پیوند‌های مرتبط

photo_2018-12-13_12-07-26

شرکت ها و تشکل های منتخب

معرفی فعالیت ها و خدمات انجمن حامی

عباس اسمعیل عسگر
نویسنده

قاسم خرمی

مديرمسئول

عباس بي آزار؛ داستان مرد ژولیده ای که به همه چیز دنیا خندید و رفت

عباس حدود بیست سالي است كه از دنيا رفته ؛ خانه و زمين و زن و فرزندي هم از او باقي نماند. اما خاطره آن آدم ساده دل و خندرو و با محبت و بي كلك هنوز در اذهان مردم آبادي ما باقي است

من مجموعا يك و دو دهه اي بيشتر در« باخرز»  زندگي نكرده ام اما سر رشته خاطرات دوران كودكي و نوجواني من، از همان سالهاي  اواخر دهه 50  تا اواخر دهه 60  آغاز مي شود

الان كه دارم به گذشته فكر مي كنم، تقريبا تمام آدمهاي اسم و رسم دار و همه آنهايي كه اسبي و دشتي و گله اي در اختيار داشتند، مرده اند و فراموش شده اند. يا اگر كسي به ياد آنها باشد، همان ورثه اي است كه بر اثر اختلافات ناشي از تقسيم ارث و زمين، گاهي چيزي حواله قبور آن مرحومان مي كنند

من اما از ميان عقلاي آن قوم ، فقط «عباس ديوانه» را به ياد دارم.  عباس آدم ساده و ژوليده اي بود كه بچه ها او را ديوانه صدا مي كردند و هميشه هم سر به سرش مي گذاشتند. او واقعا ديوانه نبود به اين معني كه باعث آزار و اذيت كسي شود، ولي به هر حال، اين اسم روي او مانده بود و با همين اسم هم زندگي كرد و كنار آمد.

عباس هيچكدام از ويژگي هاي آدمهاي و عاقل و باطل زمان خودش، مثل خشم و غرور و نفرت و حسادت را در خود نداشت و به جايش، هميشه لبخندي عميق روي لب داشت، بطوريكه چانه اش گود مي افتاد و  دهانش نيمه باز مي ماند.  شايد همين لبخندها آنهم پيش آدمهاي اخمو و پر غضب، باعث شده بود كه او را عباس ديوانه خطاب كنند

به جز آن خنده هاي مليح، ويژگي ديگر عباس اين بود كه هميشه در حركت و سفر بود. از اين روستا به آن روستا، از اين شهر به آن شهر و از اين مراسم به آن مراسم. پاي ثابت همه عروسي ها در اغلب روستاهاي بالا ولايت باخرز بود. زمستانها معمولا در همان روستا مي ماند اما در فصل بهار و تابستان، همراه كارگران فصلي به تهران و شهرهاي ديگر مي رفت و خلاصه آرام و قرار نداشت

جيب عباس پُر بود از آدرس و نشاني افرادي كه بايد به آنها سَر بزند. اين آدرس هاي دقيق را هم معمولا بچه هاي شيطون محل به او مي دادند كه به سراغ آشنايان ساكن شهرها برود. تفريحشان بود اما عباس تقريبا هيچ آدرسي را از قلم نمي انداخت و به سراغ همه مي رفت. چيزي هم طلب نمي كرد ولي افراد معمولا به او پولي و هزينه سفري مي دادند تا به مقصد بعدي برسد. يك بارهم كه در كوي دانشگاه تهران ساكن بودم، پيش من آمد. ناهاري خورد و خداحافظي كرد و رفت

در تمام آن سالها، ما نفهميديم كه عباس اساسا كجا مي خوابد، كجا غذا مي خورد و كجا لباسش را عوض مي كند اما با همين وضع، يك عمر زندگي كرد. بدون اينكه به دنبال جلب احترام ديگران باشد و بدون اينكه آزاري به ديگران برساند.

