پیوند‌های مرتبط

photo_2018-12-13_12-07-26

شرکت ها و تشکل های منتخب

عکس خودم
نویسنده

قاسم خرمی

مديرمسئول

گاه دل تنگی های ما، کاریکاتوری از رنج دیگران است

به گمان من او تنها ترين آدمي بود كه تا به آن روز، به چشم ديده بودم. او احتمالا روز صدبار تمام زندگي اش را از اول به آخر و از آخر به اول مرور كرده و با اوهام جنگيده و دو باره به همين آشيانه فلزي خودش برگشته است. تنهايي او فقط وحشتناك نبود، هراس آور و وهم آلود بود. هراس آور بود چون او اين كار را خودش بصورت داوطلبانه و براي مدت نامعلومي، انتخاب كرده بود. در حقيقت «تنهايي شغل او بود » و اين شغل مي تونست، سالها استمرار يابد.

10 شهريور، سالروز تولد من است. هر سال در چنين روزي، سعي مي كنم قدري در خودم خيره شوم تا ببينم در چنين سن و سالي چه چيزهايي هنوز مي تواند مرا خوشحال كند و چه چيزهايي مرا رنجنور مي كند و يا روح مرا خراش مي دهد؟ چه ويژگي هاي انساني در من سقوط كرده است و احيانا چه خصوصيات اخلاقي جديدي در من متولد شده است؟ عكسي هم از خودم پيوست مي كنم تا ببينم اين زندگي را بالاخره  تا كجا تاب مي آورم

خيلي ها معتقدند كه احوالات دروني افراد، يك مسئله كاملا شخصي است و نوشتن و ثبت آن، نه به كار كسي مي آيد و نه دردي از خود او دوا مي كند. من اما معتقدم كه تجربه ها، درس آموز است و آگاهي از دردها و رنج ها و دلتنگي هاي ديگران، ما را در مواجهه با سختي هايي كه كمان كرده اند، آماده تر و محكم تر مي كند. گاه با مشاهده و يا خواندن درد ديگران، احساس مي كنيم آنچه ما مي كشيم، شايد اصلا درد نيست؛ يا كاريكاتوري از درد ديگران است!  

10 شهريور، همچنين، هفدمين سالروز انتشار نشريه «كارخانه دار» هم هست. به همين دليل، مي خواهم از شرح و بسط احوالات شخصي، پرهيز كنم و در عوض، مشاهده و تجربه و خاطره اي را نقل كنم كه هم با انسان و تنهايي ها و دل تنگي هايش و هم با كارخانه و فلز و اجسام  سخت و بي روح و بي درد، مربوط است :

در زمستان سال 96 به پيشنهاد يكي از دوستان به شهرك صنعتي عباس آباد تهران رفتيم تا از واحد توليدي در حال احداث او ديدن كنيم. كار متوقف بود و اثرات زيادي از واحد توليدي ديده نمي شد. يك قطعه زمين به گمانم 5 هزار متري بود كه در وسط تعداد ديگري از زمين هاي خالي و خاكي ديگر قرار داشت و چيزي برهوت تر از بيابان بود

اطراف زميني كه قرار بود در آنجا يك واحد كوچك فولادب ساخته شود، هنوز حصار كشي هم نشده بود. از اينرو، براي محافظت از برخي ابزارآلات كاري، يك برج نگهباني فلزي، در ارتفاع 4 يا 5 متري  در گوشه زمين درست كرده بودند كه به عنوان محل استقرار نگهبان يا سرايدار مورد استفاده قرار مي گرفت.

به نزديكي واحد در حال احداث كه رسيديم، يك پير مرد حدودا 70 ساله به آرامي و با دست و پاي لرزان، از نردبان باريك و فلزي بالاي برج پايين آمد و ضمن احوال پرسي با ما همراه شد تا از مختصركارهاي انجام شده و نيز نقشه واحد صنعتي ديدن كنيم. حرفي نمي زد و با فاصله اي از ما حركت ميكرد. هنگام خدا حافظي از مالك آن مجموعه پرسيدم كه ايشان در اينجا چه مي كند؟ گفت: « نگهبان است». گفتم: روزها، گفت : «روزها و شب ها»!

در همين اثنايي كه مالك واحد با راننده در حال گفتگو و تعيين مسير برگشت بود، فرصتي دست داد تا از پير مرد نگهبان بپرسم: كجايي هستي؟ گفت: اهل کردستانم  و در آن كانكس بالا، نگهباني مي دهم! نگاهي به اطراف كردم و تا دور دست، اصلا ساختماني به چشم نمي خورد. به آن بالا هم كه نگاه كردم اصلا قابل تصور نبود فردي با اين سن و سال، بتواند از آن نردبان فلزي و باريك بالا و پايين برود!

