پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
طیب حاج رضایی؛ حامی کوتای 28 مرداد و فدایی نهضت 15 خرداد
یکی از مشهورترین دسته های سینه زنی ، دسته منتسب به " طیب" است. ریشه این دسته بر میگردد به تاسیس "هیأت جوانان اسلامی متوسلین به حضرت ابوالفضل (ع) معروف به ابوالفضلیهای باغفردوس"، در سال 1318 به همت براداران " هفت کچلون" در منطقه باغ فردوس مولوی. طیب و حسین رمضان یخی هم بعدا به عضویت این هیات در امدند
محمدرفیع جلالی
از میان کسانی که از طریق حرکات خیابانی به عوامل کودتای 28 مرداد کمک کردند، طیب حاج رضایی موثرترین آنها بود. شخصیت پر از تناقصی که پس از گذشت 57 سال از مرگش، هنوز جذابیت خود را حفظ کرده و به افسانه ای بدل شده است. براستی او که بود؟؟؟
. طیب حاجرضایی، در سال ۱۲۸۰ در محله صابونپزخانه تهران متولد شد. پدرش حسینعلی از اهالی سگمسآباد از توابع قزوین بود. طیب که از جوانی به ورزشهای باستانی علاقه داشت، بعد از خدمت سربازی به زورخانههای جنوب تهران از جمله زورخانه اصغر شاطر در انبار گندم نزدیکی میدان شوش، زورخانه رضا کاشفی در بازارچه سعادت حوالی باغ فردوس و زورخانههایی در محلههای پاچنار و نظامآباد و البته بعدها به زورخانه شعبان جعفری در پارک شهر رفت و آمد پیدا کرد و آرام آرام به چهرهای شناختهشده در میان باستانیکاران تبدیل شد.
وی که همزمان در میدان میوه و ترهبار تهران به خرید و فروش مشغول بود، در فاصله سالهای ۳۰ تا ۴۲ همواره به عنوان یکی از پایههای اصلی این میدان شناخته میشد…..
اینکه از میان همه ی لوطی های نامدار دهه های 30 تا اواخر 40 شمسی که از ان پس کم کم بساطشان جمع میشود ، نام “طیب”، نامیست شاخص و ماندگار، بر میگردد به خصلت های او. از میان خصلت ها یکی هم خصلت دست و دلبازی است. جدای از همه ی بدیها و خوبی های این لوطی ماندگار زمانه ، هیچکس حتی دشمنانش نیز در مورد دست و دلبازی وی شکی ندارند.
امیر حاح رضائی مربی و مفسر شناخته شده فوتبال و برادر زاده “طیب” در این خصوص میگوید:
….اين شهرت حاصل اين بود که خيلي سخاوتمند بود، خانواده هاي زيادي را تحت پوشش خودش قرار داده بود و در جامعه خودش که حالا يا مي گويند جاهلان يا لوطي ها يا عيارها – هرکسي هر اسمي مي خواهد رويش بگذارد – با معيارهاي آنها، به طيب نمره بالا مي دادند. مثلاً مي گفتند بين اينها چه کسي از همه بهتر بوده؟ يکي مي گفت ناصر فرهاد، چون دعوايي بوده و خوب داد مي زده. يکي مي گفت حسين رمضان يخي. بعد يکي آمد يک مانيفست داد که چرا طيب از همه اينها بهتر و بالاتر است و در اين جماعت، قهرمان المپيک است،آمد گفت؛ طيب تنها کسي است که لقب ندارد؛ طيب حاج رضايي از همه بيشتر حبس رفته… از همه بيشتر دعوا کرده… از همه بيشتر سفره انداخته… از همه بيشتر دست توي جيبش کرده… از همه بيشتر پول ميز حساب کرده.
حالا اين وسط خاطراتي هم تعريف مي کردند؛ کافه يي در بهارستان بوده به نام فيض که جاهل ها آنجا مي نشستند و آخر شب طيب ميز همه را حساب مي کرد. يک بار يک بنده خدايي مي رود پول ميزش را حساب کند. صاحب آنجا بهش مي گويد؛ «اگر در دکان من را مي خواهي ببندي، پول ميزت را بده، آنوقت خودت هم زنده بيرون نمي روي…» به هرحال از جهت مالي و اسم و رسم و شهرت هم شرايطش خوب بود و يک پايگاه در جنوب شهر ميان مردم پيدا کرده بود؛ دوستش داشتند و اسمش را با احترام مي آوردند. البته مخالفاني هم داشت تا اينکه رسيد به 15 خرداد و بخش پاياني زندگي اش.
