پیوند‌های مرتبط

photo_2018-12-13_12-07-26

شرکت ها و تشکل های منتخب

معرفی فعالیت ها و خدمات انجمن حامی

كوه سفيد

خاطره اي محلي از انقلاب 57

روزي كه قرار بود «وليعهد» به روستاي كوه سفيد باخرز بيايد !

فرهنگ و رفتار سياسي آدمها، ارتباطي با مذهب آنها ندارد. در يك شرايط تخاصم آميز، برخي سني ها هم اگر در موضع قدرت باشند و شيرنفت يك تانكر روستايي كوه سفيد باخرز را در اختيار داشته باشند، مي توانند يك قطره نفت به يك خانواده سرما زده شيعه ندهند و برخي از شيعه هاي در قدرت نيز، مي توانند كاري كنند كه از ميلياردها دلار پول نفت كشور، يك ريال به ميليون ها نفر اهل سنت ايران نرسد!

اين خاطره اي كه به مناسبت سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي نقل مي كنم، به هيچ وجه جنبه خيالي و يا اغراق آميز ندارد. واقعيتي است كه من به چشم خود ديده ام و يقينا، خيلي از مردم خوش قلب روستاي كوه سفيد باخرز كه بالاي 50 سال سن دارند، چنين رخدادي را به ياد  دارند و از بابت ياد آوري و ثبت آن، دو باره خاطره آن سالها در خاطر آنها، زنده خواهد شد.

 

از بيان اين قبيل خاطرات،  قصد آزار يا نوازش كسي را هم ندارم كه الان 42 سال از آن واقعه گذشته و خيلي از كساني كه آنها اسم مي برم، سالهاست كه به رحمت خدا رفته اند و يا در فضاي فكري متفاوتي سير مي كنند. هدفم اين است كه توضيح دهم، در گذشته نوع نگاه و نگرش مردم منطقه ما بويژه روستائيان، به سياست و حكومت چگونه بود و چه شد كه گروه بندي ها و صف بندي هاي با عنوان «انقلابي» و «غير انقلابي» شكل گرفت و تا الان كماكان ادامه پيدا كرد؟ از اين حوادث چه عبرت هايي مي توان گرفت؟

 

انقلاب شهري و انقلاب روستايي

 

انقلاب اسلامي كه در بهمن ماه 1357 در كشور به وقوع پيوست، در حقيقت يك « انقلاب شهري» بود. به اين معني كه جرقه انقلاب، اول در تهران و شهرهاي بزرگتر زده شد و سپس به شهرهاي كوچكتر سرايت كرد و دست آخر به روستاها كشيده شد. يك نوع ديگر از انقلاب هم مثل آنچه در چين و كوبا اتفاق افتاد، «انقلاب روستايي»  بودند كه روستائيان به فرماندهي چريكهاي مسلح، شهرها را محاصره و حكومت آن كشورها را سرنگون كردند.

 

 بنابراين، خاستگاه انقلاب اسلامي مثل انقلاب مشروطيت، شهرها و نخبگان بود و مردم عادي بويژه روستائيان، خيلي در جريان جزئيات آن قرار نداشتند. در دوره قاجاريه هم مدت ها طول كشيد تا خبر انقلاب به روستاهاي دور افتاده كشور برسد و بسياري از مخالفت ها با آن انقلاب نيز ، ناشي از بي خبري و بي اطلاعي از اصل جريان بود .

 

مردم باخرز و انقلاب 57

 

عموم مردم باخرز هم مثل اغلب مناطق دور افتاده كشور، احتمالا براي اولين بار از طريق راديو «بي.بي.سي» كمابيش در جريان رويدادهاي سياسي و انقلابي سال 57 قرار گرفته باشند. به همين دليل، اولين حركت انقلابي در باخرز كه من به عينه ديدم مربوط مي شد به روز دهم محرم 1357 كه مصادف با آبان و يا آذر همان سال بود.