كنجكاو شدم و به سختي از آن نردبان سرد، بالا رفتم و به برج نگهباني رسيدم. فضايي حدود 2متر در 2 متر به نظر مي آمد كه با  ورق هاي فولادي ساخته شده بود و در چهار طرف آن پنجره هاي كوچك براي نظارت بر محيط تعبيه شده بود. در داخل، يك چراغ كوچك خوراك پزي و دوتا پتو و تعدادي ظرف و ظروف رويي وجود داشت و حتي جا براي يك صندلي نبود.

جا و فضا اگر چه تنگ و سرد و خاموش بود اما بيش از همه اينها، حجم تنهايي او بود كه انسان را به تامل وا مي داشت. مي گفت تمام بستگان من در کردستان است و در اینجا هم هيچ دوست و آشنايي ندارم. الان دوسال است كه شبانه روز در اينجا زندگي مي كنم. فقط گاهي براي خريد ما يحتاج يا امور ضروري، چند دقيقه اي خارج مي شوم و بر مي گردم. حقوقي هم با تاخير مي گيرم و بيشترش را مي فرستم براي خانواده و خودم من هم نان و ماست و تخم مرغي مي خورم و زندگي مي كنم

تقريبا هيچ ابزار سرگرمي مثل راديو و تلويزيون و تلفن و كتاب و روزنامه هم نداشت! مي گفت شب ها تا صبح در حال نگهباني و مراقبت است كه دَل و دزدي همين ابزارآلات را نبرد و برايش دردسر درست نكند و فقط روزها چندساعتي مي خوابد و بقيه زمان را فقط به اطراف نگاه مي كند، يك دقيقه به جلو، يك دقيقه به عقب و دقايقي به چپ و راست. نه يك ساعت، نه يك روز، نه يك هفته و نه يك ماه بلكه ساعت ها و روزها و هفته ها و ماهها !

شما فكرش را بكنيد اگر يك انساني حتي زنداني باشد بالاخره، روي تختي دراز كشيده است و شبي دارد و روزي و غذايي و دارويي و افرادي كه با او زندگي مي كنند. حتي اگر در بند انفرادي باشد، بالاخره كسي براي حرف زدن يا اعتراف گرفتن و يا لااقل تشر زدن، به سراغش مي آيد و يا منتظر است كه كسي بيايد. از آن گذشته، زنداني مي داند كه يا جرمي كرده كه تقاض پس مي دهد و يا عقيده و انديشه اي دارد كه به خاطر آن تحمل مرارت و تنهايي، ممكن تر مي شود

اما پير مرد نحيف و غريب 70 ساله اي را تصور كنيد كه در جايي ميان زمين و آسمان، سالهاست  آويزان است؛ نه آشنايي دارد كه به سراغش بيايد، نه منتظر كسي است، نه كسي منتظر او ست و نه اصلا دوست دارد ناشناسي از آنجا عبور كند و شغلش را از دست! سردي و گرمي داخل يك كانكس فلزي به جاي خود، او در هنگام در و  بيماري چه مي كند؟ گيرم كه دردهاي جسمي را با قرض و شربتي التيام بخشيد  با الام روحي و درد تنهايي و بي كسي و بي هم صحبتي چه مي كند!

به گمان من او تنها ترين آدمي بود كه تا به آن روز، به چشم ديده بودم. او احتمالا روز صدبار تمام زندگي اش را از اول به آخر و از آخر به اول مرور كرده و با اوهام جنگيده و دو باره به همين آشيانه فلزي خودش برگشته است. تنهايي او فقط وحشتناك نبود، هراس آور و وهم آلود بود. هراس آور بود چون او اين كار را خودش بصورت داوطلبانه و براي مدت نامعلومي، انتخاب كرده بود. در حقيقت «تنهايي شغل او بود » و اين شغل مي تونست، سالها استمرار يابد.

خلاصه، گاهي مي بينيم كه رنج و دلتنگي های ما ، كاريكاتوري از رنج ديگران است

در همین باره

1 دیدگاه

  1. بیابانی ۱۴۰۳-۰۶-۰۹ در ۱۰:۴۲ ب٫ظ

    با تو زیباتر شد جهان…
    زادروزتان خجسته باد.

    با عرض ارادت
    بیابانی



پیشنهادها

خوانده شده ها