عباس حدود بیست سالي است كه از دنيا رفته ؛ خانه و زمين و زن و فرزندي هم از او باقي نماند. اما خاطره آن آدم ساده دل و خندرو و با محبت و بي كلك هنوز در اذهان مردم آبادي ما باقي است

من الان دوست بدانم كه چه اختلالي در اعصاب و روان انسان، باعث مي شود كه جوياي حال ديگران باشد و هميشه لبخند بزند؟ آنهم در ميانه آدمهايي كه براي زنده ماندن، به چهره هم چنگ مي كشند. اگر آن علت كشف بشود، به گمان من، بايد اعصاب و روان همه آدمهاي عاقل را مختل كرد. به چه دردي مي خورند آدمهاي عاقل و شياد و پركلك !

ای عاقلان دیوانگی خوش عالمی باشد به ما

 گر عاقلی روزی دمار از دهر ما نتوان کشید

//////////////////////////////////////

شرحي بر يك عكس از روستائيان آفتاب نشينِ باخرز

روایت داستان زندگی آدم‌های معمولی چه اهمیتی دارد؟

💮 این روزها، وقتی به این قبیل تصاویر قدیمی و دسته جمعی در کتب، مجلات و یا شبکه های اینترنتی نگاه می‌کنیم، معمولا چنین اسامی و عباراتی در حاشیه یا در توضیح آن نوشته شده است:

مردم سلطان آباد باخرز

✔️ « از راست به چپ در ردیف دوم ایستاده: محمد علی ذکاالملک فروغی، علی اکبر داور، علی اصغر حکمت، سید حسن تقی زاده، سعید نفیسی، نفر بعدی ناشناس احتمالا ابراهیم پور داود…

✔️ «از چپ به راست نشسته: حمید عنایت، احسان طبری، خلیل ملکی، ایستاده کنار ملکی جلال آل احمد، جوان قدبلند سبیلو سیاوش کسرایی، فرد پشت به تصویر محمود دولت آبادی و پسر بچه ایستاده سعید سلطان پور……

💮 اینگونه نام بردن از نخبگان و نام آشنایان، البته رسم نیکویی است. همه این‌ها جدای از افکار متفاوتشان بخشی از هویت فرهنگی ما محسوب می‌شوند و اگر روزی دیدیم که فرزندانمان از عکس‌هایی که به آن‌ها نشان می‌دهیم، کسی را نمی شناسند، بدانیم که آغاز گسست و انحطاط تاریخی ماست. این درباره افراد شاخص و معروف بود، اما ثبت و شرح زندگی فردی و اجتماعی آدم های معمولی و ناشناخته چه می شود؟

💮 مثلا این عکس که اینجا مشاهده می‌کنید، با همه آن تصاویر مندرج در کتاب‌ها و رسانه‌ها متفاوت است. جمعی از اهالی آفتاب نشین روستای سلطان آباد باخرز از شهرهای شرقی خراسان رضوی که حدود ۳۵ یا ۴۰ سال پیش، احتمالا در یک روز پاییزی کنار دیوار قرار گرفته و تصویری جمعی را ثبت کرده‌اند تا به قول محمود دولت آبادی بگویند: بالاخره «ما نیز مردمی هستیم»!؛ از وقایعی که به ندرت روی می‌دهد. این شاید تنها عکس به جای مانده از افراد حاضر در این قاب باشد.

💮 شک ندارم که هیچ کدام شما، هیچ کدام از این افراد را نمی شناسید! حتی نسل های جدید ترِ همان روستا، دیگر خیلی از افراد درون این تصویر که بعضا روی در خاک کشیده‌اند، را به خاطر ندارند! من اما همه آن‌ها را فرد به فرد می‌شناسم و می‌دانم که زندگی هر کدام از آن‌ها داستانی دارد. داستانی از رنجی بی پایان، تلاش‌های بی‌وقفه‌ای که اغلب به جایی نمی‌رسید و اندک خوشی هایی که مایه حیات و بقاء بود. بیشتر آن‌هایی که به آن دیوار تکیه داده‌اند، فرصتی برای سوادآموزی و تحرک اجتماعی نداشتند‌، اما به قول مارتین لوترکینگ «هر کدام آن‌ها رویایی داشتند»! که در تحقق آن رویا، بخشی از تاریخ محلی پیرامون خود و تکه‌ای از تاریخ اجتماعی ما را شکل داده‌اند.

✔️ تصویر نفر اول در ردیف نشسته و از چپ به راست متعلق به اوستا اکبر عبداللهی است که به عنوان یک معمار محلی اغلب ساختمان‌های مسکونی شهرک شهید بهشتی فعلی که جایگزین روستای قدیمی سلطان آباد شده است، را او به دست خود ساخت. او پدر شهید هم بود که فرزندش، بخشی از حماسه و افتخار ملی ما در دفاع از میهن را رقم زده است.

