرخه‌ی غیرقابل پیش‌بینی ترور و آرامش را به کار می‌گیرد. پلیس مخفی می‌تواند هر کسی را در هر زمانی به اتهامی واهی دستگیر کند. قوانین به شکلی دلبخواهی تفسیر و اجرا می‌شوند. پاکسازی‌های دوره‌ای، دادگاه‌های نمایشی و اعترافات اجباری، فضایی از ترس دائمی و غیرقابل پیش‌بینی را ایجاد می‌کنند. در عین حال، همین دولت از طریق پروپاگاندای بی‌وقفه، خود را به عنوان تنها ضامن امنیت، شکوه ملی و محافظت در برابر دشمنان داخلی و خارجی (که اغلب خیالی هستند) معرفی می‌کند. شهروند در همان تله‌ی «ترس بی‌پایان» گرفتار می‌شود: رژیمی که منبع اصلی وحشت اوست، تنها پناهگاه متصور در برابر آن وحشت نیز هست. کیش شخصیت دیکتاتور نماد اعلای این دلبستگی بیمارگونه در سطح ملی است. دیکتاتور به یک چهره‌ی دلبستگی شبه‌الهی تبدیل می‌شود؛ او «پدر ملت» است که هم مهربان و بخشنده است و هم به شکلی بی‌رحمانه تنبیه می‌کند. شهروندان برای بقا، نه تنها باید از او اطاعت کنند، بلکه باید او را «عاشقانه» دوست بدارند. این عشق، یک عشق مریض و ناشی از وحشت است، اما برای فردی که تمام پایگاه‌های امن دیگرش نابود شده، تنها طناب نجات روانی به نظر می‌رسد. در این شرایط، همان فرآیندهای گسست و فروپاشی تفکر انتقادی در مقیاس جمعی رخ می‌دهد. مردم توانایی قضاوت مستقل خود را از دست می‌دهند و به تکرار شعارهای رسمی می‌پردازند. واقعیت همان چیزی است که حزب می‌گوید. این پدیده، که جورج اورول آن را «تفکر دوگانه» نامید، از منظر نظریه‌ی استاین، یک مکانیسم دفاعی روانی برای کنار آمدن با تضادهای شناختی و عاطفی تحمل‌ناپذیر است. بنابراین، استاین نشان می‌دهد که توتالیتاریسم صرفاً یک سیستم سرکوب سیاسی نیست، بلکه یک پروژه‌ی عظیم مهندسی روان‌شناختی برای ایجاد دلبستگی ازهم‌گسیخته در سطح یک ملت است. هدف نهایی، نه فقط کنترل رفتار، بلکه تسخیر کامل فضای درونی و روانی افراد و نابودی هرگونه فردیت مستقل است.

از منظر فلسفه‌ی لیبرال، تحلیل الکساندرا استاین اهمیتی حیاتی و ابعادی چندلایه دارد. این مکتب فکری، بر یک پیش‌فرض بنیادین استوارند: وجود یک فرد خودمختار. 

لیبرالیسم کلاسیک، فرد را به عنوان دارنده‌ی حقوق طبیعی، صاحب خرد و بهترین قاضی برای تشخیص منافع خویش می‌شناسد. کل ساختار دموکراسی لیبرال، از حق رأی گرفته تا آزادی بیان و اجتماعات، بر این فرض استوار است که افراد قادر به تفکر انتقادی، انتخاب عقلانی و مشارکت معنادار در حیات سیاسی هستند. به همین ترتیب، نظام سرمایه‌داری و اقتصاد بازار آزاد، بر پایه‌ی کنش‌های میلیون‌ها فرد مستقل بنا شده است. کارآفرین، مصرف‌کننده، سرمایه‌گذار و کارگر، همگی به عنوان عاملان عقلانی در نظر گرفته می‌شوند که بر اساس اطلاعات و ترجیحات شخصی خود تصمیم‌گیری می‌کنند و از این برهم‌کنش داوطلبانه، نظم خودجوش بازار و تخصیص بهینه‌ی منابع پدید می‌آید. کتاب استاین به مثابه‌ی یک زنگ خطر عمل می‌کند و نشان می‌دهد که این «فرد خودمختار»، یک مفهوم بدیهی نیست، بلکه ساختاری روانی و شکننده است که می‌توان آن را به طور سیستماتیک تخریب کرد. کار او، در واقع، کالبدشکافی فرآیند «فردزدایی» است. فرقه‌ها و نظام‌های توتالیتر، با ایجاد دلبستگی ازهم‌گسیخته، دقیقاً همان قوایی را در انسان از کار می‌اندازند که برای کارکرد یک جامعه‌ی آزاد ضروری است: توانایی تفکر مستقل، قضاوت مبتنی بر شواهد، تحمل ابهام و عدم قطعیت، و اعتماد به تجربیات شخصی. 