 

ماجرا هم از اين قرار بود كه شب عاشورا در روستاي سلطان آباد باخرز ( شهرك شهيد بهشتي فعلي) طبق معمول، روحاني غيرسياسي محل، براي سلامتي شاه دعا كرد و ما هم آمين گفتيم و فردا براي اجراي مراسم عاشورا، در حال حركت به سمت زيارتگاه و مرقد اهل قبور بوديم، كه ناگهان با جمعيت انبوهي از مردم قلعه نو عليا مواجه شديم كه با عكس هايي از امام خميني(س) و شعارهايي عليه شاه، به سمت روستاي ما در حال حركت بودند تا اولين صدور انقلاب در باخرز را انجام داده باشند. اين ماجرا را در فرصتي ديگر جداگانه شرح خواهم داد و موضوع بحث الان، داستان ديگري است

 

سكونت يكساله ما  در  روستاي كوه سفيد

 

اما در اواخر آذر همان سال، خانواده ما به توصيه عموي بزرگم (مرحوم خرم خرمي) كه در روستاي كوه سفيد ساكن بود، به آن روستا نقل مكان كرديم. مردم كوه سفيد كلا اهل سنت بودند و خانواده عموي من به همراه پسر و دختران و دامادها، تنها خانواده شيعه نشين روستا محسوب مي شدند كه از چند دهه قبل، در كنار سني ها،  با سازش و آرامش زندگي كرده بودند. اما از ابتداي زمستان 57 كه تحولات انقلابي در حال اوج گرفتن بود، كم كم شكاف ها و تعارضات مذهبي هم آشكار تر شد.

 

از آنجا كه اين انقلاب به رهبري يك مرجع تقليد سيد و شيعه در حال رقم خوردن بود و از آن به عنوان «انقلاب شيعي» نام برده مي شد، ما احساس مي كرديم كه اين انقلاب متعلق به ماست و بقيه مردم اهل سنت كوه سفيد هم فكر مي كردند كه اگر چنين است، پس لابد اين انقلاب از آنان نيست و حتي عليه آنهاست. به همين راحتي و بدون اينكه ما و آنها يك صفحه كتاب و روزنامه خوانده باشيم و يا يك مبارز انقلابي را از نزديك ديده باشيم، به دو دسته «انقلابي» و «ضد انقلاب» تبديل شديم.

 

همانطور كه رگِ انقلابي گري ما بيرون مي زد، غيرت سلطنت طلبي مردم اهل سنت كوه سفيد هم به جوش مي آمد، تا جائيكه كه حتي در روستا شايع شد كه  محمد رضا شاه پهلوي سني است و ما نبايد او را تنها بگذاريم. روز 26 ديماه كه شاه از كشور خارج شد، زلزلزله خفيفي هم در منطقه به وقوع پيوست و مردم روستا آنرا ناشي از آه و بغض شاه  تلقي كردند و جلوي پاسگاه ژاندار مري كه آن زمان در وسط روستا و جنب منزل حاجي غلامرضاي بهادر قرار داشت، جمع شده بودند و زار و زار گريه مي كردند.

 

چرا اهل سنت منطقه از شاه بدشان نمي آمد؟

 

شاه دوستي مختص اهل سنت روستاي كوه سفيد نمي شد در شهر تربت جام هم تا آخرين روزهاي منتهي به پيروزي انقلاب، تجمعاتي در طرفداري از شاه بر گزار مي شد. علت علاقه ضمني برخي اهل سنت منطقه ما و خاصه در تربت جام و تايباد به شاه در سالهاي قبل از انقلاب، نه به خاطر كارهاي خوبي بود كه شاه در حق آنها انجام داده بود، بلكه بيشتر به خاطر كارهاي بدي بود كه حكومت شاه، مي توانست عليه آنان انجام بدهد اما انجام نداده بود.

 

 واقعيت اينكه محمدرضا شاه پهلوي، نه سني بود و نه آنطور كه مخالفانش مي گفتند علاقمند به بهائي ها و يهودي ها بود. بلكه حكومت سكولار و غير مذهبي داشت كه مردم را به دو دسته طرفدار و مخالف سلطنت تقسيم مي كرد. دين و مذهب طرفدار سلطنت هم براي او مهم نبود و فقط وفاداري آنها اهميت داشت. به همين دليل، اهل سنت منطقه ما هم اگر خيري از شاه نمي ديدند، آزاري هم از حكومت او، نمي ديدند. همين باعث شده بود كه فكر كنند شاه آنها را دوست دارد و آنها هم بايد شاه را دوست داشته باشند.

 

 البته وجود، پاسگاه ژاندار مري در روستاي كوه سفيد هم در تهييج مردم و جلب هواداري آنها از شاه بي تاثير نبود. خاصه اينكه توسط اين پاسگاه با چند تن قلوه سنگ بر روي يكي از تپه هاي مشرف به روستا، شعار «جاويد شاه» نوشته شده بود كه از يك كيلومتر دورتر قابل خواندن بود و مدت ها قابل تخريب نبود.