✔️ تصویر نفر اول ایستاده از سمت راست، عیسی خوافی است که عمری را در کوره پزخانه‌های آجر پزی تهران، خشت مالید. عیسی و دیگران در تمام برج های بلند مرتبه تهران، لااقل به اندازه یک آجر سهیمند. اگر روزی کار به برداشتن دیوارها و حصارهای تهران رسید، یادتان باشد که از مردم روستای سلطان آباد و نیمی از مردم روستاهای باخرز کمک بگیرید! تمام آجر‌ها و دیوارهای ضخیم از رم آن‌ها فروخواهند ریخت!

✔️ نفر وسط ایستاده که دست در جیب دارد، اوستا محمود، آسیابان روستا است که بدون او و آسیابش گندمی به نانی بدل نمی‌شد و از گلویی فرو نمی‌رفت. او می داند که ارزش یک من آرد، چند لیتر عرق پیشانی است

✔️ از راست به چپ، نفر چهارم ایستاده که دست‌ها را زیر بغل گرفته است، خان آقای نوروزی است که چهار دهه شوفر مینی بوس روستا بود. من شاهد تلف شدن عمر او بوده‌ام، چرا که هر روز نیمی از وقت او صرف رانندگی و حمل مسافر به تربت جام و نیم دیگر صرف تعمیر مینی بوس بنز خاور دست دوم شد. او تکان خورده ترین فردِ جاده‌های خاکی و ناهموار باخرز است.

💮 بقیه افراد در تصویر نیز هر کدام داستان جداگانه دارند، اما فصل مشترک قصه زندگی تمام آن‌ها، «از یاد رفتگی» است. هیچ کس درباره آن‌ها چیزی ننوشت و این عکس جمعی بر دیوار هیچ موزه‌ای نقش نبست. در حالیکه بخش بزرگی از تاریخ اجتماعی ایران امروز ما ،همین تقلای مردمان گمنام و معمولی برای زنده ماندن و خلق زندگی شرافتمندانه در فضای نابرابر و ظالمانه است.

🔰 می گویند تاریخ را همواره قوم پیروز نوشته اند، بیاییم بیرون از جدالها، قدری هم در باره زندگی و زمانه آدم هایی بنویسیم که موضوع هیچ جنگی نبوده اند! مثل مردم روستاهای باخرز، تایباد، صالح آباد و تربت جام. ما برای بودن، ماندن و جلو رفتن به تاریخ محلی و اجتماعی خودمان نیاز داریم

در همین باره

2 دیدگاه

  1. حسن شیخ/ده برزویی ۱۴۰۰-۰۸-۰۸ در ۳:۵۱ ق٫ظ

    سخن چون از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
    با سپاس ودروداستاد…نمی دانم در قلعه نو درمدرسه راهنمایی با هم همکلاس بودیم یانه؟ چون چهره آشناست حتی اگر هم نبوده باشیم بازهم فرق نمی کند . نثر روان و زیبا به همراه بیان خاطره گونه شما را بسیار دوست می دارم ..سال هاست که با ادبیات بعنوان دبیر ادبیات سروکار دارم ولی معتقدم ادبیات تنها علمی است که ذوق واستعداد می خواهد تا دیپلم ولیسانس و…ادبیات …با نوشته هایتان روح وفکر بر می گردد به گذشته با مردمان بظاهر بی چیز با دلهای ثروتمند وبزرگ..مطلب «عباس دیوانه» را که خواندم یاد سال 73 دانشگاه سبزوار که امد و شب هم در خدمتش بودیم .متاسفانه هاردم سوخت وخیلی از عکس ها ازجمله دوعکس این بزرگوار از بین رفت…دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد…باسپاس حسن شیخ/ مشهد/پاییز چهارصد



    • قاسم خرمی ۱۴۰۰-۰۸-۰۹ در ۴:۲۰ ب٫ظ

      ممنون از لطف شما. بله بنده در مدرسه راهنمایی شهید نواب صفوی قلعه نو درس خوانده ام



پیشنهادها

خوانده شده ها