فردی که در حالت گسست به سر می‌برد، نمی‌تواند یک شهروند مسئول یا یک کنشگر اقتصادی کارآمد باشد. او به یک دنباله‌روی بی‌اراده تبدیل می‌شود که تنها به دنبال کسب رضایت از چهره‌ی قدرت است. از این منظر، تحلیل استاین، پایه‌ای روان‌شناختی برای آثار متفکران لیبرالی چون فردریش هایک و کارل پوپر فراهم می‌کند. 

هایک در «راه بردگی» هشدار داد که برنامه‌ریزی متمرکز اقتصادی و افزایش قدرت دولت، ناگزیر به نابودی آزادی‌های فردی و سیاسی می‌انجامد. استاین نشان می‌دهد که این فرآیند یک همتای روانی نیز دارد: کنترل متمرکز بر روان افراد از طریق دستکاری نیاز به دلبستگی. همان‌طور که برنامه‌ریزی متمرکز اقتصادی، «نظم خودجوش» بازار را که از دانش پراکنده‌ی میلیون‌ها نفر تشکیل شده، نابود می‌کند، کنترل فرقه‌ای و توتالیتر نیز نظم خودجوش روان فرد را که از تعامل پیچیده‌ی خاطرات، افکار و هیجانات تشکیل شده، متلاشی می‌سازد. هر دو به دنبال جایگزین کردن پیچیدگی ارگانیک با یک طرح ساده و مهندسی‌شده از بالا هستند و نتیجه‌ی هر دو، فاجعه‌بار است. 

جامعه بسته و ذهن بسته به همین ترتیب، پوپر از «جامعه‌ی باز» به عنوان جامعه‌ای که بر پایه‌ی عقلانیت انتقادی و امکان ابطال خطاها استوار است، دفاع می‌کرد. نظام‌های توتالیتر، «جوامع بسته»ای هستند که حقیقت را در انحصار خود می‌دانند و هرگونه نقد را سرکوب می‌کنند. مدل استاین به ما نشان می‌دهد که چگونه این جامعه‌ی بسته در سطح روان فرد بازتولید می‌شود. فرد تحت کنترل توتالیتر، توانایی عقلانیت انتقادی را از دست می‌دهد؛ او در یک «ذهن بسته» زندگی می‌کند که هرگونه اطلاعات متناقض با ایدئولوژی حاکم را به عنوان یک تهدید وجودی پس می‌زند. از منظر اقتصادی، پیامدهای این فروپاشی روانی ویرانگر است. یک اقتصاد پویا و نوآور به کارآفرینانی نیاز دارد که ریسک کنند، وضع موجود را به چالش بکشند و فرصت‌های جدید را شناسایی کنند. این‌ها دقیقاً ویژگی‌هایی هستند که در یک سیستم مبتنی بر ترس و اطاعت کورکورانه ریشه‌کن می‌شوند. فردی که از تفکر مستقل می‌ترسد، نمی‌تواند نوآوری کند. به علاوه، همان‌طور که هایک در بحث «مشکل محاسبه‌ی اقتصادی» نشان داد، یک اقتصاد متمرکز فاقد مکانیزم قیمت‌ها برای انتقال اطلاعات مربوط به کمیابی و ترجیحات مصرف‌کنندگان است. تحلیل استاین این ایده را تکمیل می‌کند: نظام توتالیتر نه تنها فاقد اطلاعات اقتصادی است، بلکه شهروندانش را نیز از توانایی پردازش هرگونه اطلاعات پیچیده و متناقض محروم می‌کند. مغزهای شست‌وشو داده شده، قادر به حل مشکلات پیچیده‌ی اقتصادی نیستند. نتیجه، رکود، قحطی و ناکارآمدی مفرطی است که مشخصه‌ی تمام اقتصادهای سوسیالیستی و توتالیتر تاریخ بوده است. بنابراین، از این رهگذر، کتاب استاین یک دفاعیه قدرتمند از فردگرایی است. این کتاب نشان می‌دهد که مبارزه برای آزادی، تنها یک مبارزه‌ی سیاسی و اقتصادی نیست، بلکه یک مبارزه‌ی روان‌شناختی برای حفظ سلامت و یکپارچگی «خود» است. یک جامعه‌ی آزاد نیازمند شهروندانی است که دارای «پایگاه‌های امن» متعدد و متنوعی هستند، از دلبستگی‌های سالم برخوردارند و ظرفیت روانی برای مواجهه با پیچیدگی و عدم قطعیت را دارند. در مقابل، توتالیتاریسم، با انحصاری کردن عشق و امنیت (از طریق ایجاد دلبستگی از هم گسیخته) انسان‌ها را به بردگانی وابسته تبدیل می‌کند که نه قادر به حکومت بر خود هستند و نه توانایی ایجاد رفاه را دارند.