 

 آغاز تعارضات شيعه و سني در كوه سفيد

 

خلاصه تعارضات شيعه و سني مردم روستا بر سر حمايت و ضديت با شاه در نيمه اول بهمن ماه به اوج رسيد و كم كم به دعوا و يقه گيري كشيده شد. چند باري منزل عمومي من كه خانواده ما هم در آن ساكن بود، مورد تعرض قرار گرفت. حتي يك بار تعدادي از افراد متعصب و خشمگين، درب منزل را گرفته بودند و خانواده ما در محاصره قرار گرفته بود  و اگر مداراي عموي من و سياست حاج غلامرضا بهادر نبود، چه بسا كار به جاهاي باريكي كشيده مي شد و منجر به خون و خون ريزي هم مي شد. البته خانواده بهادر خانواده بزرگي بودند و هستند و برخي برادران مثل غلام علي، علام نبي و غلام يحيي كه زياد اهل سياست نبودند، بسيار انسان هاي خوش خلق و مردم داري بودند كه روحشان شاد باد.

 

خلاصه در زمستان 57، روزها و شرايط پر استرس و پر وحشتي بر ما حاكم شد، به نحوي كه پدرم و پسر عمويم( سلطان خرمي) شب ها پشت بام نگهباني مي دادند. چندباري هم سيدالحسيني هاي  قلعه نو و محمدي ها و بهلولي هاي نقارخانه به منزل عمويم در كوه سفيد آمدند تا به نوعي حمايت روحي و سياسي باشند اما كمكي به بهبود شرايط نكرد.

 

 تلخ ترين روز، زماني بود كه تانكر نفتي به روستا آمده بود و اعلام شد كه اين ها را شاه فرستاده و شامل شما انقلابيون نمي شود. به اين ترتيب ما قبل از شكل گيري انقلاب اسلامي دچار «تحريم نفتي» شديم و علاوه بر سرما و وحشت، تاريكي هم  بر مصائب ما افزوده شد. چراغ هاي «گرد سوز» يكي يكي خاموش شد و به خاطر تاريكي، شب ها زودتر مي خوابيدم.

 

با ورود امام خميني در 12 بهمن به ايران، يك مقدار از فشار و ترس كاسته شد. پدرم را براي سركشي به عموي ديگرم( مرحوم حيدر خرمي) كه در شهرسازي تهران زندگي مي كرد، به تهران فرستاده بودند و در هنگام بازگشت، تعداد زيادي پوستر امام با خودش آورده بود كه از بَس بوسيده و دست كشيديم، شكل كاعذ آن تغيير كرده بود.  البته هنوز جرات نصب آنها در جلو درب منزل را نداشتيم.

 

فرداي 22 بهمن و پيروزي انقلاب، اعلام شده بود كه بزودي پاكسازي پاسگاههاي ژاندار مري، آغاز خواهد شد بنابراين، يكي از سربازان به دستور فرمانده پاسگاه  با مراجعه به منزل عمو خرم ، تقاضا داشت تا تعدادي از عكس هاي امام را بگيرد و در پاسگاه نصب كنند. نصب عكس امام در بيرون پاسگاه، كلا فضا را تغيير داد و مردم كوه سفيد مطمئن شدند كه حكومت شاه سقوط كرده است.

 

در طول اسفند ماه 57 كسي براي ما مزاحمتي ايجاد نكرد اما گفتگو و مراودات سابق تقريبا قطع شده بود. درس و مدرسه ادامه يافت و معلم مدرسه كه تا آن روز سكوت كرده بود، بعد از اين، هر روز از نورانيت امام و حقانيت انقلاب صحبت مي كرد. ناگفته نماند كه پاسگاه ژاندار مري و معلم مدرسه مثل مردم كوه سفيد نبودند كه كلا بي خبر از اتفاقات كشور باشند بلكه آن بيچاره ها، چون شغل دولتي و نظامي داشتند، نسبت به سقوط حكومت شاه خيلي مطمئن نبودند و مي ترسيدند كه موقعيتشان را از دست بدهند. وگر نه در طول آن ماهها كه تفنگ هم در اختيارشان بود، كاري به كار ما نداشتند

 

خبر ورود وليعهد به كوه سفيد

 

 اما در روز 17 فروردين 58 (يعني نزديك به دو ماه بعد از پيروزي انقلاب)، ناگهان اتفاقي افتاد كه همه ما را شوكه كرد. به قول امروزي ها، خبر كوتاه بود و عميق : « وليعهد قرار است به كوه سفيد بيايد» ! شما الان ممكن است به اين خبر بخنديد اما در آن زمان، براي ما حكم مرگ و زندگي داشت و در باره آن، يك لحظه هم نمي توانستيم ترديد كنيم و لااقل از خود بپرسيم كه خانواده شاه سه ماه پيش از كشور خارج شده و تازه اگر در ايران هم بود، ممكن نبود وليعهد بتواند روستاي كوه سفيد و يا كل باخرز را روي نقشه جغرافيا پيدا كند!

