پیوندهای مرتبط
شرکت ها و تشکل های منتخب
آقاي نيرومند و خانم ژيان؛ به مناسبت روز معلم
در آغاز دهه 1360 كه من در مدرسه راهنمايي نواب صفوي قلعه نو باخرز در خراسان رضوی درس مي خواندم، يك روز آقاي زارع رئيس مدرسه، خانم جوان و چادري و البته زيبايي را به كلاس آورد و گفت ايشان خانم ژيان است و بعد از اين قرار است اين و اين درس را، درس بدهد.
معلماني كه از راه دور براي تدريس به روستاهاي باخرز مي آمدند، عموما مرد بودند. يعني از جنس مذكر بودند؛ البته به تمام معنا عموما اهل مردانگي و از خودگذشتگي و ديگر دوستي هم بودند اما خود من تا دوره راهنمايي معلم زن نداشتم.
شنيده بودم كه در دهه 50 دختران جواني تحت عنوان سپاه دانش به روستاهاي دور افتاده كشور مي رفتند اما تا جايي كه به خاطر دارم در مناطق ما، اين امر خيلي معمول نبود. تردد در جاده هاي ناهموار باخرز به اين راحتي نبود. از ميني بوس جا مي ماندي، از همه چيز جا مانده بودي !
در آغاز دهه 1360 كه من در مدرسه راهنمايي نواب صفوي قلعه نو باخرز در خراسان رضوی درس مي خواندم، يك روز آقاي زارع رئيس مدرسه، خانم جوان و چادري و البته زيبايي را به كلاس آورد و گفت ايشان خانم ژيان است و بعد از اين قرار است اين و اين درس را، درس بدهد.
با آمدن ماشين ژيان به ايران، ديگر نام شيرژيان از اذهان عمومي رفته بود و هر جا اسم ژيان مي شنيديم چيزي جز آن خودرو هميشه كج و پر سروصداي معروف، به ذهن تداعي نمي شد. از اينرو، به محضي كه آقاي زارع از كلاس خارج شد، با نگاهي به ديگر همكلاسي ها، همگي زديم زير خنده و مسخره بازي و از اين قبيل حركات معمول در ميان دانش آموزان دوره راهنمايي
از طرفي چون تجربه اي از معلم زن نداشتيم، تصوري هم از نوع واكنش هاي او به بي انظباتي هاي خودمان نداشتيم. بنابراين، يك احساس بي معلمي بر كلاس حاكم شد. مطمئن بوديم كه اين خانم مثل معلمان مرد، حداقل توي گوش ما نخواند زد. اگر هم با آن دست هاي سفيد و ظريف، يك توگوشي هم به ما بزند شاید دردمان و بدمان هم نیاید. به همين دليل،چندتا دانش آموز رفوزه اي كه در آخر كلاس نشسته بودند و جثه آنها، از خانم ژيان درشتر بود و يك مختصر ريش و سبيلي هم بيرون زده بودند، شروع كردند به لودگي و پرسش هاي بي ربط و اذيت كردن اين بانوي موقر و تازه وارد
خانم ژيان و آقاي نيرومند هر دو معلم و زن و شوهر بودند كه با هم در مدرسه ابتدايي همان روستاي قلعه نو كه دويست متري پايين تر از مدرسه راهنمايي بود، تدريس مي كردند و به دليل كمبود معلم بويژه نبود معلم زبان انگليسي از خانم ژيان تقاضا كرده بودند كه تدريس چندتا درس مدرسه راهنمايي را هم بر عهده بگيرد.
خانم ژيان، برخلاف انتظار ما در مقابل آن همه شلوغي هاي ما و لودگي هاي رديف آخر كلاس، هيچ واكنشي نشان نمي داد. چند باري مدير مدرسه كه صداي ما را شنيده بود، با تركه و خط كش مداخله كرد و ما را ساكت كرد اما خانم ژيان باز مي گفت: بچه ها، هر وقت صحبت هاي شما تمام شد، بگيد تا درس را شروع كنم !
اين ماجرا چند جلسه ادامه پيدا كرد و ما اينقدر سركلاس حرف بي ربط زديم و زديم تا اينكه بالاخره حرف هاي بي ربط ما فروكش كرد و نوبت درس خانم ژيان شد. خانم ژيان البته شيوه تدريس بخصوصي نداشت فقط چوب و تركه و داد و بيداد را از سبك تدريس خودش حذف كرده بود. راستش ما خودمان هم فكر نمي كرديم كه اين مدل تدرس در كلاسي كه ما بوديم، جواب بدهد اما بالاخره جواب داد. به قول یکی از نویسنده ها به اندازه ای که ما در مدارس دهه 60 توی کلاس از معلمان کتک خوردیم، زندانیان القاعده در زندان های گوانتانامو نخوردند!