در نهایت، کتاب «ترور، عشق و شست‌وشوی مغزی» اثر الکساندرا استاین، اثری فراتر از یک تحلیل روان‌شناختی صرف در باب فرقه‌هاست. این کتاب یک تحلیل عمیق و دردناک از شکنندگی روان انسان و ظرفیت بی‌کران سیستم‌های ایدئولوژیک برای سوءاستفاده از این شکنندگی است. 

استاین با قرار دادن نظریه‌ی دلبستگی در کانون تحلیل خود، به ما ابزاری قدرتمند برای فهم این مسئله می‌دهد که چگونه انسان‌ها می‌توانند به شکلی فعال در نابودی خود مشارکت کنند و چگونه عشق و نیاز به تعلق، که زیباترین وجوه انسانیت هستند، می‌توانند به زنجیرهایی برای اسارت بدل شوند. او با پیوند زدن دنیای خُرد و خصوصی یک رابطه‌ی بیمارگونه به ساختار کلان و عمومی یک دولت توتالیتر، به ما نشان می‌دهد که دیکتاتوری سیاسی در عمیق‌ترین سطح خود، نوعی سوءاستفاده‌ی دلبستگی در مقیاس ملی است. 

برای مدافعان جامعه‌ی باز و آزادی اراده فرد، کار استاین واجد اهمیتی استراتژیک است. این کتاب به ما یادآوری می‌کند که بنیان‌های یک جامعه‌ی آزاد، تنها قوانین اساسی، نهادهای دموکراتیک یا حقوق مالکیت نیستند، بلکه سلامت روانی و یکپارچگی فردی شهروندان آن نیز هستند. فردی که «خود» مستقلش متلاشی شده، فردی که در چرخه‌ی ترس و وابستگی بیمارگونه گرفتار است، نه می‌تواند از آزادی خود دفاع کند و نه می‌تواند در یک اقتصاد رقابتی و نوآورانه مشارکت نماید. او طعمه‌ی آسانی برای عوام‌فریبان و دیکتاتورهایی است که به او وعده‌ی بهشت تعلق و امنیت مطلق را در ازای تسلیم کامل اراده‌اش می‌دهند. بنابراین، دفاع از آزادی، مستلزم دفاع از شرایطی است که در آن افراد بتوانند دلبستگی‌های سالم و امنی را شکل دهند؛ شرایطی که در آن کثرت‌گرایی در روابط، ایده‌ها و منابع حمایت اجتماعی تشویق شود و هیچ فرد یا گروهی نتواند انحصار «عشق» و «امنیت» را در دست گیرد. اثر استاین هشداری است به همه‌ی ما که بزرگترین تهدید برای آزادی، نه فقط در ساختارهای سیاسی سرکوبگر، بلکه در آسیب‌پذیری‌های روان‌شناختی خود ما نهفته است. شناخت این آسیب‌پذیری‌ها، اولین و مهم‌ترین گام در مسیر محافظت از خود و جوامعمان در برابر وسوسه‌ی دائمی توتالیتاریسم است. در جهانی که ایدئولوژی‌های افراطی، چه در اشکال سیاسی و چه در قالب فرقه‌های مدرن، همچنان در حال جذب نیرو هستند، دیدگاه الکساندرا استاین نه تنها روشنگرانه، بلکه ضروری به نظر می‌رسد.

در همین باره

مشتاقانه منتظر دریافت نظرات شما دوستان عزیز هستیم





For security, use of Google's reCAPTCHA service is required which is subject to the Google Privacy Policy and Terms of Use.

پیشنهادها

خوانده شده ها