پیوند‌های مرتبط

photo_2018-12-13_12-07-26

شرکت ها و تشکل های منتخب

سید آصف نفت باخرز
نویسنده

قاسم خرمی

مديرمسئول

«نفت»، «حاج سيدآصف» و زمستان هاي سرد« باخرز»

در همان گير ودار سرماي دندان شكن و سرهاي در گريبان، ناگهان كسي فرياد مي زد: « نفت آمد، نفت...! » و به دنبال آن موجي از آدمهاي گالن به دست، پياده يا با الاغ، به سمت روستاي قلعه نو به راه مي افتاند. در قلعه نو عليای باخرز  يك شعبه توزيع نفت وجود داشت كه متعلق به حاج سيدآصف سيدالحسيني بود. سيد آصف با پدر من دوست بود، هر دو با هم به سربازي رفته بودند و در يك پادگان خدمت كرده بودند. به همين دليل من او را از كودكي مي شناختم.

هر وقت اول زمستان مي شود، من ناخودآگاه  تن و بدنم مي لرزد؛ حتي الان كه كنار شوفاژ نشسته ام و هيچ راهي براي ورود سوز و سرما وجود ندارد باز هم خيلي احساس گرما نمي كنم.

 

اين بايد همان سرمايي باشد كه در بچگي وارد بدن من شده و به گمانم هنوز از مغز استخوان هاي من خارج نشده است. برف زيباست اما تماشاي آن از پشت پنجره زيباترست .  البته آن برف و يخبندان هاي عظيم دهه 50 و 60 در بالا ولايت باخرز، انصافا از پشت پنجره هم زيبا نبود؛ آنهم پنجره هاي يك لاقبايي كه به هيچ وجه حريف آن سرماي استخوان سوز نمي شد.

 

 ورود چراغ هاي روشنايي نفت سوز مثل چراغ زنبوري و گردسوز و بخاري نفتي هاي ارج از اوايل دهه پنجاه باب شده بود و در ديگر موارد، مردم همچنان از اجاق سنگي و بخاري هاي هيزمي استفاده مي كردند. نفت تقريبا در دسترس عموم بود و برخي تحصيل كرده ها و شهر گشته ها، حتي از سهم  پول نفت حرف مي زدند. البته فقط وفور نفت همه جا ديده مي شود وگرنه روستاها از حيث جاده و آموزش و امكانات بهداشتي، اوضاع واقعا تاسف انگيزي داشتند.

 

« به كوري چشم شاه/ زمستون هم بهاره »

 

در زمستان 1357 به واسطه نا آرامي ها سياسي و اعتصابات كاركنان شركت نفت، نه تنها صادرات اين ماده حياتي براي اقتصاد ايران قطع شد، بلكه نفت سفيد در حد مصرف عموم هم به شدت كم و محدود شد. در شهرهاي بزرگ مردم شعار مي دادند: « به كوري چشم شاه/ زمستون هم بهاره » اما به هر حال، اين فقط شعار بود و در عالم واقعيت، زمستان همچنان بي رحم بود و مردم نياز شديد به نفت و سوخت داشتند.

 

در روستاها از بابت كمبود نفت، اوضاع به مراتب از شهرها بدتر شد و  مردم براي گرم كردن خانه ها، دوباره به بخاري هاي هيزمي پناه بردند اما براي چراغ هاي روشنايي، هيچ راهي جز تهيه نفت وجود نداشت. خيلي ها سعي مي كردند كه شب ها زودتر بخوابند تا نياز كمتري به چراغ روشنايي داشته باشند اما با اين حال، تا بچه ها مشق هايشان را مي نوشتند لااقل دو سه ساعتي نياز بود كه چراغ گرد سوز روشن باشد و براي سر زدن به گوسفندان بايد از چراغ ركابي استفاده مي كردند كه فقط با نفت كار مي كرد.

 

آن سرماي كشنده و مشكل بي نفتي فقط مربوط به سال 57 نبود و در سالهاي بعد و  اوايل دهه 60 و بويژه بعد از حمله عراق به مناطق نفتي ايران، اين مشكل حتي شديدتر هم شد.

 

ناگهان كسي فرياد مي زد: « نفت آمد، نفت…! »

 

عجيب سرمايي بود آن سالها؛ در تمام زمستان ناودانها قنديل بسته بود، سايه ها و جاهايي كه آفتاب نمي گرفت، پر برف بود و داخل كوچه هاي تنگ روستاها، برف و آب با هم يخ مي زد و مي جوشيد و تا شروع نوروز، به ارتفاع نيم متر، يخبندان بود.

 

داخل آن دسته از خانه هايي كه آفتاب گير نبود، حتي از داخل كوچه ها هم سردتر بود، مردها با پالتوهاي پشمي و منديل هاي سفيد، كنار آفتاب كِز كرده بودند و ما پسر بچه ها هر چه لباس داشتيم روي هم مي پوشيديم و بيرون مي زديم اما بازهم حريف سرما نمي شديم و چيزي از سرخي گوشهاي ما كم مي شد. حتي وقتي چندتا جوراب سوراخ را روي هم مي پوشيديم، بازهم احساس مي كرديم كه حدقل چهارتا از انگشتان هر پا، هيچ حسي ندارد و در كنترل ما نيست.