 

به هر حال، حدود ساعت 11 يا 12 ظهر،  ولوله اي در روستاي كوه سفيد پيچيد. فوجي از جمعيت اعم از زن و مرد و جوان و پير با نُقل و شيريني و اسپند و « جاويد شاه» گويان،  به سمت جاده آسفالتي كه از پايين روستا مي گذشت و الان پاسگاه انتظامي در آنجا قرار دارد، به راه افتادند. مردم از شوق گريه مي كردند و با عبور از مقابل منزل عمومي من، بعضا با سنگ و لگد به درب حياط و بعضا با نگاه انتقام جويانه، مي خواستند نشان دهند كه صحنه برگشته است.

 

ما هم كه اطلاعات سياسي مان، خيلي بيشتر از آن مردم نبود، فكر كرديم كه لابد كودتايي شده و شاه يا وليعهد برگشته و اين بار ديگر اين روستا، جاي زندگي براي ما نخواهد بود. مردم خروشان دو طرف جاده را گرفته بودند و هر ماشيني كه رد مي شد را نگه مي داشتند تا بپرسند چقدر مانده تا وليعهد به كوه سفيد برسد! مردم تا  حدود ساعت 6 بعد از ظهر، كنار جاده ماندند. كم كم متوجه شدند كه خبري نيست و يكي يكي محل را ترك كردند و به منزل برگشتند و پذيرفتند كه دوران جديدي آغاز شده است.

 

حالا داستان از اين قرار بود كه يك شيرپاك خورده اي با ماشين از جاده كنار روستا رد مي شده و از چند نفر از مردم  پرسيده بود: « آيا اينجا روستاي كوه سفيد است؟» مردم هم گفته بودند: «بله. چطور؟». او هم گفته بود: « من نماينده مخفي وليعهد هستم. وليعهد به مردم كوه سفيد باخرز سلام مخصوص رسانده و گفته كه من دارم به روستاي آنها مي آيم!». آنها هم خبر را به ريش سفيدان روستا رسانده بودند و خلاصه آن استقبال تاريخ  و عجيب توسط آن مردم خوش قلب و خوش باور به عمل آمد كه الان هم هر وقت من به كوه سفيد مي روم، اين خاطره را مرور مي كنيم و به سادگي و سياست ورزي خودمان و ديگر روستائيان مي خنديم.

 

سرنوشت عموي من و اوضاع شيعيان كوه سفيد

 

يك هفته بعد( يعني روز 24 فرودين 58)  عموي من به همراه برادر و پسر و دختران و دامادها و نوه ها و تعدادي از فاميل نقار خانه اي خود، طبق معمول سنوات قبل با يك دستگاه اتوبوس دربست، براي كار در كوره هاي آجر پزي، به تهران رفتند و انقلاب و دستاوردهايش را به پاسگاه و مردم روستا سپردند.

 

عموي من تا سالهاي آخر عمر به همراه خانواده اش در كوره هاي آجر پزي كار كرد. در كوه سفيد بعد از انقلاب، توسعه چنداني اتفاق نيفتاد، حتي يك جوي آب زلال و روان كه از وسط روستا مي گذشت نيز خشك شد  اما در آن، شعب توزيع نفت و قند و شكر و حتي نمايندگي جنگلباني تاسيس شد و عمومي من سالهاي بعد از انقلاب، همچنان در صف نفت و قند و روغن مي ماند تا نوبتش برسد.

 

پدر من در مهر 58 دوباره به روستاي سلطان آباد برگشت اما عمو خرم كه واقعا آدم باسواد و مردم دوست و اهل مدارايي بود،  همچنان در كوه سفيد ماند. با مردم كوه سفيد، زندگي طبيعي قبل از زمستان 57 را، از سر گرفت و حتي نوادگان شيعه اش با فرزندان اهل سنت روستا ازدواج كردند و در هم آميختند.

 

شيعيان كوه سفيد كه در سال 57 حدود 30 نفر بودند  الان احتمالا 100 نفري شده باشند. عقايد مذهبي خودشان را بدون خود نمايي و آزار ديگران پي گرفتند و با دسترنج خود و حتي در درون منزل خود (منزل مرحوم حسين جهان آرا داماد بزرگ عمويم) اولين مسجد شيعيان كوه سفيد را تاسيس كردند.

