به زانو درآمدن دانشگاه و خرد توسط چپ

ویروس «نظریه»؛ چگونه چپ، دانشگاه و خرد را به زانو درآورد

در دانشگاه، این گلخانه‌های روشنفکری، به کار بردن واژه‌ای نابه‌جا، شما را به ارتکاب «ریزپرخاشگری» متهم می‌کند و از شما انتظار می‌رود با دیدن اولین انگشت اتهام، بی‌درنگ زانوی ندامت بر زمین بزنید. اعتراف کنید که «من یک فاشیست هستم» این واژه‌های نا به جا از فیلتر زبان طراز نوین چپ‌ها رد نشده‌اند؛ یعنی در غربالگری از سوی آنان، این مفتشان اندیشه، نتوانستند بلوغ خود را ثابت کنند. همان اصطلاحات و واژه‌هایی که باید در نطفه خفه شوند. میهن دوستی، بازار آزاد، رقابت، مخالفت با اقلیت سازی و امثالهم جملگی در این غربال گیر افتاده‌اند

اشکان زارع- پس از جنگ جهانی دوم و پس از تجربه عینی فاشیسم در غرب، عصر بزدلی فکری آغاز شده است. در این عصر حقیقت، قربانی «احساسات» می‌شود و ابراز عقیده‌ای که خاطر لطیف کسی را بیازارد، گناهی نابخشودنی‌تر از دروغگویی است. حقیقت تا آنجا خوب است که حال کسی را مکدر نکند.  دانشگاه‌ها، که روزی سنگر آزاداندیشی بودند، به «فضاهای امن»  مارکسیست‌ها در انواع شعب مختلف بدل شده‌اند؛ پناهگاه‌های استریلی که دانشجویان را نه در برابر جهل، که در برابر ایده‌های «ناراحت‌کننده» محافظت می‌کنند.

در علوم انسانی صحبت می‌کنم، جایی که در دانشگاه قرار است صحبت‌های پاستوریزه را به خورد دانشجو دهند و سپس همان‌ها را وارد فضای عمومی کنند. در دانشگاه، این گلخانه‌های روشنفکری، به کار بردن واژه‌ای نابه‌جا، شما را به ارتکاب «ریزپرخاشگری» متهم می‌کند و از شما انتظار می‌رود با دیدن اولین انگشت اتهام، بی‌درنگ زانوی ندامت بر زمین بزنید. اعتراف کنید که «من یک فاشیست هستم» این واژه‌های نا به جا از فیلتر زبان طراز نوین چپ‌ها رد نشده‌اند؛ یعنی در غربالگری از سوی آنان، این مفتشان اندیشه، نتوانستند بلوغ خود را ثابت کنند. همان اصطلاحات و واژه‌هایی که باید در نطفه خفه شوند. میهن دوستی، بازار آزاد، رقابت، مخالفت با اقلیت سازی و امثالهم جملگی در این غربال گیر افتاده‌اند.

اما این بیماری از کجا آمد؟ بیماری که در ایران هم همه گیر شده و نکته مضحک‌تر این نظریه‌پردازی‌های مضحک همین است.  چگونه  تاریخ اندیشه به اینجا رسید که نهادهای خردورزی به مراکز تولید همرنگی و سانسور تبدیل شده‌اند؟ زمانه ما، دوران جنگ سرد نیست، که مهندسی اجتماعی از سوی دولت بخش نامه شود؛ در حوزه فرهنگ این دخالت در جامعه از سوی روشنفکران انجام می‌شود؛ روشنفکرانی که عینک مارکس را هم به شکل علنی بر چشم ندارند. اما به  پاسخ  سوال بر گردم؛ پاسخ  را باید در یک کلاهبرداری نهادینه‌شده جستجو کرد که دهه‌هاست تحت عنوان پرطمطراق «نظریه» به خورد دانشجویان علوم انسانی می‌دهند. این ویروس فکری، خاستگاهی دارد؛ ویروسی که نه در طبیعت بلکه از درون یک آزمایشگاه منتشر شده است. این ویروس نظریه  که از آزمایشگاه‌های پاریس پس از می ۱۹۶۸ به سراسر جهان غرب سرایت کرد، و در پی آن دامن ایران را هم چون ایدئولوژی‌های پیشین و همزاد این ویروس جدید ننگین کرد، امروز حیات فکری مدرنیته و البته کودک خردسال و نابالغ آن یعنی ایران را به تباهی کشانده است. حمله به زبان فارسی، تمامیت ارضی، اقلیت‌سازی‌های مختلف، ستیزه‌جویی‌ها با تاریخ در ایران همه محصول دانشگاه‌هایی هستند که به این ویروس فرانسوی آلوده‌اند.