بیژن حاج رضائی داستانی از زندگی پدرش تعریف میکند که نشان از دست و دلبازی و مهمانداری و معرفت او دارد. او میگوید:
«پدرم از ۲۰ سالگی که به میدان آمد هر سال چندین گوسفند میخرید و در میدان رها میکرد. این گوسفندها میچریدند و پروار میشدند. بعضیهایشان اندازۀ یک گوساله میشدند. اینها را از اول تا دهم محرم و شام غریبان سر میبرید و میشد غذای ناهار و شام عزادارها.
آن روز صبح مامورانی که همراه شهردار منطقه به میدان آمده بودند حجره به حجره رفتند و به همه چیز ایراد گرفتند. از معماری و شکل چیده شدن وسایل حجرهها تا همین گوسفندها. شهردار از یکی از کارگرها پرسیده بود این گوسفندها مال چه کسی هستند. او گفته بود نمیدانم، در حالی روی دمبلان همۀ اینها ضربدر قرمز خورده بود و همه میدانستند اینها مال طیب است و برای عزای امام حسین.
شهردار آمده بود تا رسید جلوی حجرۀ ما. از پدرم پرسیده بود این گوسفندها مال چه کسی هستند. شنیده بود مال امام حسین، اینها را قربانی میکنند و ناهار و شام محرم میشود. باز پرسیده بود چرا همان موقع نمیخرید. پدرم گفته بود: منتظر دستور شما بودیم! شهردار گفته بود مثل اینکه شیرین زبان هم هستی. این را که گفت یک لحظه نگذشته دست پدرم روی گونهاش نشسته بود و نقش زمین شده بود. پدرم دستش سنگین بود. وقتی به شهردار سیلی زد از حجره بیرون آمد، بالای قپان رفت، فحشی نثار بازاریها کرد و گفت تعطیل کنید تا تکلیفمان را روشن کنیم…….
یکی از مشهورترین دسته های سینه زنی ، دسته منتسب به ” طیب” است. ریشه این دسته بر میگردد به تاسیس “هیأت جوانان اسلامی متوسلین به حضرت ابوالفضل (ع) معروف به ابوالفضلیهای باغفردوس”، در سال 1318 به همت براداران ” هفت کچلون” در منطقه باغ فردوس مولوی. طیب و حسین رمضان یخی هم بعدا به عضویت این هیات در امدند
در سال 1333 بود که هیئت طیب هم راه افتاد، یعنی درست یکسال بعد از کودتای 28 مرداد که در پیروزی ان ” طیب” ( و همین رمضون یخی )، سهم عمده ای داشت. از سال 1335 بود که این دسته با دسته هیئت «حسین رمضان یخی» ادغام شدند و با هم بیرون میآمدند. دسته هیئت حسین رمضان یخی از باغ فردوس مولوی با دسته طیب یکی میشدند و مسیر را پیش میگرفتند….
در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ آنچنان که گفته میشود نقش طیب در جریان کودتا از چهرهای چون شعبان جعفری بیشتر اگر نباشد، یقینا کمتر نیست. او در سال ۱۳۳۲ از کودتاچیان ۲۸ مرداد بود که بعدها تاجبخش خوانده شدند. طیب به پاس خدماتش در وقایع ۲۸ مرداد از جانب وزارت جنگ وقت یک قطعه مدال درجه ۲ رستاخیز دریافت کرد.
حتی با مرور برخی اسناد باقی مانده از آرشیو ساواک به این نکته میرسیم که طیب به دلیل خوشخدمتی به حکومت پهلوی در ۲۸ مرداد ” انحصار واردات موز و توزیع ” آن را بدست آورد. این موضوع را شعبان جعفری در کتاب خاطرات خود نقل کرده و مدعی شده وقتی انحصار واردات موز را از طیب گرفتند، وی به جرگه ناراضیان حکومت پهلوی پیوست. طیب همچنین به عضویت جمعیت قیام رستاخیز ۲۸ مرداد درآمد و کمی بعد به عنوان عضو هیات رییسه این جمعیت منصوب شد.