 

خلاصه عمويم از انقلاب 57 جز سرما و ناسزا و بي نفتي و داغ برادري كه چندسال بعد بر دلش نشست، چيز ديگري، نصيبش نشد، اما هيچ وقت از هيچ چيز گلايه نكرد. شك ندارم كه اگر زنده بود، حتي راضي به انتشار همين خاطره هم نبود.

 

عبرت ها و توصيه ها

 

اما اين خاطرات را من براي بازنمايي زخم روزها و سالهاي گذشته بيان نمي كنم. گذشته ها، گذشته است. شخصا به مردم روستاي كوه سفيد بوي‍ژه همكلاسي هايم علاقمند و بعضا با آنهادر ارتباطم. آنچه در باره مناسبات سياسي و مذهبي مردم كوه سفيد گفتم مي تواند به بسياري از روستاهاي منطقه و حتي كل كشور نيز قابل تعميم باشد.

 

من با بازخواني اين خاطره مي خواهم  به اين جمع بندي و توصيه برسم كه:

 

  • مذاهب تا وقتي تبديل به ايدئولوژي سياسي نشوند با همديگر مشكلي ندارند. مشكل هنگامي پيدا مي شود كه مذاهب تبديل به وسيله سياسي شوند. آنوقت منتظر آخرت هم نمي مانند و در روي زمين و حتي در داخل يك روستاي باخرز هم، يكديگر را تحمل نخواهند كرد

 

  • فرهنگ و رفتار سياسي آدمها، ارتباطي با مذهب آنها ندارد. در يك شرايط تخاصم آميز، برخي سني ها هم اگر در موضع قدرت باشند و شيرنفت يك تانكر روستايي را در اختيار داشته باشند، مي توانند يك قطره نفت به يك خانواده سرما زده شيعه ندهند و  برخي از شيعه هاي در قدرت هم نيز، مي توانند كاري كنند كه از ميلياردها دلار پول نفت كشور يك ريال به ميليون ها نفر اهل سنت ايران نرسد.

 

  • انقلابي و غير انقلابي بودن در سال 57 آنهم در روستاهاي باخرز( مثل شيعه و سني بودن)، خيلي آگاهانه و انتخابي نبود بنابراين از اين بابت نبايد كسي را تحسين و يا سرزنش كرد. انقلاب 57 يك انقلاب شهري بود بنابراين، بسياري از مسئولين محلي كه خود را روستازاده و انقلابي مي خوانند، احتمالا در جريان پيروزي انقلاب دخالت و حضور مستقيمي نداشتند چون در روستاهاي باخرز كه تا روزهاي آخر از اين خبرها نبود الا در روستاي قلعه نو عليا كه آگاهي سياسي اش نسبتا بالاتر بود و تازه آنها هم از آذر 57 اولين راهپيمايي انقلابي را انجام دادند

 

 

  • سياست و آگاهي سياسي چيزي بدي نيست اما در زندگي جمعي، نبايد آنرا جايگزين امور اخلاقي و عاطفي كرد. ما اول بايد ايراني و همشهري و هم روستايي باشيم بعد صاحب فلان ايده و عقيده سياسي. بنابراين، مناسبات انساني را هيچ وقت قرباني اصول و امور چرخان سياست نكنيد. اهل هر حزب و گروهي كه دوست داريد باشيد اما از حزب انسانيت و اخلاق خارج نشويد.

 

 

  • حكومت ها و دولت و آدمهايي قبل از تاسيس روستاي كوه سفيد آمده اند و رفته اند و بعدا هم چنين خواهد شد. هيچ رفتار ما اعم از خوبي و بدي، بويژه آنهايي كه داراي قدرت و منصب و منزلتي هستند، هيچ وقت از خاطره جمعي مردم حذف نشود. برخي فقط در ذهن دارند و برخي انسان هاي بيكار مثل من، آنها را ثبت مي كنند. فقط بدانيم كه ما مردم در آينده هم مجبوريم با هم زندگي كنيم پس زندگي فعلي را براي هم تلخ نكنيم.

 

  • سعي من اين است كه تا حد زياد واقعيت هاي تاريخ محلي باخرز، تايباد، جام و صالح آباد را بدون حب و بغض به تصوير بكشم. اگر جايي در نقل روايت ها و يا اسامي و اماكن، دچار اشتباه شدم، حتما آنرا منعكس كنيد تا بيشتر مطالعه كنم و برداشت خودم را اصلاح كنم. اگر عكس يا تصويري از هر رويداري داريد، لطفا براي من ارسال كنيد.

 

در پناه خدا باشيد

قاسم خرمي 

 

 

در همین باره

پیشنهادها

خوانده شده ها