پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
وقوع پرشتاب انقلاب اسلامي و گلدوزي هاي خاندان سلطنتي در باخرز
يكي از اين طرح هاي خاندان سلطنتي را مادرم بدون همكاري خاله ام و به اصطلاح با فكر بكر خودش كشيده بود كه براي چندسال هم در اتاق خانه ما نصب و آويزان بود. اين خاندان سلطنتي كه اين بار مادرم كشيده بود با بقيه طرح هاي او فرق داشت و به عبارتي، صورت و چثه شاه و فرح را طوري كشيده بود كه دوست داشت اينگونه باشند و نه آنچه آنها بودند. اين كار هم البته از سر ضديت و دشمني نبود. چون مادرم كه هيچ وقت شاه و فرح را از نزديك نديده بود اما او تصور خودش از يك شاه و ملكه واقعي را ترسيم كرده بود.
موضوع وقوع انقلاب اسلامي براي مردم روستاهاي باخرز در خراسان رضوي، از محرم سال 1357 ملموس و جدي شد، يعني حدود آبان و آذر همان سال بود كه مردم باخرز دريافتند كه بله، مثل اينكه توي كشور خبرهايي است. خيلي ها فكر نمي كردند كه انقلاب با اين سرعت به پيرزي برسد و وديديم كه خيلي از مقامات ارشد ساواک و سرلشكرهاي ارتش فرصت فرار پيدا نكردند
البته مردم باخرز هم مثل همه مردم ايران، شب ها از طريق راديو بي بي سي كه تا عمق روستاهاي دورافتاده كشور، آنتن مي داد و نفوذ داشت، مي شنيدند كه در تهران و شهرهاي بزرگ، راهپيمايي و اعتراض و زد و خورد در جريان است، منتهي جايگاه خودشان در اين منازعه، خيلي روشن نبود كه مثلا بايد از حكومت دفاع كنند و يا جانب مخالفان حكومت را بگيرند؟ چون معمولا طبقات فرودست در ايران، خيلي اهل بي طرفي سياسي نيستند
تا قبل از آن، به خاطر تبليغات رسمي« شاه دوستي» كه از معمولا از طريق معلمان و كدخداها و ژاندارم ها و بويژه ماموران اداره كشاورزي و اصلاحات ارضي، در مناطق دورافتاده كشور، انجام مي شد، مردم روستاي ما هم علائقي به شاه و فرح و خاندان سلطنتي به هم رسانده بودند و اين علايق، گاه در هنرهاي سنتي آنها مثل گلدوزي و فرشبافي نيز متجلي مي شد.
مرحوم مادر و نيز خاله كوچك من، هر دو از زنان باسواد( یعنی توان خواندن و نوشتن) و هنرمند روستای سلطان آباد بودند كه علاوه بر فرشبافي وآموزش دختران جوان در اين رشته، دستي هم در طراحي و نقاشي روي پارچه هاي سفيد و نيز هنر گلدوزي داشتند. گلدوزي هايي كه در خانه هاي روستايي به عنوان پرده و روبالشتي و غيره استفاده مي شد و بخش ثابت جهيزيه نوعروسان بود.
اين هنر آنها كاملا ذاتي و تا حدودي ذوقي و نيكوكارانه بود؛ رايگان كار مي كردند و براي انجام آن هم ابزار آلات چنداني نداشتند. يك خودكار بيك آبي مشترك داشتند و يك سيني رويي بزرگ و نو كه پارچه را پهن مي كردند پشت صاف سيني و با خودكار، نقاشي مي كردند. با يك حركت دست، يك دايره كامل و بي نقص مي كشيدند كه مثلا برگ گل بود. دست و نگاه آنها، همان كاركرد پرگار امروزي را داشت و چون با خودكار مي كشيدند احتمال خطا و پاك كردن هم وجود نداشت.