نقش طیب در جریانات 28 مرداد بسیار پر رنگ است. بواقع در ساعت ده صبح حدود چهارصد نفر از گروهی كه توسط طیب حاج رضایی و رمضان یخی، 2 لاتی که بعد از ان دعوای خونین و کلاسیکشان به سبک لات ها با هم اشتی کرده بودند، هدایت می شدند و جملگی مجهز به چماق و چاقو و تپانچه بودند، سبزه میدان و میدان ارگ را اشغال كردند در آن جا به گروه های 30 تا 40 نفری تقسیم شدند و هر دسته با دادن «شعارهای زنده باد شاه» به یكی از ساختمان های دولتی حمله كردند.
آنها پس از كتك زدن نگهبانان وارد ساختمان شده و عكس شاه را بالای سر در آویزان می كردند. سپس در حالی كه چند كامیون سرباز و پاسبان پیشاپیش آنها حركت می كردند به سوی خیابانهای مركزی شهر به راه افتادند…….
بیژن حاجرضایی پسر طیب در مصاحبه با خبرآنلاین”
“…. 28 مرداد ۳۲ را مرحوم پدرم درست کرد و شاه را به کشور برگرداند. اصلا ملقب به تاج بخش بود. ولی ۲۸ مرداد را هم خودش نکرد، چون که عاری از مسائل سیاسی بود. آن زمان مرحوم کاشانی مرحوم پدرم را خواست و گفت کشوری که شاه ندارد، چیزی ندارد”. فرزند طیب حاج رضایی می گوید: “حضرت آیت الله کاشانی ۲۵ یا ۲۶ مرداد ۳۲ در حالی که نصیری دستگیر شده بود، پدرم را می بوسد و می گوید که جریان اینطوری است و شاه رفته و مملکت بدون شاه است و کشوری که بدون شاه باشد، ناموس برقرار نیست.”
پدرتان چند روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد با آیت الله کاشانی دیدار داشت؟
این نقل قول از مرحوم مادرم است که تا آخرین روز که در قید حیات بود، گاهی اصرار می کردیم می گفت « ۲۶ مرداد هوا گرم بود آن موقع در پشت بام ها پشه بند می زدیم و آنجا می خوابیدیم که عالمی داشت. مرحوم پدرم ساعت ۷ شب به خانه می رود و شام می خورد و اظهار خستگی می کند. در پشت بام داخل پشه بند خوابیده بود که در می زنند. آن موقع رسم بر این بود که پرده کلفتی جلوی در می انداختند که وقتی در باز می شود، داخل خانه پیدا نباشد. رسم هم بر این بود که حتی اگر پیشخدمت خانه دم در می رفت دست در دهان می گذاشت و نقش پیرزن را بازی می کرد که نفهمند مثلا خانم جوانی در خانه است!
دو، سه نفر از آقایان دم درب پدرم را خواسته و مادرم می گوید که خواب است. می گویند که بیدارشان کنید. مادرم به پشت بام می رود و پدرم را بیدار می کند. آن موقع رسم بود زیرشلواری می پوشیدند. پیراهنی می پوشد و کت هم روی آن ولی با زیرشلواری، پایین می آید و می گوید که بفرمایید. او را چند قدمی دورتر می برند و چیزی در گوشش می گویند……
از سال ۳۶ بود که آرام آرام رویه طیب تغییر کرد. برخی این تحول را ناشی از اعتقادات مذهبی وی میدانند. محسن رفیقدوست درباره روحیات مذهبی طیب میگوید: «اگر چه در زندگی خودش مساله داشت، ولی اهل هر فرقهای هم که بود از ارادتمندان حضرت اباعبداللهالحسین بود و اگر در روزهای دیگر سال چاقوکشی و یا گردن کلفتی یا هر کار دیگری میکرد حداقل در ماههای محرم و صفر و رمضان این کارها را کنار میگذاشت و به اصطلاح شسته و رفته میشد؛ به ویژه در ماه محرم تکیه میبست و روضهخوانی ترتیب میداد و دسته عزاداری به راه میانداخت. من فکر میکنم اصلا نجاتش هم به این دلیل بود که ارادتمند مولی امام حسین(ع) بود.»
ساواک در گزارشی مربوط به سال ۱۳۳۷ مینویسند: «طیب حاجرضایی تغییر لحن داده و با طرفداران آیتالله کاشانی طرح دوستی ریخته…». اوج این تغییرات را در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ شاهدیم ،وقتی که انقلابیون نگران نقشآفرینی منفی حاج طیب در برابر اقداماتشان بودند اما ماجرا جور دیگری پیش رفت……
طبق آنچه در خاطرات افرادی چون محسن رفیقدوست و عراقی آمدهاست، طیب حاج رضایی درماجرای پانزده خرداد نقش فعالی نداشتهاست، اگرچه نقش بازدارندهای نیز نداشتهاست.