 

در همان گير ودار سرماي دندان شكن و سرهاي در گريبان، ناگهان كسي فرياد مي زد: « نفت آمد، نفت…! » و به دنبال آن موجي از آدمهاي گالن به دست، پياده يا با الاغ، به سمت روستاي قلعه نو به راه مي افتاند. در قلعه نو عليای باخرز  يك شعبه توزيع نفت وجود داشت كه متعلق به حاج سيدآصف سيدالحسيني بود. سيد آصف با پدر من دوست بود، هر دو با هم به سربازي رفته بودند و در يك پادگان خدمت كرده بودند. به همين دليل من او را از كودكي مي شناختم.

 

طولي نمي كشيد كه جلوي شعبه حاج سيدآصف به طول 200 تا 300 متر صف كشيده مي شد. هر كسي هر چي دم دستش بود براي بردن نفت آورده بود؛ گالن 20 ليتري، چليك پلاستيكي، پيت 16 ليتري  و حتي دبه هاي آبخوري…

 

آدم هاي ته صف مي دانستند كه نفت به آنها نخواهد رسيد اما باز هم صف را ترك نمي كردند. نفت بوسيله يك تانكر (خودروي نفت كش)  به مخزن زير زميني نزديك شعبه سيدآصف تخليه مي شد بعد با يك تلمه و پمپ دستي به يك ديگ مانندي داخل شعبه هدايت مي شد و بوسيله يك ظرف ده ليتري به داخل گالن هاي مردم ريخته مي شد.

 

يك تانكر نفت كه هر 10 روز يك بار مي آمد، كفاف آنهمه روستاي بالاولايت باخرز را نمي كرد. مخزن نفت درجه و شماره اي نداشت و هيچ كس نمي دانست دقيقا كي تمام خواهد شد بنابراين، اضطراب و دلهره هميشگي از بابت نرسيدن نفت، همه را در مي گرفت. مردم از فرط استرس و عصبانيت گاه با هم درگير مي شدند و گالن هاي خالي را با لگد به اين سو و آنسو پرتاب مي كردند. صف به هم مي خورد و جريان توزيع نفت براي مدتي متوقف مي شد.

 

از سید آصف نفت می چکید 

 

سيدآصف كه آنزمان گمانم هنوز به حج نرفته بود، سيدي خوش رو و مردم دار بود كه به خاطر شلوغي مردم گاه جوش مي آورد و درب شعبه را مي بست. هر بار هم در جريان توزيع نفت ميان مردم، حداقل هفت هشت ليتري نفت به سر و صورت و لباس هاي او مي پاشيد. از اوركت و لباس هايش، نفت چكه مي كرد و در آن زمستانهاي سياه و بي نفتي، با آن كلاه سبز و صورت سفيد، مثل هاله اي نور مي مانست. خاصه اينكه لباس هاي نفت آلود او هم مي توانست يك خانواده را حداقل براي يك شب، گرم كند.

 

هراس انگيزترين لحظه زماني بود كه اعلام مي شد، « نفت تمام شد! ». آدمهاي تخ صف كه چندساعتي زير سرما، در صف مانده بودند و حالا دست خالي بايد بر مي گشتند؛ كنترل خودشان را از دست مي دادند و به در و ديوار ناسزا مي گفتند.  با اينكه مي دانستند هر تانكر نفتي، بالاخره تمام خواهد شد اما نمي خواستند اين واقعيت تلخ را قبول كنند. بعضا سيد آصف را متهم مي كردند كه نفت را براي خودش ذخيره كرده است بنابراين دسته تلمبه را مي گرفتند و بي هدف پايين و بالا مي كردند اما نفت واقعا تمام شده بود.

 

سهم ما همان پيت 16 ليتري بدون درب و دسته بود

 

همسايه ها ممكن بود، گاه به هم نفت قرض بدهند اما آن آدمهايي خسته و عصباني كه در درون صف طولاني قرار داشتند معمولا چنين رحم و ترحمي در حق هم نداشتند. زير فشارهاي سخت، خيلي از خصوصيات اخلاقي و خوب انسان هم فرصت بروز و ظهور نمي يابد. آنهايي كه نفت گرفته بودند پيت 18 ليتري و بدون درب و دسته را بغل مي كردند و نفت از لباس آنها شرره مي كردند و تا به منزل مي رسيدند، چيز زيادي داخل پيت نمي ماند. از بوي نفت هيچكس بدش نمي آمد.

 

 خلاصه ما در يك همچين فضايي بزرگ شديم. از اقتصاد نفتي بزرگترين توليد كننده نفت خاور ميانه، فقط صف هاي بلند نفت در ذهن ما مانده است و از درآمدهاي هنگفت نفتي، همان پيت 16 ليتري بدون درب و دسته نصيب ما شد. خيلي ها اين روزها، وجود نفت را عامل عقب ماندگي ايران مي دانند اما به گمان من، وجود نفت از وجود خيلي از ما مفيدتر بود و اصلا عقب ماندگي ما از زماني شروع شد كه ته صف مانديم و نفت به ما نرسيد. من گاهي فكر مي كنم آنهايي كه عليه اقتصاد نفتي حرف مي زنند همانهايي هستند كه در اول صف قرار داشتند، گالن ها را پر كردند و رفتند و به هيچ كس هم تعارفي نزدند.

در همین باره

پیشنهادها

خوانده شده ها