woke

در قلب این  نظریه‌های شاذ و عوام فریب، تار عنکبوتی از افکار مغشوش و ادعاهای بی‌مدرک، نام چند کشیش اعظم فرانسوی  در باور نویی که جعل کرده‌اند، می‌درخشد؛ همان‌ها که به ما آموختند «دال بر مدلول سیطره دارد» (یعنی کلمات از واقعیت مهم‌ترند)، «جهان واژگان، جهان اشیا را می‌آفریند» و «من» چیزی جز یک توهم زبانی نیست. این وردخوانی‌های جنون‌آمیز، همان وردهای پست مدرن، که حتی فهمشان برای مریدانشان نیز ناممکن است، به این دلیل بر برنامه درسی علوم انسانی مسلط شدند که یک ویژگی دارند:  آنها مهملات چپ‌ هستند. از بخت خوب آن مفتشان بزرگ فرهنگ، همان‌ها که همواره علیه فرهنگ مدرن حکم اتهام صادر کرده‌اند، هیچ‌کس نمی‌توانست مزخرفات آن‌ها را به نثری روان ترجمه کند، اما دقیقاً به همین دلیل، این مهملات به زرهی پولادین برای دفاع از تعصبات دیرینه علیه قدرت، اقتدار و تمدن غرب بدل شد. بی‌آنکه کسی در ایران آن مهملات نظریه مأب را در ایران به پرسش کشد، آنها را به ایران هم وارد کردند. نوشته‌هایی که بنا بوده مقابل تجدد غربی در غرب بایستد به ایران هم وارد شده که مقابل چه بایستد؟ و اینکه بناست مقابل این نظریات شاذ،  ایرانی با چه ابزاری مقاومت کند؟ پرسش‌هایی‌اند که کمتر کسی در ایران  به آن نپرداخته  است.

با مشاهده محصولات علوم انسانی از دهه هفتاد میلادی به این سو باید گفت که این جریان، حیات فکری را به طور کامل نابود کرده است. دانشگاه دیگر مکانی برای جستجوی حقیقت نیست، بلکه کارخانه‌ای برای تولید فعالان سیاسی است که یاد گرفته‌اند چگونه با زبانی پیچیده، پوچی درونی خود را پنهان کنند. آن‌ها فرهنگ را «بورژوایی» می‌خوانند، تاریخ را روایت ستم می‌دانند و هرآنچه را که بوی سنت و میراث بدهد، با برچسب «سرکوبگر» به آتش می‌کشند. دانشگاه محل تولید اقلیت سازی شده است. در ایران هم کوبیدن به طبل قوم‌گرایی و فدرالیسم و این دست عنعنات از دانشگاه انجام شده است؛ کوبیدنی که هنوز گوش را آزار می‌دهد. این اقلیت سازی و فرهنگ ستیزی و ستیز با فرهنگ ملی،‌ همان روحیه‌ای بود که در شورش‌های ۱۹۶۸ پاریس حاکم بود: دانشجویان نازپرورده و مرفه طبقه متوسط که تنها دغدغه‌شان پرتاب سنگ به سوی پلیس‌هایی از طبقه کارگر بود و هرگونه بحث درباره فرهنگ را با کلمه تحقیرآمیز «بورژوا» پاسخ می‌دادند.

اما در پس این ژست‌های رادیکال و این ماشین مهیب مزخرف‌بافی که بی‌وقفه علیه «سرمایه‌داری» و «غرب» تولید محتوا می‌کند، و رفقای ایشان در ایران،  آنها را لقلقه زبان خود قرار داده‌اند، چه چیزی نهفته است؟ پاسخ تکان‌دهنده است: هیچ.

این متفکران، نماینده یک دیدگاه عمیقاً پوچ‌گرایانه هستند که خود را در نقاب حرکت به سوی آینده‌ای روشن پنهان می‌کند، اما هرگز درنگ نمی‌کند تا توصیف کند آن آرمان‌شهر موهوم چگونه خواهد بود. هیچ کدام از وابسته‌های آن نظریه‌های موهوم آینده را حتی در سطح یک آرمان‌شهر برای ما توضیح نمی‌دهد. تمام انرژی آن‌ها صرف نفی و تخریب می‌شود؛ نفی نهادهایی مانند ازدواج، نفی تاریخ، نفی فرهنگ. آن‌ها حق دارند همه چیز را به عنوان مانعی بر سر راه «چیز دیگر» رد کنند، اما آن «چیز دیگر» در نهایت هیچ از آب درمی‌آید. وقتی در آثارشان، ماشین مهمل‌بافی شروع به تولید جملات غیرقابل فهم خود کرد، به نظر می‌رسید که «هیچ» سرانجام صدای خود را یافته است.