خانم ژيان البته در كنار معلمي يك استعداد و شم روانشناسي هم داشت. او كلاس درس را يك كليت واحد نمي دانست و آن را مجموعه اي از تك تك دانش آموزان نوجواني تلقي مي كرد كه هريك روحيات و خصوصيات و خلاصه داستان زندگي خودشان را داستند. اين را من روزي فهميدم كه گفت خرمي! تو بعد از كلاس بمان، كه كارت دارم!
زنگ تعطيلي شيفت ظهر كه به صدا درآمد همه رفتند و من و او در كلاس تنها بوديم. يك جفت كفش كتاني را از زير چادرش در آورد و گذاشت روي زمين و گفت بپوش ببين اندازه ات هست يا نه؟ گفتم اينها مال كيست خانم معلم؟ گفت مال تو و ادامه داد كه هوا گرم است و بهتر است كه اينها را بپوشي و هديه من به توست و از اين حرفها كه من اصلا صبر نكردم تا جمله اش تمام شود و بدون اجازه و خداحافظي از كلاس زدم بيرون و تا روستایمان سلطان آباد دويدم.
خيلي نارحت شدم. دركلاسي كه من بودم، تقريبا همه دانش آموزان، كفش پلاستيكي داشتند و اصلا در آن محيط و با آن جست و خيزهاي روزانه اي كه ما داشتيم، جز همان كفش هاي مشكي پلاستيكي، كفش ديگري نمي توانست مارا تحمل كند و اگر كتوني هاي مارادونا را هم مي پوشيديم، خرج يك هفته پاي ما بود. ناراحت بودم كه چطور از ميان آن همه دانش آموز، خانم ژيان من را براي اين كارش انتخاب كرده است.
يك و دو روزي به كسي چيزي نگفتم و سركلاس هم زير چشمي به خانم ژيان نگاه مي كردم، كه چشم در چشم نشويم. من هم نارحت كار او بودم و هم از بابت واكنش و رفتاري كه نشان داده بودم، شرمسار بودم.
چند روزي كه گذشت، يكي از همكلاسي هايي كه از قلعه نو تا سلطان آباد را با هم مي دويديم، به حرف آمد و گفت خانم ژيان يك روز در آخر كلاس، يك جفت كفش نو از زير چادرش در آورد و به من داد. پرسيدم تو چكار كردي ؟ گفت تشكر كردم و نپذيرفتم
خيالم راحت شد كه اين كار خانم ژيان، فقط محدود به من نبوده است. جلوتر كه آمديم، معلوم شد كه خانم ژيان هر وقت به مشهد مي رفته، بخشي از حقوق معلمي اش را كفش مي خريده تا به دانش آموزاني اهدا كند كه كفش پلاستيكي مي پوشيدند و احتمالا هيچ دانش آموزي را نتوانسته، راضي كند تا اين هداياي او را بپذيرد.
خلاصه، دهه 60 فقط دهه توپ و تشر نبود. ما دانش آموزان عموما فقير، سرمايه و ثروتي مثل خانم ژيان هم داشتيم. معلمان زن، زيبا و با روحي بزرگ كه در دورافتاده ترين مناطق كشور و به دور از چشم خلايق، زندگي و رفاه خودشان را با دانش آموزانشان قسمت مي كردند و البته غروري كه دارايي خانوادگي ما بود و آن احسان را پس مي زد.
از آن سالهاي دوره راهنمايي به بعد، از سرنوشت خانم ژيان خبري حاصل نكردم. الان اگر زنده باشد كه اميدوارم باشد، دارد سنين پيري را طي مي كند و چه بسا خاطره آن كفش ها را به ياد داشته باشد. آن دست هاي نحيف و تميز كه از زير چادر مشكي بيرون مي آمد و يك جفت كفش نو هديه مي داد، الان بوسيدني تر هم شده است.اي كاش خداوند به او فرزنداني داده باشد. لااقل يك دختر؛ دختري كه شبيه خودش باشد؛ زيبا، دانا و با قلبي مثل دريا…
من گاهی فکر می کنم که این دنیا از اساس برای امثال خانم ژیان ساخته شده و ما اشتباهی با او هم مسیر شده بودیم
در همین باره
پیشنهادها
خوانده شده ها
آخرین خبرها
مطالب مرتبط
تبلیغات