شعبان جعفری در کتاب خاطرات اش علت تغییر رویه طیب در قبال رژیم شاه را مالی و خرده حساب های شخصی او با نصیری دیده است و گفته است وقتی انحصار واردات موز را از طیب گرفتند، وی به جرگه ناراضیان حکومت پهلوی پیوست. مساله ی وارادات موز و توزیع آن، و درگیری هایش در این رابطه با نصیری و دارودسته ی نصیری در شهربانی و حبس کوتاه مدت طیب در این رابطه را نیز از عوامل رویگردانی طیب از رژیم شاه میدانند
بیژن حاج رضائی میگوید: ” پدرم در 15 خرداد جزو هیچیک از دستجاتی که شعار دادند و اعتراض کردند، نبود و کسی او را در هیچ جا ندیده بود! این مطلب را در دادگاه هم گفت، ولی کسی قبول نکرد”
امیر حاج رضایی درباره منشاء این مخالفت ها اظهار داشت: یک چیزی می گفتند که من صحت آن را هنوز نمی دانم. می گفتند یک بار که در چهارراه مولوی این مراسم بوده، مشاجره یی بین عموی من و سپهبد نصیری ایجاد می شود. بعضی ها می گویند یکی از عوامل کشتن طیب، همین نصیری بوده که من هنوز مطمئن نیستم.
حاح مهدی عراقی در خاطراتی که در پاییز سال 1357 بیان کرد و بعدهادرسال1370درکتاب”ناگفته ها”منتشرشد دلیل تغییر رویکرد طیب را از دست دادن منافع مالی معرفی می کند.در بخشی از این خاطرات که به صورت گفت وگو میان مرحوم شهید عراقی و دانشجویان مطرح شده است می خوانیم:
«طیب اصلاً چه جوری شد به این جریانها کشیده شد؟ … سال 1339 که فرح میخواهد این پسر را [به دنیا بیاورد]میآید جنوب شهر که بگوید ما طرفدار مردم جنوب شهر هستیم. یک بیمارستانی است آنجا به نام بیمارستان حمایت مادران. خب، این برای بچههای پایین [شهر] یک افتخاری بود که …..
مرحوم نصرالله خالقی که خود از زمره لوتی های قدیمی و از نزدیکان و همکاران طیب است میگوید:
“طیب خان در عین پایداری و پایمردی، خیلی باگذشت بود. برای روحانیون احترام خاصی قائل بود. قول که می داد پای حرفش می نشست. پانزده خرداد طیب را گرفتند و بردند زندان و شکنجه دادند و گفتند: «بگو از خمینی پول گرفتی» گفت: «من دروغ نمی گویم». طیب خان را زدند و شکنجه اش دادند. آن قدر شکنجه اش دادند که خون ادرار می کرد.
وقتی اکبر داداشش به ملاقات طیب خان می رود، طیب خان به اکبر می گوید: «به فخری خانم بگو بیاد، وصیت نومچه منو بگیره و به اون عمل کنه». فخری می رود و وصیت نامه را می گیرد. زنش فخری شیرزن به تمام معنا بود. بعدها خودش دست به کار شد و تمام قرض های طیب را ادا کرد و نشان داد که همسر چنین مردی است.
توی زندان از بس که طیب را زده بودند، خون ادرار می کرد. هرچه نصیری فشار آورد که قبول کن که از خمینی پول گرفته ای، قبول نمی کند و می گوید: «من نمی شناسمش، پس چطور از این سید پول گرفته ام؟
… رفته بودم قهوه خانه که صبحانه بخورم. دو تا آژان با هم حرف می زدند. یک آژان به آژان دیگر گفت: «می گویند این دسته را طیب خان راه انداخته.» صبح که رفتم میدان، قضیه را برای طیب خان که آنجا آمده بود، تعریف کردم و گفتم: «میگن دسته راه انداختی. خطری واسه ات نداشته باشه» با متانت خاصی گفت: «برو مش نصرالله! اینا هیچ غلطی نمی تونن بکنن. گنده گنده اش که شاه باشه نمی تونه. نگران نباش.»
یک روز که گذشت، طیب خان را دستبند زدند و بردند کلانتری. آخرین بار در کلانتری دیدمش. مثل همیشه مصمم بود. شکنجه اش دادند، اذیتش کردند تا اینکه روز 11 آبان 42 به اعدام محکوم و تیرباران شد……