این ویروس از برج عاج دانشگاه به کالبد جامعه نیز سرایت کرده است. ایده «چندفرهنگ‌گرایی» را در نظر بگیرید. چپ‌گرایان به جای تأکید بر وظیفه خطیر «ادغام» جوامع مهاجر در فرهنگ میزبان، هرگونه سخن از ارزش‌های مشترک و ضرورت یادگیری زبان و فرهنگ کشور میزبان مهاجران را با چماق «نژادپرستی» سرکوب کردند. در ایران هم بر سر قضیه مهاجرت بی سر و ته و البته بی اساس افغانستانی‌ها همین اتهام به مخالفان زده می‌شد. نتیجه این نوع برچسب زنی‌ها چه شد؟  جوامعی تکه‌تکه و جزیره‌ای که در آن شهروندان در دنیاهای موازی زندگی می‌کنند و هیچ درک مشترکی از هویت ملی ندارند. این خیانت به آرمان یک جامعه یکپارچه، مستقیماً از دل همین تفکر چپ نو بیرون آمده است. خیانتی که ایران را هم آلوده کرده است.

آزادی بیان، اولین قربانی این ایدئولوژی است. وقتی حقیقت وجود ندارد و همه چیز صرفاً «روایت قدرت» است، دیگر دلیلی برای دفاع از آزادی بیان باقی نمی‌ماند. در عوض، «هنر رنجیده‌خاطر شدن» به یک فضیلت تبدیل می‌شود. ما باید از ترس آزردن «احساسات» دیگران، از نقد ایدئولوژی‌های خطرناک خودداری کنیم. در غرب البته که سنت روشنگری را پشت سر گذاشته است، این سانسور بزدلانه، نه تنها خیانت به میراث روشنگری است، بلکه عملاً به افراط‌گرایان کمک می‌کند تا از هرگونه نقد در امان بمانند.

چرا جناح راست در برابر این هجوم ناتوان بوده است؟ پاسخ ساده است؛ تفکر محافظه‌کار دشوار است. محافظه‌کاری بحث روشنفکری نیست و در این قضیه قافیه را باخته است. این تفکر شامل ارائه شعارهای مُد روز یا پیام‌های امیدبخش و حرکت به سوی آینده با مشت‌های گره‌کرده نیست. بلکه شامل تأمل دقیق و شکاکانه درباره دشواری بنیادینِ خودِ وجود انسان و دفاع از نهادها و مصالحه‌های شکننده‌ای است که تمدن ما را سرپا نگه داشته‌اند. دفاع از این میراث، کاری غیرهیجان‌انگیز اما حیاتی است.

امروز، ما با نسلی از روشنفکران روبرو هستیم که به جای دفاع از تمدنی که بتهوون و جورج الیوت را پدید آورد، یا در ایران، تمدنی که از هخامنشیان تا مشروطه را به دوش کشیده، حافظ و سعدی دارد،  تمام همت خود را صرف تخریب آن کرده‌اند. در ایران روشنفکران به تأسی از مرادهای پاریسی خود به زبان فارسی حمله می‌کنند و آن را سرکوبگر می‌نامند؛ وا عجبا از این قماش مردمان!

در غرب البته سوال دیگری باید پرسید  آن‌ها که از تمام مواهب یک جامعه آزاد و مرفه بهره‌مندند، بی‌وقفه علیه پایه‌های همان جامعه تبلیغ می‌کنند. این جماعت کشیشان اعظم معبد پوچی هستند و میراثشان چیزی جز ویرانی نخواهد بود. سؤال این است: آیا هنوز کسی برای دفاع از این سنگر رو به ویرانی باقی مانده است؟

در همین باره

مشتاقانه منتظر دریافت نظرات شما دوستان عزیز هستیم





For security, use of Google's reCAPTCHA service is required which is subject to the Google Privacy Policy and Terms of Use.

پیشنهادها

خوانده شده ها

آخرین خبرها

مطالب مرتبط

تبلیغات

۴۹۴۵۹۷۹۰_۱۹۶۸۱۷۴۰۱۳۴۸۹۲۳۰_۲۴۳۹۸۳۴۳۰۶۵۳۷۸۴۸۸۳۲_n
Maryam-Mirzakhani