يكي از طرح هاي ويژه و سفارشي كه روي پرده ها مي كشيدند تا گلدوزي شود، عكس خاندان سلطنتي بود. شامل شاه: فرح و دو نفر از فرزندانشان كه اين چنين عكسي معمولا در صفحات نخست كتاب تعليمات اجتماعي دانش آموزان آن سالها هم درج مي شد. البته تعداد خانواده سلطنتي بيشتر بود اما ظاهرا الگوي كار مادرم و خاله ام از دهه 40 به بعد، ثابت مانده بود. شايد هم فقط همين طرح را تمرين كرده بودند و بلد بودند و ريسك طرح ديگري را نمي پذيرفتند
يكي از اين طرح هاي خاندان سلطنتي را، مادرم بدون همكاري خاله ام و به اصطلاح با فكر بكر خودش كشيده بود كه براي چندسال هم در اتاق خانه ما نصب و آويزان بود. اين خاندان سلطنتي كه اين بار مادرم كشيده بود با بقيه طرح هاي او فرق داشت و به عبارتي، صورت و چثه شاه و فرح را طوري كشيده بود كه دوست داشت اينگونه باشند و نه آنچه آنها بودند. اين كار هم البته از سر ضديت و دشمني نبود. چون مادرم كه هيچ وقت شاه و فرح را از نزديك نديده بود. او در حقیقت تصور خودش از يك شاه و ملكه واقعي را ترسيم كرده بود.
مثلا براي شاه كه در عالم واقع، چثه معمولي و تا حدودي استخواني داشت، سينه اي پهن و فراخ و بازواني كلفت و قوي كشيده بود و چون احتمالا شنيده بود كه زنان شهري و تهراني سرخ و سفيد و تپل هستند و سفيد و تپل بودن هم در آن سالها و يا حداقل در مناطق ما كه اغلب زنان لاغر و آفتاب خورده بودند، يكي از معيارهاي زيبايي به حساب مي آمد، بنابراين، ملكه را هم، چاقتر از آنچه بود كشيده بود، حتي چندتا كوك اضافي و اشتباهي هم در هنگام دوخت كاموا، روي دماغ فرح زده بود كه بيني باريك او، خيلي پهن تر از آنچه بود، به نظر مي رسيد. اين در حالي بود كه خود فرح به ظاهرش خيلي حساس بود و اهميت مي داد و به كمك مربيان و پزشكان، مي كوشيد تا لاغر و تركه اي به نظر بيايد. اينها را مي توانيد در كتاب خاطرات عصمت المولك همسر رضا شاه بخوانيد
خلاصه اين پرده گلدوزي شده،تا مدت ها شده بود، ماجراي بگو مگوهاي پدرم با مادرم و حرف و حديث هاي همسايه ها و ميهماناني كه تا وارد خانه مي شدند، چشمشان به اين تصوير خاص از خاندان سلطنتي مي افتاد. مادر روستايي من، البته در باره الگوي حكمراني آن دوران كه مسلما نمي توانست، نظري داشته باشد اما تصور خودش را از شمايل و يا به قول امروزي ها، بايسته هاي فيزيكي و ظاهري يك خاندان سلطنتي و حكومتگر به تصوير كشيده بود؛ احتمالا همان تصوري كه از شاه درون شاهنامه فردوسي و يا اميرارسلان رومي به ذهنش خطور كرده بود.
مرحوم پدرم گاه به شوخي و جدي مي گفت: زن اين پرده را جمع كن تا امنیه ها نريختند و دودمان ما را به باد نداده است! پاي ساواك به منطقه ما باز نشده بود اما مادرم زير بار نمي رفت و حتي فكر مي كرد كه اين يك اثر درست و دقيق است و شاه و ملكه با آن همه غذا و تفريحات و امكانات، چه بسا چاق تر از این هم باشند.
القصه، از همان حدود آبان و آذر 57 كه دامنه اخبار انقلاب، به روستاهاي باخرز هم سرايت كرد، نه تنها، اين قبيل طراحي ها از مد افتاد، بلكه همان پرده هاي گلدوزي شده هم از ديوار خانه ها، جمع شد و برخي منهدم و برخي به درون صندوقچه ها رفت تا اينكه درسال 60 و در جريان وقوع سيل مهيب سيل آباد، همه اين گلدوزي ها، نابود شد و از يادها رفت